وقتی گذر زمان را حس نمیکنم
بهترین عکس سه در چهاری که دارم چسبیده است روی کارتی که گروه خونیام را نشان میدهد؛ +B بزرگی روی آن نوشته شده است. کارت را میگذارم لای داستان «شب سهرابکشان».
(گروه خونی مادر چه بود؟ مطمئن نیستم، به نظرم +A، الان دیگر چه فرقی میکند؟ گروه خونی آدمها در نبودنشان اطلاعاتی غیرضروری و ناکارا است، چون مربوط به تن آدم است و تن دیگر متعلق به او که رفته نیست. اما خاطرات آدمها احتمالن متعلق به روحشان است و روح انگار همیشه حضور دارد چون خاطراتشان بسیار زنده و پررنگ باقی میمانند.)
تصویر چراغ نارنجی افتاده است در آینهای که قبلتر تصویر دیوار سبز روشن را در خودش داشته.
نوشته است: «صدای کوچک دویدن بچهها میآید.» صدای کوچک… قشنگ است.
تصویرهای قشنگی به چشمم میآید؛ مثلن:
«از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود که برهنگیاش دیده نمیشد.»
«با انگشتش آب را سوراخ کرده بود.»
«پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی دستش را در آن فرو برده بود.»
چند روز است این تکه ترانه در سرم میچرخد:
«ای که حرفهای قشنگت منو آشتی داده با من.»
فکر میکنم به کسی که میتواند با حرفهای قشنگش مرا با من آشتی دهد. چه حرفهایی میتواند بزند؟ چقدر نیاز دارم که کسی مرا با من آشتی دهد، کسی واسطه شود میان من و من، بزرگتری کند میان ما. احتمالن اصلیترین مشکل این روزهایم همین آشتی نبودن من با من است. ایکاش میدانستم چه حرفهایی باید زده شوند تا این آشتی برقرار شود، آنوقت آن حرفها را به خودم میگفتم. خیلی چیزها به خودم گفتهام اما هیچکدام مرا با من آشتی ندادهاند.
شاید نباید حرف خاصی با خودم بزنم، شاید باید اجازه دهم زمان ما را با هم آشتی دهد.
یاد فیلم Memento میافتم، جایی که شخصیت اصلی که حافظهی کوتاهمدتش را از دست داده میگوید «چطوری قراره رنجم از بین بره وقتی گذر زمان رو حس نمیکنم؟»
عجب رنجی است گذر نکردن زمان، آدمیزاد آمده است برای گذر کردن و نه ماندن، بزرگترین رنجهای انسان همواره از گیر افتادن در زمان شکل میگیرند؛ در ماجرایی که چند سال یا چند روز یا چند ساعت قبل رخ داده است و انسان را در خود گیر انداخته و اجازهی گذر کردن نمیدهد. برای من زمان در بیمارستان متوقف شده است، درست مثل Memento. بعد از آن انگار هیچ چیز نیست، فقط بیمارستان است و هر چه قبل از آن بوده. چگونه قرار است رنجم از بین برود وقتی گذر زمان را حس نمیکنم؟
باید مثل Memento شروع کنم به خالکوبی روی تنم، هر چیز خوبی را که میبینم حک کنم روی بدنم تا یادم بماند؛ بنویسم: آب، روز، شب، پدر، آسمان، خدا.
اینگونه شاید چیزی تازه در من شکل بگیرد که زمان را از زندان ذهن من آزاد کند و اجازه دهد که به رفتنش ادامه دهد. زمان اهل رفتن است و انسان همسفر زمان.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.