سرابی از بودنت
میپوییدم چیزی را در جایی که امکانِ بودنش آنجا به قدر امکان حضور تو در این نزدیکی کم بود، اما پوییدن را نمیتوانستم متوقف نمایم چرا که این تمام امیدم بود.
چه چیزی را میپوییدم آنجا که تا این اندازه دور از دسترس بود و در عین حال مرا وانمیگذاشت که نپویم؟
بهخاطر نمیآورم… مدتهاست که دیگر هیچ چیز را آنقدر روشن و واضح بهخاطر نمیآورم که بشود نامش را گذاشت بهخاطرآوردن. به گمانم خاطرم با تمام آنچه در آن بوده گم شده است و این غصهدارم میکند؛ غصهای ریشهدارتر از غصهی رفتن نابهنگامت که ریشههایم را از جا کند و مرا اینجا رها کرد تا خشک شوم. غصه از گمشدن آن همه خاطره از خاطر عزیزت که چه روشن بود و چه مهربان و چه سخاوتمند.
با این همه بیخاطری، هنوز خیلی خوب بهخاطر میآورم نرمی آغوشت را، گرمای حضورت را و برکت دستانت را که اینها نه در خاطراتم بلکه در سلولهایم ذخیره شدهاند و مرا هر دم بیهوا میکشانند به صحرای دلتنگی که هر طرف سر میچرخانی سرابی از بودنت در نظر میآید و نزدیک که میروی تنها نبودنت را مییابی.
آهان، به خاطر آوردم… من خواب را میپوییدم تا شاید آنجا دستم به بودنت برسد که این تنها امیدم بود اما نمییافتمش، نمییابمش؛ نه خواب را، نه خاطره را، نه تو را و نه خودم را بعد از تو.
من اینجا تشنه و سرگردانم.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.