لنگرگاه زندگی
امروز رفتم به موهایم سر و سامانی دادم؛ آرایشگاه رفتن من مثل دیگران نیست که در یک سالن شلوغ و مملو از انرژیهای عجیبوغریب و اغلب منفی چند ساعتی را به سختی میگذرانند. من به خانهی دوستم میروم و در فضایی پر از آرامش نه تنها به موهایم بلکه به شکمم هم رسیدگی میشود آن هم با یک دستپخت بینقص. یعنی اگر بخواهم کامل بگویم از اول صبح با یک قهوهی شگفتانگیز به استقبال روز میرویم و ظهر هم با یک نهار عالی شکمی از عزا درمیآوریم و در این میان موهایمان هم خوشگل میشوند و دستکم دو بار هم دوش میگیریم. چه عیشی میتواند کاملتر از این باشد؟
(اینجا دلم میخواست چیزی را محض خنده بنویسم اما خودم را سانسور میکنم.)
یک دنیا حرف زدیم امروز؛ از لنگرگاه گفتیم، گفتم من همیشه در ساحل اشتباهی لنگر انداختهام، ساحلی که مال من نبوده است، ساحل که چه عرض کنم، در یک لگن آب لنگر انداختهام که با تکانی لگن برگشته است و لنگر من رها شده و دوباره گم شدهام در میانگاه اقیانوس.
گفتم احساس یک دربهدری کامل و خانهبهدوشی مطلق را دارم؛ احساس اینکه بارکشِ زندگی بودهام به جای اینکه در دل آن باشم و آن را زندگی کنم. قبلن در مورد لاکپشت و حلزون نوشته بودم که ارزشمندترین داراییشان را پشتشان گذاشتهاند، اما حالا حس میکنم که آنها هم مثل من بار دنیا را روی دوششان گذاشتهاند و همین سبب کند شدنشان شده است.
من در دانشگاه جهان هر درس را دهها بار گذراندهام از بس که در یادگیری درسها ضعیف بودهام.
به دوستم گفتم هوش مصنوعی وقتی مسیری را شروع میکند دیگر نمیتواند به عقب برگردد و راه دیگری را در پیش بگیرد؛ قابلیتی که مغز انسان به خوبی از آن برخوردار است، انسان میتواند برگردد به ابتدای مسیر و از آغاز جور دیگری بیندیشد. میتواند بگوید شاید از ابتدا اشتباه کرده باشم، حالا میتوانم راه دیگری را بیازمایم. هوش مصنوعی در همان مسیر ابتدایی تا انتها پیش میرود و این سبب میشود سر از بیراهه درآورد.
ما مسیرهایی را بیشتر از یک دهه طی کردهایم، شاید باید برگردیم عقب و راه دیگری را برویم. هیچ اشکالی ندارد اگر این همه سال در مسیری گذشته است، بهتر از این است که باقی عمر هم در مسیری اشتباهی طی شود.
از اعتماد گفتیم و از اینکه دامنهی اعتماد ما تا کجا میتواند گسترده باشد؛ تا کجا میتوانیم دستمان را در دست خداوند بگذاریم و موهبتی که او در ما قرار داده است را زندگی کنیم به جای اینکه مسئولیت چیزهایی که متعلق به ما نیستند را بر عهده بگیریم.
خلاصه که ساعتها حرف زدیم و چندین و چند بار هم به این آهنگ هایده گوش کردیم؛
«برو که بیحقیقتی، تو قلب من جات نیست. اونقدر از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست.»
آهنگ قشنگی است، حالا که تا اینجا آمدهاید گوش کنید:
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.