بگیر بخواب
اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است، بگیر بخواب… بیکاری بیدار میشی که از این چیزها حس کنی؟
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است، بگیر بخواب… بیکاری بیدار میشی که از این چیزها حس کنی؟
– میشه سَرتُ از آخورِ ما بیاری بیرون بفهمیم چه گهی داریم میخوریم؟ – خیال کردی خیلی مهمی؟ – اتفاقن نظر منم همینه، من اصن مهم نیستم، یه کم سرتُ بچرخونی خیلی مهمتر از من میبینی. – شایدم تو سرت تو آخور منه. – این دهمین آخوریه که من عوض کردم، اما همیشه سر و […]
کابوس دیدم که رفتهای، بیدار شدم و دیدم که رفتهای. اگر قرار است بیداری به قدر کابوس ترسناک باشد، پس فرقشان چیست؟ چرا اصلن بیدار شوم؟ بگذار لااقل بخوابم تا دلخوش باشم به اینکه نبودنت کابوس شبانهی رعبآوریست که ممکن است یکی از همین روزها تمام شود؛ من چشم بگشایم و در بیداریام تو باشی […]
میدانی آشغالدانی چه بویی میدهد؟ بوی زندگیهایی که زیسته نشده دور ریخته شدهاند، یا آنهایی که نیمخورد یا دستخورده شدهاند، یا آنهایی که تاریخ مصرفشان گذشته است. زندگیای که خوب و کامل و بهموقع مصرف شده باشد سر از آشغالدانی در نمیآورد؛ آن زندگی در بهترین زمانش مصرف شده است، آن هم تا آخرین ذره، […]
بچهای که میخواست چنگال را در کون یک نفر فرو کند به خاطر دارید؟ اگر یادتان رفته یا نخواندهاید اینجا بخوانید. این بچه متاسفانه اسم خاصی دارد که اگر بگویم تا هفت آبادی این طرف و آن طرف همه میفهمند در مورد چه کسی میگویم، و چون ممکن است یک زمانی پای خانواده به اینجا […]
قشلاق یعنی رفتن از جایی سرد به جایی گرم؛ مثلن رفتن از یک قلب تنهای سرد به یک قلب عاشق گرم. اما به زودی دوران قشلاق به سر خواهد آمد و وقت ییلاق از راه خواهد رسید. ناگزیر باید از جایی گرم به جایی سرد رفت. زندگیْ ییلاق و قشلاق مداوم میان احساسات سرد و […]
ساعت ۹:۳۰ شب است، هنوز هیچ یادداشتی ننوشتهام، مغزم میگوید «حالا برو یه تست تایپ بده.» یکی از تفریحات احتمالن سالمم این است که در رقابتهای آنلاین «تاچ تایپینگ» (همان تایپ ده انگشتی) شرکت میکنم، حتی رقابت جذابی پیدا کردهام که در آن تو تک و تنها هستی و یک مشت کلمه به سمتت هجوم […]
لاکپشت و حلزون از کُندترین حیواناتی هستند که میشناسیم، به نظرم دلیلش این است که خانهشان روی دوششان است، هر کجا احساس ناامنی میکنند سریع به خانه میروند، هر جا هم خسته میشوند باز به خانه میروند. ارزشمندترین دارایی آنها همیشه همراهشان است، جایِ امنِ جهان برای آنها خانهایست که پتششان قرار داد. پس آنها […]
آبجوش روی دستم میریزد و دستم را بدجوری میسوزاند. مینشینم کف آشپزخانه و زار زار میگریم، نه از درد دستم، از افکاری که در سرم میچرخند و چیزهایی که یادآوری میشوند. بارها زیر لب میگویم «من به تو اعتماد دارم، … حتمن باید اینطور میشده، تو چیزهایی میدانی که من نمیدانم.» روی دستم آرد میریزم […]
رویاهایم به روسپیگری روی آوردهاند، تن دادهاند به تنفروشی تا زنده بمانند. چون من ترکشان کردهام. دیگر مسئولشان نیستم و خرجشان را نمیدهم. آنها را در جوانی از خانه بیرون کردهام. اصرار بیهوده دارند به زنده ماندن در دنیای من. بهتر است به سرزمین دیگری هجرت کنند. جایی که کسی مسئولیتشان را بپذیرد تا مجبور […]
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ نزدیکتر از «نزدیکتر از رگ گردن».