برویم و همدمی دیگر جوئیم
کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم میرفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش میکنم، چون وقتی چیزی میافتد پشت شوفاژ دیگر اصلن پیدا نیست.
امروز حکایت جالبی از عبید زاکانی خواندم که از این قرار است: (با همان رسمالخطی که نوشته شده است مینویسم.)
«گویند که محیالدین عربی که حکیم روزگار و مقتدای علمای عصر خود بود سی سال با مولانا نورالدین رضدی شب و روز مصاحب بود و یک لحظه بی یکدگر قرار نگرفتندی، چند روز که نورالدین در مرض موت بود محیالدین بر بالین او بشرب مشغول بود. شبی بحجره رفت بامداد که با در خانهٔ آمد غلامان را مویها بریده بعزای نورالدین مشغول دید. پرسید که حال چیست گفتند مولانا نورالدین وفات کرد. گفت دریغ نورالدین. پس روی بغلام خود کرد و گفت (نمشیونطلب حریفاً آخر*) و هم از آنجا به حجرهٔ خود عودت فرمود. گویند بیست سال بعد از آن عمر یافت و هرگز کسی نام نورالدین از زبان او نشنید. راستی همگان را واجبست که وفا از آن حکیم یگانهٔ روزگار بیاموزند. باز کدام دلیل واضحتر از اینکه هر کس که خود را بوفا منسوب کرد همیشه غمنامک بود و عاقبت عمر بیفایده در سر آن کار کند. چنانک فرهاد کوه بیستون کند و هرگز به مقصود نرسید تا عاقبت جان شیرین در سر کار شیرین کرد. در حسرت میمرد و میگفت:
فدا کرده چنین فرهاد مسکین / ز بهر یار شیرین جان شیرین»
* برویم و همدمی دیگر جوئیم.
دو نفر سی سال شبانهروز با هم بودند و بعد یکیشان از دنیا میرود، دیگری میگوید دریغ، حالا برویم و همدمی دیگر بجوئیم و دیگر هرگز نام آن فرد را هم بر زبان نمیآورد. تا وقتی زنده بودند از هم جدا نشدند و وقتی یکی رفت دیگری از آن پس پی زندگی خود رفت و عمرش را صرف وفاداری بیثمر بعد از مرگ او نکرد. در آخر هم گفته است که هر کس وفاداری بیهوده از خود نشان داده است همیشه غمناک بوده و عمرش را در مسیر آن وفاداری به هدر داده است.
نگرش بدی هم نیست، پربیراه نمیگوید، احتمالن درستش هم همین باشد، اینکه تا وقتی با هم هستیم درست و حسابی باشیم و وقتی هم کسی رفت دیگر پی جریان را نگیریم.
گفتنش به مراتب سادهتر از انجام دادنش است، مثل هر کار سخت دیگری که حرف زدن از آن راحتتر از تن دادن به آن است. حتمن بودهاند افرادی که به همین سادگی کارهای چنین دشواری را به انجام رساندهاند، سوژهی حکایتها هم مثل نوشتههای امروزی اغلب از دل تجربیات زیسته بیرون میآمدهاند. پس شدنی است، اما شدنی به معنای آسان نیست، من هم انتظار ندارم همه چیز آسان باشد، اما صادقانه بگویم که من از «یادنکردن» احساس بیوفایی و از بیوفایی احساس گناه میگیرم. مدیریت کردن احساس گناه و عذابوجدان همواره برایم سخت بوده است، خوب است که خواهرم این حرف را زد: «تحلیل نکن، عبور کن.»
واقعن هر چه تا امروز زور زدهام برای تحلیل کردن زور زدنی کاملن بیسرانجام بوده است. این را عمیقن میفهمم و همین دارد کمکم میکند تا از احساس گناه فاصله بگیرم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.