تنفروشی به چالشها
نمیدانم چه شد که زندگیام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟
هر چه میاندیشم میبینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر میچرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگیاش کاری میکند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی میشود.
میدانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرامتر، مطمئنتر، باایمانتر و منعطفتر کرده است، میدانم که اگر از طریق چالشها نمیآموختم خام و کمظرفیت میماندم یا دستکم ظرفیتهایم را نمیشناختم، خودم را باور نمیکردم، و از همه مهمتر احساس عمیقی از تنآسایی و کاهلی مرا در برمیگرفت.
(اشارهی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه دادهاند:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)
من با انگیزهی بهبود فردیام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالشها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تنفروشی کردهام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)
من نسخهی دیگری را زندگی نکردهام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس میکنم که بدون این پیچیدگی هم میشد یاد گرفت یا ظرفیتها را افزایش داد اما از آن مهمتر، اصلن چرا باید این دغدغه را میداشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمدهام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجهشدن با چالشهاست؟
چرا طریق مواجههام را تغییر ندادم؟ مثلن میتوانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بیعرضه میدانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست میگویی. من همهی اینها هستم.
مگر مولانا را نخوانده بودم؟
اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و میرو
استادی داشتیم که میگفت فوقلیسانس فقط چند سکه میگذارد روی مهریهتان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه میگذارند روی عزتنفست که اگر آنها را با پارگی ایجادشده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.