ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند

یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….

فکر می‌کنم خیلی‌هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زمانی که نه می‌تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من مدتها  اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می‌سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.

چون باید بپذیری که خودت ساختیش، باید مسئولیتش رو به عهده بگیری و باید باور کنی که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می‌تونی بسازی.

یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست،‌ هیچ کس نقشه‌ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می‌کنه می‌تونه راه رو بهت نشون بده. 

پس اگه احساس می‌کنی توی جهنم گیر افتادی کمک بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه

صبح درخانه‌ی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظه‌ای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابه‌جا می‌شوی یا گاهی که سفر می‌روی، روز اول که بیدار می‌شوی نمی‌دانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.

چقدر ذهن انسان سریع عادت می‌کند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق می‌افتد اطلاعات ذهن به هم می‌ریزد.

من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگی‌ام، عادت‌هایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط می‌شود تغییر ایجاد می‌کنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.

صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزه‌داری.

استخری که در نظر گرفته بودم به تلفن‌هایشان پاسخ نمی‌دادند. سانس‌ها را در وب‌سایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانم‌ها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانم‌ها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وب‌سایتشان چند سال می‌گذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است،‌ داریم تعمیر می‌کنیم و چند مورد شبیه این.

یعنی در دو سال گذشته که استخر‌ها تعطیل بوده‌اند این‌ها عملا هیچ کاری نکرده‌اند. تعطیل کرده‌اند رفته‌اند خانه خوابیده‌اند و حالا که استخرها باز شده آماده‌ نیستند.

ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها آمادگی دریافت نعمت‌ها را نداریم. خودمان را آماده نمی‌کنیم، سهم خودمان را انجام نمی‌دهیم، یک چتر برنمی‌داریم محض رضای خدا. صبر می‌کنیم تا باران شروع شود بعد که می‌بینیم بعضی‌ها خیس نمی‌شوند می‌گوییم مگر قرار بود باران بیاید؟ دو سال است که نیامده. چرا ما با خبر نشدیم…

وقتی که منتظر دریافت نعمت نیستی چطور انتظار داری که دریافتش کنی؟ وقتی آمادگی‌های لازم را در خودت ایجاد نکرده‌ای، مهارت‌های لازم را یاد نگرفته‌ای، قدم‌های لازم را برنداشته‌ای چطور ممکن است که بتوانی نعمت‌ها را دریافت کنی حالا به فرض که شبانه‌روز هم در حال باریدن باشند؟

این‌ها را به خودم می‌گویم که هزاران بار سهم خودم را انجام ندادم و آماده نشدم برای دریافت نعمت‌ها و به راحتی از دستشان دادم. حالا می‌دانم که خودم مسئول بودم و هستم.

گاهی هم آماده شدم و دریافت کردم. مثلا یادم می‌آید که وقتی نتایج کنکور آمد و در رشته‌ی IT پذیرفته شدم یک تابستان فرصت بود تا شروع دانشگاه. من در آن تابستان مهارت تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم درحالیکه اصلا کامپیوتر نداشتم و برای تمرین کردن به کافی‌نت‌ها می‌رفتم، یا در ذهنم تمرین می‌کردم یا در خود آموزشگاه. اما با این حال موفق شدم با نمره‌ی صد این دوره را تمام کنم. حالا چرا یاد گرفتم؟ چون با خودم فکر می‌کردم مگر می‌شود کسی رشته‌ی تحصیلی‌اش به کامپیوتر مربوط باشد اما تایپ کردن سریع را بلد نباشد؟

همکلاسی‌هایم در دانشگاه هر وقت صحبت از تایپ می‌شد با تمسخر می‌گفتند مگر ما تایپیست هستیم که بخواهیم تایپ یاد بگیریم؟ هر وقت لازم بود می‌بریم بیرون برایمان تایپ می‌کنند. بگذریم از اینکه چقدر این مهارت در زمان دانشگاه به کار من آمد و در زمان تحویل پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها که همه جا صف‌های طولانی برای تایپ بود و آن هم با کلی غلط تحویل داده می‌شد من تمام مستنداتم را به راحتی تایپ می‌کردم و بگذریم از اینکه بعدها یک درآمد کوچکی هم از این کار داشتم.

