دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجهه‌ای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بی‌کم‌و‌کاست به من می‌گفتند. من هم صبورانه فقط گوش می‌کردم، نمی‌خواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستی‌شان فاصله بگیرند، چرا که بی‌خبری دردی از ما دوا نمی‌کرد.

یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و می‌کوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»

او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب می‌کرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استاد‌هایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبوده‌ام.

آدم‌هایی که بیشتر می‌خوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آن‌ها را می‌فهمند، بنابراین آن‌ها را بی‌محابا و بی‌گدار به سمت دیگران پرتاب نمی‌کنند.

فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگ‌ریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بی‌هوا آن‌ها را به هر سو پرت کنیم. زورمان می‌رسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزشند که همه جا فراوان یافت می‌شوند. فوقش شوت می‌کنیم و می‌خورند به صورت کسی یا به شیشه‌ی خانه‌ی کس دیگری، اتفاقی نمی‌افتد که، فِشنگ مَشقی‌اند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد می‌کنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان می‌‌کند»، پس باید قدردان هم باشند.

واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمی‌کنیم و متوجه نیستیم که می‌توانند حفره‌های عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.

گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیب‌زننده‌اند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.

از دیروز به این می‌اندیشم که نکند همین نوشته‌هایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگ‌مانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشته‌هایم آورده باشم و حواسم نباشد؟

(مغزم هم مثل خودم زاده‌ی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف می‌زند.)

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *