قصه که غصه ندارد
گلهای خشکیدهی مراسم را جمع کردیم و تهماندهها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمیگردد به حالت عادی، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است؛ آدمها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها، زندگی برمیگردد به عادیترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمیگردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجهی بود و نبودت نمیشود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمیآیی، به هیچ کجای زندگی برنمیخورد بودن و نبودنت.
پدر میگوید تا وقتی این چراغهای چشمکزن نسوختهاند این عکسها را برندارید، بگذارید همینطور بمانند. هر روز صبح که بیدار میشود چراغ چشمکزن را روشن میکند. هر وقت از در وارد میشوی مادر را میان نور و شمع و گل میبینی، همانجایی که آرزو میکنم باشد.
از چرتزدنهای کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم، اضطرابی نه چندان پنهان سایهبهسایهام میآید.
همه میروند، همه رفتهاند، همه خواهند رفت. من این را میدانم، همه میدانند، چه کسی هست که نداند که همه میروند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصهای از پیش نوشتهشده میخواند و میداند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد من به حالش غبطه میخورم.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.