نشخوار کردنِ دوباره و دوبارهی همان فکرهای لعنتی
بالا آوردن و دوباره قورت دادنشان برای هزارمین بار
طعم تلخشان را در دهان حس کردن
و تلاش بیثمر برای پایان دادن به این تسلسلِ رنج
نشخوار کردنِ دوباره و دوبارهی همان فکرهای لعنتی
بالا آوردن و دوباره قورت دادنشان برای هزارمین بار
طعم تلخشان را در دهان حس کردن
و تلاش بیثمر برای پایان دادن به این تسلسلِ رنج
زندگی بر انسان حادث میشود، همانگونه که مرگ.
و به حد فاصل میان این دو حادثه، تنها «عشق» است که معنا میدهد.
کاج یک شبه خشک شد؛ درحالیکه ظاهرش هنوز سبز بود اما از درون خشک شد. حالا چهار سال است که دارد تلاش و تقلا میکند تا آن یک شب را فراموش کند.
جناب مولانا میفرماید:
گَر تو فرعونِ مَنی از مصرِ تَنْ بیرون کُنی
در درونْ حالی بِبینی موسي و هارونِ خویش
یعنی اگر منیّت و خودبزرگبینی رو از درونت خارج کنی، در دنیای درون تو صلح برقرار خواهد شد، به هماهنگی درونی میرسی، نیروهای درونت متحد خواهند شد و در یک کلمه حال خوب رو تجربه خواهی کرد.
من شخصا نمادِ تمامعیارِ «خودبزرگبینی» هستم….
از بچگی یک جور خودمهمپنداری بزرگی در من بوده و هنوز هم یکی از بزرگترین موانع درونی منه.
نشانههای واضحی هم داره؛ مثلا اینکه من تحمل خیلی از شوخیها رو نداشتم چون به طور ناخودآگاه فکر میکردم چرا کسی باید به خودش اجازه بده با آدم مهمی مثل من (🥴) شوخی کنه.
تحمل انتقاد رو که به هیچوجه نداشتم چون همیشه فکر کردم کارِ من کار درسته، راه من راه درسته، حرف من حرف درسته… پس هیچ انتقادی وارد نیست.
تحملِ به هم خوردن برنامههام رو نداشتم، تحمل اینکه چیزی باب میلم نباشه، تحمل اینکه نظرم پرسیده نشه، تحمل باختن یا موفق نشدن ….
و این لیست رو میتونم همینطوری ادامه بدم.
کلن منیت بسیار بزرگی همیشه در من بوده و هنوز هم علیرغم تلاشهایی که میکنم موفق نشدم چیز زیادی از بزرگیش کم کنم.
بنابراین من هیچوقت این صلح درونی که مولانا ازش صحبت میکنه رو تجربه نکردم.
این روزها خیلی میفهمم که چقدر این منیّتْ میتونه زندگی رو برای آدم سخت کنه، چقدر میتونه آدم رو دور نگه داره از موهبتهای زندگی، چقدر میتونه آشفتگیِ درونی ایجاد کنه.
خیلی میفهمم که هماهنگی درونی چه نعمت بزرگیه و چه آرامشی ایجاد میکنه. خیلی میفهمم که جدی گرفتن خودت و زندگی چطوری میتونه دمار از روزگارت دربیاره.
درک کردن اینکه ما یک نقطه هستیم در این جهان بیانتها که مطلقا مالک هیچ چیزی نیستیم، باید ما رو به این آگاهی برسونه که احساسِ خودبزرگبینیْ در واقع خندهدارترین حسیه که میتونیم داشته باشیم.
(اینها رو دارم به خودم میگم که در تمام عمرم توهم مهم بودن داشتم و این مانع درونی من رو از چه لذتهایی که محروم نکرده)
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...