, ,

مرا به معجزه باورمند کرده‌ای

روز نازنینم را با شلغم و دمنوش شروع کردم. روزهایی که با کروسان و قهوه شروع می‌شدند اوضاعشان آن بود، وای به حال روزهایی که با شلغم و دمنوش شروع می‌شوند.

(خدای خوبم، شوخی می‌کنم، من راضی‌ام به هر دو تایشان و به هر چیزی که از شما برسد.)

من از ذات درونی‌ام فرسنگ‌ها فاصله گرفتم، تصور کردم خودم می‌توانم بدون همراهی شما از عهده‌ی امور برآیم. شما هم فرصت دادی که این نگرش را تجربه کنم. مثل والدینی بیهوده‌ دلسوز نیستی که فرزند را مجبور می‌کنند مسیر دلخواه آن‌ها را برود با استناد به این برهان که من بهتر از تو می‌دانم. شما همه چیز را می‌دانی اما کسی را مجبور نمی‌کنی. فرصت می‌دهی به تجربه‌کردن.

آنقدر از ذاتم فاصله گرفتم که کاملن کج شدم، از درون و بیرون؛ کج‌و‌کوله و ناموزون و بی‌قواره. این تعریفی از زندگی‌ام بود؛ زندگی کج‌و‌کوله و بدترکیب و ناهماهنگ.

وقتی بدون شما نفس نمی‌توانم بکشم چگونه تصور کردم که خودم می‌توانم؟ این خودْ چه کسی است؟ مگر کسی غیر از این بدن و ذهن و روح است و مگر این‌ها از آن من بوده‌اند؟ مگر این‌ها را من خودم ساخته‌ام و مالکشان هستم؟

از لحظه‌ای که به درگاهت آمدم و گفتم که من نتوانستم، اشتباه کردم که تصور کردم می‌توانم، مرا در آغوش گرفتی. شما بنده‌نوازی کردی و من همواره کم‌ام از بندگی کردن.

هر روز یادآوری می‌کنم تمام آن چیزهایی را که بدون اعجازت ممکن نبودند. عصای موسی چیز عجیبی نبوده است، شما هر روز برای من رود نیل را گشوده‌ای. شما مرا به معجزه باورمند کرده‌ای. سرانگشت لطفت می‌تواند رود نیل را بشکافد و مرده‌ها را زنده کند و من می‌توانم مصادیق سرانگشت لطفت را تبدیل به آلبومی از لحظه‌های زندگی‌‌ام کنم و هر روز با عشق ورق بزنم.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *