بایگانی برچسب برای: پاییز

بعد از مدت‌ها یک مسیری را با تاکسی رفتم. یکی از مزایای رانندگی نکردن دیدن چیزهاییست که شاید هیچ‌وقت نتوانسته بودی ببینی؛ دم غروب درختان عظیم نخل را وسط بلوارها دیدم. تحسین می‌کنم کسانی را که توانسته‌اند با مراقبت‌‌های ویژه درختان نخل را در آب‌و‌هوای نامربوط پرورش دهند و به این حد از زیبایی برسانند.

دختر قشنگی را می‌بینم که به ماشین تکیه داده و پفک‌ نمکی مینو می‌خورد. آخرین باری که پفک خورده باشم را به خاطر نمی‌آورم به ویژه از نوع مینو.

دختر قشنگ دیگری جلوی موهایش را قرمز درخشان کرده است و خنده‌ای درخشان‌تر از رنگ‌ موهایش دارد. از دیدن این همه دختر زیبا به وجد می‌آیم.

پاییز هنوز لاغر و استخوانی است و از پاییز بودن فقط باد نحیفی به قد و قواره‌ی یک کودک تازه متولد‌شده را دارد؛ کودکی که هنوز نیامده دلت را برده است اما در عین حال نگران آینده‌اش هم هستی.

هر روز این سوال را از خودم می‌پرسم که چطور ما هنوز زنده‌ایم و به روزمره‌ترین بخش‌های زندگی می‌رسیم؟ مگر این همان پاییزی نیست که مادر را از ما گرفت؟ چطور می‌شود در این جهان بی‌مادر ادامه داد؟ کدام بچه‌ای می‌تواند در بازار آشفته‌ی این جهان دست مادرش را رها کند و زنده بماند؟

مادر، شاید اگر واقعن می‌دانستی که چه اندازه دشوار است تحمل دیدن جای خالی‌ات در خانه و در قلبمان،‌ برای رفتن این‌قدر شتاب نمی‌کردی.

(فردا که بیاید یازده ماه گذشته است.)

الهی شکرت…

ساعت شش عصر است، آنقدر از صبح كار كرده ام كه دارم بيهوش مي شوم، مي افتم روي مبل و به خودم مي گويم فقط پنج دقيقه چشمانم را مي بندم تا براي بقيه ي روز انرژي داشته باشم. وقتي چشم باز مي كنم چهل و پنج دقيقه گذشته است، خانه به طرز عجيبي تاريك است. چند لحظه اي مي گذرد تا مي فهمم كه برق رفته است.

قديم ها برق كه مي رفت شمع روشن مي كرديم يا چراغ روشنايي گازي، اين روزها اما چراغ قوه هاي موبايلمان را روشن مي كنيم.

چراغ قوه ها سو سو نمي زنند، نورشان تخت و يكنواخت است كه حوصله ات را سر مي برد. با نور چراغ قوه دنبال شمع مي گردم، دلم ميخواهد نور سو سو بزند.

بچه كه بودم هميشه دوست داشتم شبها برق برود، وقتي برق مي رفت زندگي آرام مي گرفت، دلِ آدم آرام مي گرفت، مي گفتي الان كه ديگر نمي شود کاری كرد، رها مي كردي هر چه بادا باد. بعد مي نشستي خلوت مي كردي با خودت يا مي نشستي حرف مي زدي، از خوبي ها حرف ميزدي انگار كه چيزي به آخر دنيا نمانده بود و مي خواستي اين فرصت باقيمانده را فقط صرف ِ خوبي ها كني.

هنوز هم دلم ميخواهد شبها برق برود.

تمام حس وحال های پاییزی ات را تنگ در آغوش بگیر؛ چه اگر همين پاييز عاشق شده ای، چه اگر دوري اش غمگين ترين پاييز زندگي ات را رقم ميزند، چه اگر سرخوشی از رقص رنگها چه اگر دلگيري از غروبهاي زودهنگام و درازاي شبها… همه و همه را دوست داشته باش چرا که همه شان جزئی از تو هستند، جزئی از درون ِ زیبای تو که دوست داشتنشان یعنی دوست داشتن خودت که بیشتر از هر کسی لایق دوست داشته شدنی.

به خزان زندگی ات عشق بورز تا بتوانی از بهار زندگی لذت ببری.