یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آمادهام برای ۱۶ ساعت روزهداری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد میکنم.
علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنهام قر میده در حالیکه بالاتنهام سعی میکنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت میبرم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمیکنم؟! نمیدونم…
اشک از چشمهام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم.
پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچهها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. اینها قانونهای خودمه. فکر میکنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچهها رو با پیاز و سیر خرد شده میپوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو میبندم و برای پنجاه دقیقهی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.
کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بیربط رو قاطی میکنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقهی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات میکنن دیگه قابل جدا کردن نیستن،...
من میدانم معنی کلمهی «ایکیگای» چیست، اما از آن مهمتر، میدانم «ایکیگایِ من» در زندگی چیست.
من میدانم معنی کلمهی عشق چیست اما از آن مهمتر، من عشق را چشیدهام.
من معنی کلمات زیادی را میدانم اما تنها آنهایی واقعا برایم معنا دارند که تجربهشان کردهام.
تمام کلماتی که وجود دارند نتیجهی تجربهی کسی از چیزی، موقعیتی، حسی، فکری و یا هر چیز دیگری بودهاند.
کلماتی که تجربه نشدهاند نمیتوانند وجود داشته باشند.
ای برادر ما به گرداب اندریم / وان که شنعت میزند بر ساحلست
(شَنعت/شُنعت (هر دو درست هستند) در لغت به معنی شنیع و زشت بودن چیزی هست و شنعت زدن کنایه از طعنه زدن و سرزنش کردن هست)
میگه کسی که ما رو سرزنش میکنه در ساحل امنه، اما ما وسط گرداب گرفتاریم (گرداب عشق منظوره)
من یه عمری در ساحل امن نشسته بودم و کسانی رو که به گرداب اندر بودند شنعت میزدم چون عاشقی کردن رو بلد نبودم. حالا از این تریبون اعلام میکنم که غلط زیادی میکردم.
زندگی کردن بر مبنای عقل رو کنار بذارید و به قلبتون رجوع کنید.
قشنگ برید وسط گرداب عاشقی و به شنعتزنندگان محل سگ هم نذارید.
مرد شمارهی یک من در عرصهی شعر و ادبیات و معرفت و فرهنگ و شعور و عشق و عاشقی و هر چی چیز خوب و قشنگ تو این دنیا هست اون کسیه که گفته:
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
بهسانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش
بهسانِ مرگ که بیخبر میآید
بهسانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده میشود
و بهسانِ زمین، زمانی که تنگ میشود برای بودنت
تو درد میشوی در روزهایی که نبودهای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»
در یکی از معمولیترین روزهای زندگیت که معمولیترین صبحانهات را خوردهای،
معمولیترین لباست را به تن کردهای،
معمولیترین مکالمات را رد و بدل کردهای،
معمولیترین روز کاریات را گذارندهای……
عاشق می شوی....
آنچنان عاشق میشوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولیترینها به نايابترينهاست.
رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمیگنجید.
دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم.»
میبینی به زندگی بدون رویای تو میگویند شانس...
یا آنها معنی زندگی را نمیدانند یا من معنی شانس را.
يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنهی زرد و نارنجی زُل میزنم كه خورشيد معذب میشود.
من سهم هر کسی که زندگی را نمیخواهد خریدارم؛ همهی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمیآورد و بهار انگيزهی حركتشان نيست. من سهم همه را میخواهم.
زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظهاش مرا مسخ میكند.
ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.
پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی
تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان
تو ای مرا در برگرفته
ای نتوان فراموشت کردِ همیشگی
تو ای جاری در روزها و شبهایم
ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد
اي هميشه و همه جا و همه كس
تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟
مینویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.
خدای مهربانم به خاطر تک تک نعمت هایی که دارم و ندارم از تو سپاسگزارم.
به خاطر تک تک چیزهایی که به من دادی و یا به خاطر خیر و صلاحم به من ندادی از تو سپاسگزارم.
سپاسگزارم برای عشقی عمیق که در دلهایمان قرار دادی. سپاسگزارم به خاطر نعمت بی همتای سلامتی که به جسم ما بخشیدی. سپاسگزارم به خاطر آرامشی که هر لحظه وارد زندگیمان کردی. سپاسگزارم به خاطر شادی ای که در هر لحظه از این سال تجربه کردیم. سپاسگزارم به خاطر تمام مسیرهای فوق العاده ای که پیش روی ما قرار دادی و به خاطر تمام آدم های فوق العاده ای که با آنها آشنا شدیم.
سپاسگزارم به خاطر تک تک ایده هایی که به ذهنمان رسید. به خاطر هر کلمه ای که به دانش مان و هر ذره ای که به آگاهی مان افزوده شد.
سپاسگزارم به خاطر دلهایی که به لطف تو به دست آوردیم و دل هایی که از گزند ما در امان بودند. سپاسگزارم به خاطر تمام احساسات خوبی که به دل ما وارد کردی و کمک کردی تا ما هم به دل دیگران وارد کنیم.
خدای رزاق، بی نهایت از تو سپاسگزارم به خاطر هر لقمه غذایی که در سفره ی ما قرار دادی و هر...
عشق را اگر تجربه كرده باشي مي داني كه چگونه نرم و آرام ته نشين مي شود در عميق ترين و پنهاني ترين لايه هاي وجودت و همان عميق ترين لايه ها با هر تلنگري به لرزه در مي آيند و هر آن زلزله اي چند ريشتري از اعماق وجودت به سطح مي آيد؛ با هر نگاهي، با هر كلامي و با هر لمسي.
عشق را اگر تجربه كرده باشي مي داني كه چگونه ذره هايي كه در طولِ سالها در كنار هم قرار مي گيرند تبديل مي شوند به عجيب ترين و ماندگارترين اتفاق زندگي ات.
عشق را اگر تجربه كرده باشي مي داني كه نمي تواني سرعتش را زياد كني و نمي تواني متوقفش كني، كه عشق مستقل ترين اتفاقِ عالم است، كه عشق مي داند مسيرش چيست و مقصدش كجاست.
عشق را اگر تجربه کرده باشی می دانی که منطقی ترین دليلِ به وجود آمدنت همان عاشق شدن است.
بگذار عشق تو را دعوت كند به ناب ترین لحظه های زندگی و غرق شو در لذتي كه به هر ثانيه ات مي بخشد.
هيچ عشقي هرگز و هرگز پايدار نخواهد ماند مگر و فقط مگر زمانی كه هر يك از طرفين زندگيِ شخصيِ خودشان را به عنوانِ يك فرد داشته باشند. اگر دو طرف براي بهبودِ شخصيِ خودشان برنامه اي نداشته باشند و علائقشان را به هر دليلي دنبال نكنند و اوقاتي را به تنهايي و با خودشان سپري نكنند دقيقا از همان نقاط عقده ها و بغض ها و تلخي ها شروع به شكل گرفتن مي كنند و روزي ميرسد كه كاسه و كوزه ي تمامِ نرسيدن ها و نداشتن ها و نشدن ها بر سرِ عشق شكسته ميشود و به سادگي عشق ها تبديل به نفرت ها ميشوند. پس اينكه هميشه و همه جا و همه وقت فقط با هم بودن و تمامِ مسيرها را با هم رفتن، قطعا نسخه ي سريال هاي آبكي ست و نه زندگيِ واقعي.