در حوالیِ مرگ
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش میخواست حرکت کند اما نمیتوانست. خیره مانده بود. انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش میدانست که نمرده است هر چند […]