اما وقتی که به دنبال پیدا کردن شغل بودم دعوت به مصاحبه برای استخدام در یک شرکت چند ملیتی شدم. روز مصاحبه گفتند برایشان خیلی مهم است که افرادْ تایپ ده‌ انگشتی بلد باشند و از تمام متقاضی‌ها همانجا بدون اطلاع قبلی تست می‌گرفتند و باید بگویم که تنها نقطه‌ی قوت من که باعث استخدام من در شرکت شد همین مهارت به ظاهر ساده بود. من آن روز آنجا آماده‌ی دریافت بودم، قبلا قدم‌ها را برداشته بودم و خودم را مهیا کرده بودم.

آن زمان فقط من استخدام شدم، ممکن است دیگران فکر کنند که من شانس آوردم، اما واقعیت این است که من آماده بودم.

البته که صدها بار در زندگی‌ام بوده که آماده نبودم. کلن باید اعتراف کنم که بیشتر زمان‌ها را آماده نبوده‌ام اما دیگر یاد گرفته‌ام که باید سهم خودم را انجام دهم و خودم را آماده کنم.

چه می‌گفتم؟! آهان استخر… خلاصه نشد که برویم. بعد از آنجا به یک استخر دیگر هم رفتیم و آنجا هم روزهای زوج برای خانم‌ها بود اما حداقل فهمیده بودند که سانس‌های صبح را باید به خانم‌ها اختصاص داد نه شب را 😒 خلاصه که دست خالی برگشتیم خانه و قرار شد ساعت ۷ بعد از ظهر برویم همان استخر اول.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم؛ به اینکه وقتی ما آدمی را از بیرون می‌بینیم نمی‌توانیم هیچ اتصالی بین او و خودمان احساس کنیم. شاید حتی خیلی وقت‌ها فکر کنیم که از آن آدم خوشمان نمی‌آید، یا حتی او را آدمی سطحی بدانیم و چیزهایی شبیه این.

اما وقتی که چند قدم به آن آدم نزدیک‌تر می‌شوی و کمی وارد فضای درونی آن آدم می‌شوی می‌بینی که تمام آدم‌ها جنبه‌های بسیار جالبی دارند. هر آدمی در فضای درونی خودش (که نمود آن را می‌توان در زندگی روزمره‌ی او و در رفتارها و عملکردهایی که در فضای خصوصی‌تر زندگی‌اش دارد دید) دارای جنبه‌های دوست‌داشتنی بسیار زیادیست.

خیلی وقت‌ها می‌بینی بعد از کمی معاشرت، کاملا نظر آدم نسبت به افراد تغییر می‌کند چون تازه می‌توانی نکات مثبت شخصیتی افراد را ببینی. برای من تقریبا همیشه اینطور بوده که وقتی به فردی نزدیکتر شده‌ام فهمیده‌ام که چه جنبه‌های جالبی دارد این آدم که من اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اغلب تصورم از آدم‌ها بعد از نزدیک‌تر شدن به آنها مثبت‌تر شده است.

یعنی فکر می‌کنم وقتی به آدمی مجالِ ارائه داده می‌شود همیشه چیزی در چنته دارد که باعث ایجاد احساس خوب در آدم شود. همه‌ی آدم‌ها در هر سطحی که هستند و با هر شکلی از زندگی، مسیری را در زندگیشان طی کرده‌اند که آنها را تبدیل به آدم منحصر‌ به فردی کرده است و از این رو همیشه چیزی یگانه برای ارائه دارند که بسیار ارزشمند است.

استخرْ خیلی معمولی و به شدت شلوغ بود. در واقع هیچگونه امکاناتی نداشت. من در خانه دوباره دوش گرفتم، چون دوشِ با عجله و سرهم‌بندی شده‌ای که آنجا گرفتم اصلا در پذیرش ذهن من نبود.

ظلم است که بعد از استخر چیزی نخوری. اصلا نصف لذت استخر رفتن به خوردن بعدش است، من اما به یک دمنوش آماده‌ی کسالت‌آور بسنده کردم. جبهه‌ی مقاومت فلسطین باید از من الگو بگیرد 🙄 فقط امیدوارم بدنم دستمزد مقاومتم را به خوبی بدهد تا حداقل بگویم ارزشش را داشت.

قرار است فردا صبح آن یکی استخر را امتحان کنیم. نَم نکشیم خوب است.

