روزانهنگاری – چهارشنبه ۹ آذر ۱۴۰۱
صبح سری به خانهی پدر زدیم و استخوانها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب میزدم که از خودم خندهام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمیخورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمیآید. در […]