بیا تا حواسش نیست دور شویم
من این قصه را به تباهی نکشاندم؛ این قصه پیش از من تباه شده بود. من فقط بخشی از این تباهی شدم بیآنکه سهمی در ایجادش داشته باشم. این قصه مرا هم با خود تباه کرد. شاید هم اصلن قصهْ قصهی تباهی بود. شاید قصه آمده بود به قصد تباهی، ذاتش تباهی بود.
حالا دیگر چه فرقی دارد که کسی قصه را به تباهی کشانده یا قصه کسی را؟ نتیجه یکی بود. نتیجه یکی است. بعضیها تباه شدهاند و داستانشان شده است قصهی تباهی، یا قصهی تباهی نوشته شده بود و بعضیها شدند مردمان این قصه. در نهایت تباهی برنده شده است.
حالا من و تو چرا اینجا مشغولیم به کلنجاری بیثمر؟ همان اندازه تباهی بسنده نبود که حالا میخواهیم باقی قصه را هم تباه کنیم؟ بهتر نیست به دنبال قصهای تازه باشیم؟ قصهای که بر خرابههای تباهی نروییده باشد؟ قصهای که امیدوارمان کند به سرانجامی روشنتر؟
بیا بگذاریم تباهیْ سرگرم پیروزیاش باشد، بیا تا حواسش نیست دور شویم، آنقدر دور که پیش از رسیدن به ما تباه شود.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.