الهی شکرت…

اگه تمامِ دنیا گفتن اوضاع خرابه تو به قلبت رجوع کن؛ به اون یه ذره نورِ امیدی که شاید خیلی وقت‌ها کمرنگ شده اما هیچوقت خاموش نشده. می‌دونی چرا خاموش نشده؟! چون هیچوقتی نبوده در زندگیمون که آخرِ آخرِ آخرش کارها درست نشده باشه… روزهای سخت نگذشته باشه… کمبودها برطرف نشده باشه.

ما از یک جنگ هشت ساله بیرون اومدیم؛ همه‌مون تبعات جنگ رو به خاطر داریم و کمبودهاش رو تجربه کردیم… اما هیچکدوم از گرسنگی نمردیم. دلیلش این نبود که شاه انبارها‌ رو پر کرده بود و گذاشته بود برای ما

نه…

این خداوند بود که روزیِ ما رو در دلِ جنگ و بعد از اون به ما رسوند

همون خدایی که روزیِ مورچه رو در دلِ خاک بهش می‌رسونه

همون خدایی که گفته «چه بسیارند موجوداتی که توانایی به دست آوردن روزی خود را ندارند. این خداست که به آنها و به شما روزی می‌دهد.»*

همیشه در زندگی «وعده‌ی نیکوتر رو باور کن» (صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ)

اون وعده‌ای که حالت رو خوب می‌کنه
که بهت امید میده
که دلت رو قرص می‌کنه….

چون این وعده است که وعده‌ی خداونده و هر چیزی غیر از این دروغه.

 

(عنکبوت- آیه ۲۹)

همینکه پنجره را باز کردم کبوترْ بچه پر زد و رفت روی پشت بام روبرو نشست. تو دیگر چرا می‌ترسی؟! تو که همینجا به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای. غریزه عجب قدرتی دارد. قویترین نیرو در جهان نیروی غریزه است. عقل و منطق و شعور و فرهنگ و تمدن و این‌ها هیچ‌اند وقتی که پای غریزه در میان است. در مورد انسان هم دقیقا همینطور است. اگر بخواهی در موقعیتی بر خلاف غریزه‌ات عمل کنی باید خیلی هشیار و آگاه و توانمند باشی. میلیونها سال تکامل هنوز نتوانسته چیزی را جایگزین نیروی قدرتمند غریزه کند.

نیم ساعت بعد دوباره پر زد و برگشت روی نرده‌ها. باورم نمی‌شود که این همان کبوتر دیروز است. در عرض فقط یک روز به طرز باورنکردنی تکامل داشته؛ نه فقط به لحاظ رشد فیزیکی بلکه عملکرد و رفتارهایش هم کاملا رشد داشته‌اند. دیگر پایش سُر نمی‌خورد روی نرده. به خاک گلدان نوک می‌زند و این یعنی دیگر خودش می‌تواند غذا بخورد. اصلا همینکه غریره‌اش غالب شده است به توانمندیهایش یعنی بزرگ شده است. درست است که پرواز کردنش هنوز دقت و قدرت کافی را ندارد اما به طور قابل ملاحظه‌ای رشد داشته و احتمالا همین روزها لانه را ترک خواهد کرد. جل‌الخالق…..

ناخن‌های بلندِ پاهایم در پیاده‌روی دیروز انگشت‌های کناری‌شان را زخمی کرده‌اند. باید کوتاهشان کنم.

هوا خنکی مطبوعی دارد. سکوت حکم‌فرماست و فقط صدای خواندن پرنده‌ها شنیده می‌شود. چقدر عاشق این لحظه‌های نابِ سکوتِ اول صبحم و چقدر عاشق زندگی‌ام من.

قهوه خورده‌ام و هنوز چند ساعتی تا شکستن روزه باقی مانده است. امروز برنامه‌ی فشرده‌ای دارم. امیدوارم که به لطف خداوند به همه‌ی کارها برسم.

——–
گاهی اوقات روابط در زندگی تبدیل به چیز بسیار پیچیده‌ای‌ می‌شوند؛ آدمْ خیلی وقت‌ها نمی‌داند کار درست و رفتار درست چیست، خیلی‌ وقت‌ها هم می‌داند اما نمی‌تواند عمل کند یا نمی‌خواهد عمل کند.

بعد از شانزده ساعت روزه‌داری صبحانه خوردم. هنوز خیلی طاقت داشتم اما چون می‌خواستم برای یک روز پُر کار انرژی داشته باشم صبحانه خوردم و بیرون زدم و کارهای زیادی انجام دادم.

اگر بخواهم گزارش پروژه‌ی کیک و شیرینی رژیمی دیروز را بدهم باید بگویم که نان بدک نبود، اما باید روش پخت را تغییر بدهم تا به نتایج بهتری برسم.

از شیرینی‌ها دو تایشان خوب بودند، دوست داشتم، اما هم باید مدت زمان پخت را کمتر کنم و هم در دستور تهیه تغییراتی ایجاد کنم تا بهتر شوند. کیک معمولی بود، شاید بتوانم چیز بهتری را جایگزین آن کنم. یکی از شیرینی‌ها را هم دوست نداشتم و کنار می‌گذارم. اما در مجموع پروژه‌ی جالبی بود.

چند دستور دیگر را هم در پروژه‌ی بعدی امتحان می‌کنم تا در نهایت به دو یا سه دستوری که از همه بیشتر دوست دارم برسم و همان‌ها را تکرار کنم. تا الان یک مدل کیک بلدم که خیلی خوب از کار در می‌آید. این پروژه را شروع کردم تا تنوع ایجاد شود و حداقل دو یا سه دستور خوب برای کیک و شیرینی لوکارب داشته باشم.

قصد دارم فردا با پنبه خانم (مادر را می‌گویم) استخر بروم. امیدوارم که همه چیز عالی باشد. الان که می‌نویسم ۱۲۰ کیلومتر فاصله هست بین من و پنبه خانم.

در مورد رفت‌ و‌ آمدهای دائمی که سالهاست بخشی از زندگی‌ام هستند بیشتر خواهم نوشت.

الهی شکرت…

دیشب بادْ وحشی شده بود، یک لحظه آرام و قرار نداشت و تا صبح هم آرام نگرفت. البته که حسش حس خشم و غصب نبود. بیشتر حس شور و شوق بود، حس سرزندگی. در باد نیروی قدرتمندی نهفته است که انسان را به هیجان وامی‌دارد. وقتی که باد با شدت می‌وزد انگار که یک جور احساس زنده بودن را منتقل می‌کند، انگار که دوست داری پرواز کنی، دوست داری با باد بروی به دوردست‌ها، دوست داری بدانی در ذهن باد چه می‌گذرد، از کجا گذر کرده تا به تو رسیده است، چه چیزهایی دیده است، چه کارهایی کرده است.

باد در حرکت است؛ همواره و همیشه و هرگز ساکن نمی‌ماند. باد انرژی‌ای در جریان و روان است و این ویژگیِ باد مرا هیجان زده می‌کند. حتی آب ممکن است یک‌جا بند شود، انقدر بند شود تا بخار شود. آتش هم که پایش همیشه بند است. اما باد روان است؛ جاری، در حرکت، پر جنب و جوش.

باد جوان است، شور و شوق دارد، انرژی دارد؛ چه به صورت نسیم ملایمی باشد چه به شکل یک جریان وحشی در هر صورت ساکن نیست. شاید تنها منبع انرژی‌ای باشد که همواره در جریان است. باد شوقِ حرکت کردن را در آدم ایجاد می‌کند. باد زنده است و نوید زندگی می‌دهد.

برای همین است که من طوفان‌های محلی را دوست دارم؛ همانهایی که باد و باران و رعد و برق را با هم دارند. انرژی عجیب و غریبی در طوفان نهفته است که همیشه چیزی را در درون من قلقلک می‌دهد. ناگهان هیجان‌زده می‌شوم و دوست دارم خیلی کارها انجام دهم. انگار انرژی آنها به من منتقل می‌شود.

زندگی چقدر چیز جذابیست واقعاً. هر لحظه‌اش به یک نحوی انسان را به هیجان می‌آورد. حتی می‌بینی که روزهای درد و رنج و سختی هم تو را به حرکت واداشته‌اند. باعث شده‌اند چیزی را در درونت تغییر دهی، حرکت کنی، توکل و اعتماد کنی… چقدر تمام اینها جذابند.

هنوز چند ساعت هم از روز نگذشته است و این همه احساس خوب از طبیعت منتقل شده است. چقدر من عاشق طبیعت هستم، هر چشمه از طبیعت مرا از شدت ذوق دیوانه می‌کند. دوست دارم در دل طبیعت زندگی کنم، دوست دارم بیدار که می‌شوم نگاهم با دشت‌های لَوِندِر و سروهای ناز نوازش شود، گوش‌هایم با صدای آب آرامش بگیرند و‌ پوستم با گرمای خورشید زنده بودن را حس کند. دوست دارم طبیعت مأمن من باشد.

