, ,

خُرده هذیان‌های امروز، در پناه پروردگار

امروز را خیلی خارجی‌طوری با کروسانی که وسطش پنیر بود و یک فنجان بزرگ قهوه شروع کردم، درحالیکه همزمان پشت کامپیوتر نشسته بودم و خانه هم تمیز و مرتب بود. چه ترکیبی می‌تواند شگفت‌انگیزتر از این باشد؟ به ویژه بعد از دو هفته‌ محرومیت از قهوه‌ی صبحگاهی انگار که با یار دیدار کرده باشی، خوشایند است قطعن.

این روزها در مورد معنای زندگی در ذات آن مرددم، ده‌ها سوال و شک در ذهن و دلم می‌چرخند، به همه چیز شک کرده‌ام، دلتنگی‌هایی به سراغم می‌آیند که واقعی نیستند، به دلیل‌ها می‌اندیشم، مسیرهای طی شده را شخم می‌زنم، نشسته‌ام کف زمین، نه توانی برای برخاستن دارم و نه دلم می‌خواهد دوباره برخیزم، صدای دیگران که می‌کوشند از زمین بلندم کنند مثل زمزمه‌ای در باد است که اصلن به گوشم نمی‌رسد، همه‌ی چراغ‌هایم خاموشند، حتی یک چراغ روشن ندارم، انگار که در مسابقه‌ی آقای نوذری باخته باشم.

«وقتی بدن نه می‌گوید» را کاملن درک می‌کنم. دو روز است که کتف راستم دارد از جا کنده می‌شود. دو روز است خودم را مجبور کرده‌ام کمی نرمش کنم تا شاید بدنم دست از نه گفتن بردارد. دو روز است در نقطه‌ی خاصی از فرش می‌ایستم و «سلام بر خورشید» می‌روم و هر بار یک عدد کنجد را می‌بینم، چه کنجد سمجی است، این همه در حوالی‌اش خودم را هلاک می‌کنم از جایش تکان نمی‌خورد. دوباره به خودم می‌گویم ورزشم که تمام شد برمیدارمش. این بار یادم می‌ماند.

وقتی می‌بینم که ماندنم در «چاتورانگا» غیرممکن شده است می‌فهمم اوضاع خراب‌تر از آن چیزیست که فکرش را می‌کردم. خودم را مجبور می‌کنم «پیچِ مَریچی» را بروم. وقتی از پیچ مریچی می‌گویم منظورم تصویر زیر است؛ توجه کنید که دست مخالف از قسمت جلوی پایی که در وضعیت مریچی (ایستاده) قرار دارد می‌چرخد و دست موافق را در پشت بدن می‌گیرد. کسانی که این آسانا را انجام داده‌اند می‌دانند که به چه حدی از انعطاف در ستون فقرات و کتف‌ها و حتی عضلات روی پا نیاز است. چهار ماه تلاش کردم تا این آسانا را انجام دهم آن هم بعد از دو سال بی‌وقفه یوگا کردن. حالا اما با هر میزان از آمادگی بدنی می‌توانم انجامش دهم، انگار در حافظه‌ی عضلاتم ذخیره شده است، اما با این بدن ضعیفِ فعلی واقعن با فشار انجام می‌دهم. (عمری اگر باشد در مورد آشتانگا می‌نویسم.)

 

مریچی آسانا | پیچ مریچی | آشتانگا

(عکس را از وب‌سایت خانم سامیا صفایی برداشته‌ام. اسم باکلاسی دارند ایشان.)

 

به خانه‌ی خواهرم رفتم، موقع بیرون آمدن درِ کشویی که ظاهرن خراب است در رفت و صاف افتاد روی ناخن پای راستم که چندین سال است آسیب دیده، آه و درد از نهادم بلند شد، خواهرم که می‌داند ناخنم چقدر دردناک می‌شود اشک می‌ریخت، من اما می‌خندیدم و سر به سرش می‌گذاشتم که موضوع برایش جدی نشود.

در مسیر برگشت یاد استخر افتادم و اشکم سرازیر شد، به استخر که فکر می‌کنم بغضم می‌ترکد؛ برای اینکه مادر را مجبور کنم استخر برود تا درد کمرش بهتر شود یک تابستان کامل همراهش رفتم، پنبه‌ی سفید و کپل من آهسته آهسته در آب راه می‌رفت، هر وقت هم با خانم‌ها مشغول حرف‌زدن می‌شد تذکر می‌دادم که مادر جان تمرکز کن روی کاری که به خاطرش آمده‌ای. مادر گشاده بود به روی هر کاری، به هیچ کاری و هیچ‌ موقعیتی نه نمی‌گفت، هر قدر هم که برایش سخت بود.

اشک‌هایم می‌ریختند، یک نفر از پشت به ماشینم زد. پیاده شدیم، گفتم اشکالی ندارد پیش می‌آید، بچه‌ی کوچک داشتند، دختر واقعن شیرینی به اسم جانا که به رویم می‌خندید و خجالت می‌کشید و صورتش را می‌چرخاند. گفتم جانا خانم، چه قشنگ که من امشب با شما آشنا شدم. به مادر بچه دلداری می‌دادم که نترسید، چیزی نیست. آدم‌های مهربانی آن حوالی بودند که آب دستمان دادند و شیشه‌ها را از خیابان جمع کردند. افسر آمد و روال انجام شد. (می‌توانست خیلی سخت‌تر باشد، می‌دانم و شاکرم.)

همینکه وارد پارکینگ شدم برق رفت، یک دنیا وسیله داشتم، موبایل را به زحمت در دست گرفتم و آن همه وسیله را تا طبقه‌ی سوم آوردم (البته همیشه کارم همین است؛ بدون آسانسور.)

خواستم دستم را بشویم، درحالیکه مایع دستشویی کف دستم بودم دیدم آب قطع است. (چرا آدم همیشه اول مایع را برمی‌دارد بعد آب را باز می‌کند؟ اگر برعکسش را انجام بدهی هیچوقت دچار این وضعیت نمی‌شوی.)

گفتم خدایا شوخی دیگری مانده که با من بکنی؟ صبح برایم دان پاشیدی با کروسان و قهوه که باور کنم امروز قرار است دل‌انگیز باشد بعد از آن همه دلگیری؟

آدمی که عزیز از دست می‌دهد دیگر هرگز آدم قبل نمی‌شود، شاید دیگر هرگز حتی آدم هم نشود.

حالا به بخشیدن می‌اندیشم؛ بخشیدن خودم و دیگران، خودم بیش از همه.

ناخن پایم چقدر درد می‌کند. یخ می‌گذارم رویش.

به نظرم بهتر است تلویزیون را خاموش کنم، می‌ترسم خداوند برای سناریوی امروز به همین‌ها اکتفا نکند و هنوز چیزی برای رو کردن داشته باشد، بقیه‌ی سریال امروز را نبینم بهتر است.

الهی، بدون تو نمی‌شود.

بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.

بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.

بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم می‌شود یا نه. 

الهی، تو باش.

همانقدر نزدیک که گفته‌ای باش.

از آن فاصله‌ای که گفته‌ای حتی ذره‌ای دورتر نشو.

اگر می‌شود از آن هم نزدیک‌تر شو؛ نزدیک‌تر از رگ گردن.

 

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *