ترجیح میدهم به جیرجیرک فکر کنم
امروز به سراغ دو کار اداری رفتم. کارم که تمام شد نشستم در ماشین و زارزار گریه کردم. قلبم میگفت «چه بدبختی تو که باید بیفتی در پی این کار، به همه توضیح بدی و انجامشدنش را پیگیری کنی. کجا قرار ما با روزگار این بود؟» میگفت «من دیگر طاقت این مواجهه را ندارم.»
تنها جایی که قلبم زبان درمیآورد و حرف میزند اینجا و در این مورد است، یا بهتر است بگویم تنها جایی که صدایش بلندتر از صدای ذهن است.
در مسیر برگشت از هایپر خرید کردم، وقتی رسیدم خانه و چند دقیقهای گذشت متوجه شدم که دو قلم از چیزهایی که خریده بودم نیستند، گفتم حتمن آنها را برنداشتهام، درحالیکه واقعن خسته بودم برگشتم آنجا، به صندوقدار توضیح دادم و خانم جوان با خوشرویی گفت بردارید، در فاکتور ثبت شده است. وقتی رسیدم جلوی در خانه با خودم گفتم نکند در آن یکی نایلون بوده و من دقت نکردم. پلهها را به سرعت بالا رفتم و نایلون را نگاه کردم، نه نبود، خیالم راحت شد که اشتباه نکرده بودم. میخواستم برگردم پایین و ماشین را داخل بگذارم که یادم افتاد چند قلم دیگر هم خریده بودم که آنها هم نیستند. فهمیدم که حتمن تمام خوراکیها با هم در یک نایلون بودهاند و من آن نایلون را کامل جا گذاشتهام. (حواسپرتی همیشه یار غم است.) دوباره برگشتم هایپر (خدا را شکر که نزدیک است) و باز توضیح دادم، خانم جوان حوالی صندوق را نگاه کرد و دید بله یک نایلون با همان محتویاتی که من میگفتم هست.
من هم دو قلمی که دوباره گرفته بودم را پس دادم. این را برای ذهنهای وسواسی مینویسم که میپرسند آن دو قلم چه شد؟ نکند نگه داشته باشد، نه عزیز جان، حواسم بود، پس دادم. مغز خودم چنین مغزی است؛ اگر مثلن در یک فیلم وسیلهای دست شخصیت باشد و در صحنهی بعدی آن وسیله نباشد و بعد یکجایی دوباره پیدایش شود آن هم درحالیکه شخصیت جایی اقامت نکرده یا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است ذهنم واقعن آشفته میشود و میگوید چطور چنین گافی میدهند؟ این وسیله باید چسبیده باشد به شخصیت، همانطور که یک آدم عادی چنین وسیلهای را نگه میدارد تا به مقصد برسد، آن را از خودش دور نمیکند. واقعن مغز درگیری دارم.
وقتی بالاخره به خانه رسیدم ساعت ۱ ظهر بود؛ گرسنه و تشنه و خسته بودم، تازه میخواستم قهوهی صبح را بخورم. بعدش هم طبق معمول افتادم به جان خانه و بعد از آن هم کاری دیگر بیرون از خانه و سر زدن به پدر که تازه برای خودش خرید کرده بود و با ذوق به ما نشان میداد. کلی از خاطرات شیرین بچگیاش را گفت که با اینکه بارها آنها را شنیدهام اما هنوز هم واقعی و جاندارند، وقتی تعریف میکند انگار که تازه اتفاق افتادهاند؛ شفاف و پاک. شاید یک زمانی از آنها نوشتم.
یکی از ویژگیهایی که واقعن سبب کنارهگیری من از آدمها میشود گشتن به دنبال مقصر است؛ آدمهایی که نمیتوانند مسئولیت آنچه برایشان رخ میدهد را بپذیرند یا نمیتوانند بپذیریند اتفاقی که رخ داده است باید به همان شکل روی میداده و حتمن دلیلی برای آن وجود دارد، پس نیازی نیست که کسی یا چیزی را بابتش سرزنش کنند. ضعیفترین آدمها به دنبال مقصر میگردند؛ به دنبال کسی یا چیزی که نتیجهی نامطلوب را گردن او بیندازند و روحیهی ضعیفشان را ارضاء کنند.
به نظرم ضعفهای شخصیتی آدمها مثل یکجور نقصعضو است، حتی از آن هم پررنگتر و واضحتر دیده میشود، عجیب است که خود ما این نقصعضوِ قابل ترمیم را نمیبینیم و کاری برایش انجام نمیدهیم.
صدای جیرجیرک میآید و ماشینهایی که بیوقفه رد میشوند. ترجیح میدهم به جیرجیرک فکر کنم به جای اندیشیدین به نقصعضو آدمهای ضعیف. (کاملن مشخص است که عصبانی هستم و تمام چیزهایی که یادگرفتهام مثل جدا ندانستن خودم از چنین نقصهایی تبدیل به اطلاعاتی بیهوده شدهاند.)
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.