مامانْ کبوتر پرید و آمد روی نرده. تفاوتش با بچه کاملا مشخص است؛ با اعتماد به نفس و محکم قدم برمی‌دارد، پاهایش به هیچ وجه نمی‌لرزند. مادر پرید و رفت روی پشت بام روبرویی. فکر می‌کنم بچه هم قصد دارد این مسافت را پرواز کند، فعلا آمده است روی نرده‌ها، دارد شرایط را می‌سنجد. پایین و اطراف را برانداز می‌کند. کاملا مشخص است که می‌ترسد از دیدن ارتفاع. مادر منتظرش است و بالاخره باید بپرد.

تنها راه گذر کردن از ترس‌ها روبرو شدن با آنهاست. هیچ راه دیگری ندارد، با هزار سال ارزیابی کردن و دعا کردن و گریه کردن و هیچکدامِ اینها، ترس‌ها از بین نمی‌روند. فقط زمانی از بین می‌روند که بروی در دلشان و با آنها مواجه شوی.

صدها بار این را تجربه کرده‌ام. من آدمی هستم با انواع و اقسام ترس‌ها. مدت‌ها رفتن به دل ترس‌ها را به تعویق می‌انداختم به این امید که آدم قوی‌تری شوم، یا موضوع از طریق دیگری به نتیجه برسد و غیره و ذلک.

یکی روزی فهمیدم که هیچ کدام از این روش‌ها جوابگو نیستند، فقط زمانی ترسی از بین می‌رود که با آن مواجه شده باشی. از زمانی که به این آگاهی رسیده‌ام هر جا که احساس می‌کنم به خاطر ترسْ کاری را انجام نمی‌دهم مچ خودم را می‌گیرم و خودم را وادار به مواجه می‌کنم، خودم را وارد چالش می‌کنم و می‌گویم باید از این سدِ درونی عبور کنی، باید ببینی در پس این سدْ چه موهبتی برایت در نظر گرفته شده است، باید بروی به مرحله‌ی بعدی. فقط خدا می‌داند که از چه ترس‌هایی عبور کرده‌ام و چه موهبت‌هایی دریافت کرده‌ام.

دکتر برایم پیاده‌روی طولانی تجویز کرده است برای تقویت فیله‌های کمر. یکشنبه‌ها را به عنوان روز پیاده‌روی در نظر گرفته‌ام. دو روز هم باید استخر بروم که تصمیم دارم با مادر بروم که مادر تنها نباشد.

مابقی عکس‌ها را تمام کردم و این پرونده را بستم.

شیشه‌ی قهوه خالی شده است، مجددا پُرَش می‌کنم. من همیشه چند پودر قهوه را به نسبت‌های مختلف با هم ترکیب می‌کنم تا به ترکیب مورد نظر خودم برسم و از آن به بعد قهوه به نظرم خوش‌طعم و خوش کافئین می‌شود و من از آن لذت می‌برم. کلن دوست دارم نسخه‌ی خودم را از هر چیزی داشته باشم، حتی از قهوه.

در عرض سه ساعت چهار مدل شیرینی و کیک رژیمی پختم (خودم هم باورم نمی‌شود) شیر قهوه خوردم و درحالیکه برای شانزده ساعت روزه‌داری آماده بودم از خانه بیرون زدم تا اولین پیاده‌روی طولانی تجویز شده‌ی پزشک را انجام دهم. چند سال قبل به طور منظم پیاده‌روی می‌کردم؛ حداقل پنج روز در هفته. یوگا که به برنامه اضافه شد پیاده‌روی کمتر شد. خوشحالم که به این کار دعوت شده‌ام چون از پیاده‌روی لذت می‌برم.

دو ساعت پیاده‌روی سریع بدون توقف داشتم، نیم ساعت را هم به قرتی بازی و خریدن چند عدد گوشواره‌ی جذاب گذراندم. چند متر آخر عضلاتم گرفته بودند. احتمالا به این دلیل که خیلی وقت بود به این اندازه پیاده‌روی سریع نداشتم.

