منی دیگر
بچهای که میخواست چنگال را در کون یک نفر فرو کند به خاطر دارید؟ اگر یادتان رفته یا نخواندهاید اینجا بخوانید.
این بچه متاسفانه اسم خاصی دارد که اگر بگویم تا هفت آبادی این طرف و آن طرف همه میفهمند در مورد چه کسی میگویم، و چون ممکن است یک زمانی پای خانواده به اینجا باز شود اجازه دهید اسمش را بگذارم سمیرا (اسم دوم خودم که به کسی هم برنخورد).
به خواهرم گفتم هر سال که بزرگتر میشوی بیادبتر میشوی به لطف خدا، گفت از الگوی معنویام «سمیرا» یاد گرفتهام. گفتم واقعن سمیرا باید الگوی معنوی همهی ما باشد.
نمیدانم چرا یک جورهایی خودم را در این بچه میبینم، انگار که او «من» را زندگی میکند؛ منی که من جرأت زیستنش را نداشتهام.
سمیرایی که من بودم با سمیرایی که او هست فرق زیادی دارد، نه اینکه سمیرای خودم را دوست نداشته باشم، چرا، خیلی هم دوستش دارم؛ او کمحرف و زودرنج بود، موهای لَخت و پوست روشن مظلومترش نشان میداد، بدغذا بود و از خیلی چیزها میترسید، تا روزی که به مدرسه رفت نمیدانست که در شناسنامه اسم دیگری دارد و هاج و واج و با بغضی در گلو به معلمی که غرغرکنان میگفت چرا هر چه صدایت میزنم جواب نمیدهی نگاه میکرد. پدر از همان روز اول کلید خانه را به او داده بود و او انگار مسئولیت مهمی بر عهدهاش گذاشته باشند هرگز کلیدش را فراموش نکرد.
اما این نسخه هم سمیرای جذابی است؛ او میتواند چکهای پدرش را که دست مردم دارد نقد کند، حرفها و رفتارهای آدمها را به یک طرفش حواله دهد، بلندبلند بخندد، هزار هزار سفر برود و سوار ماشین هر غریبهای بشود، عاشق غذا باشد و هفت شکم بزاید که شاید حتی پدر بعضیهاشان را به درستی به خاطر نیاورد و این قصه را با قهقهه تعریف کند.
وقتی به او گفتم «قشنگم، بیا چاقو رو بده به من، خطرناکه.» مستقیم آمد پیشم و چاقو را داد و گفت «چقدر دوست دارم وقتی بهم میگی قشنگم.»
این سمیرا میتواند جماعتی را ببرد لب چشمه و تشنه برگرداند.
او همان است که سعدی دربارهاش گفته است:
ای بر در سرایتْ غوغای عشقبازان
همچون بر آبِ شیرینْ آشوبِ کاروانی
تو فارغی و عشقتْ بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.