مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند. دلم برای […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱

صبح قبل از رفتن، مادر را بردم استخر تا پکیج استخرش را شارژ کنم و خیالم بابت جلسات بعدی‌اش راحت باشد. این روزها واقعا هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط کار است و کار است و کار. واقعا بی‌وقفه و بدون هیچ فرصتی برای نفس کشیدن. من تمام مدت هدفون در گوشم می‌گذارم و لاینقطع کار […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۱

صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آماده‌ی بیرون رفتن باشند. در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی می‌بردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار […]

, ,

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم. اولین بار بود که ۳ ساعته می‌رسیدیم قزوین. بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطه‌ای نیست که از فضله‌ی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمی‌دانید […]

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند. گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله […]

, ,

روزانه‌نگاری – شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بد‌خواب شدم. مهتاب واقعا چشم‌نواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربین‌ها هرگز نمی‌توانند زیبایی‌ها را آنگونه که چشم‌ها می‌بینند ثبت کنند. (چقدر شگفت‌انگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد […]

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از […]

, ,

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱

امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» می‌بارید. دل تشنه‌ای دارم ای عشق صدایم کن از بارش بید مجنون صدایم کن از ذهن زاینده‌ی ابر مرا زنده کن زیر آوار باران مرا تازه کن در نفس‌های بارآور برگ   دوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظره‌ی کوه […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱

وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمی‌توانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن می‌گیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی می‌کنند شب‌ها زود می‌خوابند و صبح‌ها زود بیدار می‌شوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه می‌شود. هوا خیلی خنک […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۵:۳۰ صبح چشم‌هایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن می‌شد. صبح‌ها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر می‌کنی روندش خیلی آهسته است […]