بعد از این همه راه‌ رفتن تنها چیزی که دلت می‌خواهد قاعدتا یک دوش آب گرم است. اما من با آب سرد مواجه شدم. کلی منتظر شدم تا آب گرم شود 😕

اما از آنجاییکه من زن روزهای سختم تازه آخر شب یک مدل نان رژیمی هم پختم. یک نفر من را از برق بکشد لطفا 🙃

الهی شکرت…

کبوترْ بچه تمرینِ پرواز می‌کند؛ از لانه‌اش می‌پرد روی نرده‌ها و با قدم‌های لرزان راه می‌رود در حالیکه پایش دائما سُر می‌خورد و به زحمت خودش را روی نرده‌ها نگه می‌دارد. به سرعت دور خودش می‌چرخد، نمی‌دانم این برای مطمئن شدن از امنیت اطرافش است یا جزئی از تمرین حفظ تعادل است. صدایش هنوز به بلوغ نرسیده، روی سرش هم هنوز به جای پَر، کُرک‌های زرد رنگ نازک دارد. فکر می‌کنم با این قد و قواره‌اش هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد. این را از سر و صدای خاصی که موقع غذا خوردن راه می‌اندازد می‌فهمم.

صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسد که خبر از شروع یک روز جدید می‌دهند.

امروز ده صفحه بی‌وقفه نوشته‌ام. موضوعات زیادی ذهنم را مشغول کرده‌اند که باید در موردشان بنویسم و فکر کنم تا دست از سرم بردارند. همیشه همینطور است؛ فکر کردن و نوشتن تنها راههایی هستند که مرا به نتیجه می‌رسانند و کمک می‌کنند تا به مراحل بعدی بروم.

بعد از بیست و چهار ساعت و بیست دقیقه شروع به خوردن می‌کنم؛‌ در ۲۴ ساعت گذشته فقط قهوه، آب و دمنوشِ بدون شیرین‌کننده خورده‌ام. معمولا سعی می‌کنم خوردن را با سالاد یا یک چیز سبک شروع کنم و تا جایی که می‌توانم آهسته بخورم که به دستگاه گوارشم فشار وارد نشود. اصلا عصبی نشدم و اصلا سردرد نداشتم، فقط دو سه ساعت آخر هیچ توانی برای فعالیت کردن نداشتم؛ هرچند که تمام مدت خودم را مشغول به کاری نگه داشتم تا گذر زمان را احساس نکنم.

یعنی گلاب به رویتان در چند ساعت آخر دیگر حتی توان استفاده از دستشویی ایرانی را هم ندارم و حتما باید از دستشویی فرنگی استفاده کنم. در این حد اوضاعِ انرژی وخیم می‌شود 😁

تمام بعد از ظهر و حتی بخشی از شب را به ادیت کردن عکس ‌و گوش کردن به فایل‌های صوتی گذراندم. هزار سال بود که ادیت کردن این عکس‌ها را پشت گوش می‌انداختم. این بار گفتم باید بنشینم و تمامشان کنم که کردم.

کلن استاد پشت گوش انداختنم؛ کارهایی هستند که مدت‌هاست به تعویق می‌اندازم و مثل یک پرونده‌ی همیشه باز گوشه‌ی ذهنم هستند و دارند دمار از روزگارم در می‌آورند. می‌دانم که باید تمامشان کنم اما ذهنم یارای پرداختن به آنها را ندارد.

یک تخته وایت برد خیلی بزرگ دارم؛ (وقتی می‌گویم بزرگ منظورم یک متر در دو متر است🤭) یک ستون بلند بالا از کارهای معوقه دارد که مدتهاست آنجا هستند و چیزی از آنها کم نشده است. واقعا امیدوارم که هرچه سریعتر بتوانم تمامشان کنم و پرونده‌شان را ببندم.

یکی از قشنگی‌های روزه‌داری ۲۴ ساعته این است که تا دو روز بعد هوای خودم را دارم 😃

الهی شکرت…

خلاقیت، جان بخشیدن به پیغام خالق است؛ پیغامی که به تک تک ما داده می‌شود.

پس ما همگی خلاق هستیم، کافیست به پیغام‌ها گوش دهیم.

مثلِ چایِ خوب دم کشیده بود؛ حال آدم را جا می‌آورد.

او بازتاب من است؛ بازتاب بخشی از من که نمی‌خواهم بپذیرم که هستم و به همین دلیل از او بیزارم.

بزرگترین دروغی که می‌توانم بگویم این است که «دروغ نمی‌گویم»

می‌گویم…. حتی به چشم‌هایم یاد داده‌ام که بهتر از لب‌هایم دروغ بگویند و انصافا کارشان را خوب بلدند‌.