بایگانی برچسب برای: پیاده روی

 

امروز از صبح آسمان ابری است، از آن هواهایی که من خیلی دوست دارم. ساناز صبح پیغام داد که هوا عالی است بیا عصر به پیاده‌روی برویم و من هم موافقت کردم.

پاییز در خانه‌ی جدید ما - عکس از مریم کاشانکی

احسان هم از صبح که چشم باز کرد چند کلید و پریز را درست کرد. احسان مانند پدرش آدمی فنی است؛ ابزارها را می‌شناسد و کاربردهای آنها را به خوبی بلد است و تقریبا از پس انجام دادن هر کاری به خوبی برمی‌آید. اگر هم کاری را بلد نباشد یاد می‌گیرد و انجام می‌دهد. خیلی هم به ابزارها علاقمند است. یک سال پیش دو تا ابزار خیلی باکلاس (😎) هم خریداری کرد که در این اسباب‌کشی عصای دست ما بودند و واقعا کمک کردند.

حالا هم که احسان و مهدی با هم کار می‌کنند احسان هر روز فنی‌تر هم می‌شود؛ چون مهدی مهارت فنی فوق‌العاده بالایی دارد، به راحتی‌ می‌تواند یک دستگاه مکانیکی غول‌پیکر را بسازد یا هر دستگاهی را به کار بیندازد. احسان هم که به کارهای فنی علاقه دارد در کنار مهدی هر روز بیشتر یاد می‌گیرد. من هم خیلی خوشحالم که برای انجام دادن کارهای خانه نیازی نیست منتظر کسی باشیم.

احسان بعد از صبحانه، بند و بساط فنی‌اش را جمع کرد و حتی نردبان را هم برداشت و رفت. این اولین باری است که من اینجا پشت میز کار نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. البته یک بار قبلا اینجا کامپیوترم را روشن کرده‌ام اما خیلی با عجله کاری را انجام دادم و رفتم. امروز با خیال راحت نشسته‌‌ام و هر از گاهی به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کنم و گاهی هم به منظره‌ی آشپزخانه. باید چراغ را برای خانم «لیندا» روشن کنم. حس می‌کنم نور برایش کم است.

پاییز پایین پنجره‌ی اتاق در جریان است. همین الان که خورشید خانم موفق شد از لابه‌لای ابرها خودی نشان بدهد رگه‌های ملایم نورش دقیقا روی من افتاده است. یعنی صندلی من دقیقا در معرض تابش آفتاب کم رمق پاییز است. چه لذتی دارد خدای من این گرمای ملایم.

من روزانه‌هایم را در نت موبایلم می‌نویسم. اما فهمیدم که با توجه به شرایط فعلی نباید این کار را بکنم. باید راه دیگری پیدا کنم، چون چند روز است که Keep Note به خوبی کار نمی‌کند و باعث شده است من به روزانه‌های قبلی‌ام که نوشته بودم اما منتشر نشده بودند دسترسی نداشته باشم.

خیلی وقت پیش (شاید بیشتر از پنج سال) بعد از یک پیاده‌روی صبحگاهی و وقتی که شاهد حرکت آب در کانال بودم این متن را نوشته بودم و هر بار که به آن فکر می‌کردم در تصورم این بود که جابه‌جا شده‌ایم و برای زندگی به جای دیگری رفته‌ایم.

در واقع این متن را نوشته بودم و در تمام این سالها‌ آن را در ذهنم مرور می‌کردم و تصور می‌کردم که به جای دیگری رفته‌ایم و من این نوشته را برای خودم می‌خوانم و خوشحال می‌شوم از حرکت کردن. با مرور کردن دوباره و دوباره‌ی آن به خودم انگیزه‌ی حرکت کردن می‌دادم و حالا واقعا می‌توانم آن را بخوانم و به خودم بگویم که بالاخره روزی که فکرش را می‌کردی و منتظرش بودی از راه رسید. به خودم بگویم ما تصمیم گرفتیم و حرکت کردن را انتخاب کردیم.

« آفتاب حوالی شش و بیست دقیقه‌ی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال می‌گذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگه‌های نور را بر جریان ملایم آب تماشا می‌کردم. سر که برگردانم موج‌های کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه می‌دادند و من با خود اندیشیدم؛ آب ِ باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطه‌ی این سرزمین، اگر رفتن و بازنایستادن را بلد باشی عاقبت یک روز به دریا می‌رسی. رفتن و رسیدن جدایی‌ناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن. اگر بایستی می‌میری؛ مرگی با بوی تند تعفن.

تصمیم بگیر….»

 

کباب تابه‌ای را روی حرارت بسیار ملایم گذاشتم. لباس‌ها را در ماشین ریختم. دوش گرفتم و حاضر شدم و بعد اجاق گاز را درحالیکه کباب هنوز نیمه‌کاره بود خاموش کردم و راه افتادم.

ماشین را مقابل خانه‌ی پدر و مادر پارک کردم، سری به آنها زدم و پیاده به سمت محل قرارم با ساناز رفتم. طبق قرار ساعت ۴:۳۰ آنجا بودم. من وقتی با کسی قراری می‌گذارم تقریبا همیشه به موقع به محل قرار می‌رسم، در واقع تمام تلاشم را می‌کنم که طبق قرارم حاضر باشم؛ فرقی نمی‌کند که با خواهرم قرار داشته باشم یا با وکیل.

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم تا به حال شاید فقط یک بار پیش آمده باشد که من دیر رسیده باشم آن هم به این دلیل بوده که مترو خراب شده بوده. آن روز من با همکارانم برای خوردن نهار قرار داشتم اما دیر رسیدم چون خراب شدن مترو جزء پیش‌بینی‌هایم نبود که در مسیر به آنها اطلاع دادم. اگر هم به هر دلیلی نتوانم به موقع خودم را برسانم به کسی که منتظر است خبر می‌دهم. شاید پیش آمده باشد که چند دقیقه‌ای دیرتر برسم اما کلن به خاطر ندارم که خیلی دیرتر از وقت قرارم به محل قرار رسیده باشم.

به نظرم شخصی که به زمان قرارش اهمیت نمی‌دهد آدم قابل اطمینانی نیست چون در واقع برای حرف خودش ارزش قائل نیست چه برسد برای وقت من. حس می‌کنم آدم مسئولیت‌پذیری نیست که نمی‌تواند برنامه‌ریزی درستی داشته باشد تا به موقع برسد. من واقعا دوست ندارم منتظر کسی باشم. منتظر کسی یا چیزی بودن برای من عذاب الیم است.

خواهرم سمانه واقعا بدقول است، در خانواده لقب چوپان دروغگو را گرفته است از بس که می‌گوید دارم می‌رسم ولی نمی‌رسد. البته اگر قرار کاری داشته باشد همیشه به موقع می‌رسد اما وقتی پای خانواده و دوستان به میان می‌آید فکر نمی‌کند که منتظر ماندن آنها اهمیتی داشته باشد (یا حداقل برداشت من این است)

یک بار که در تهران با او قرار داشتم شاید دو یا سه ساعت مرا معطل کرد. آنقدر خونم به جوش آمد که وقتی دیگر واقعا نزدیک بود و داشت می‌رسید من محل را ترک کردم و به کرج برگشتم.

چند سال است که یاد گرفته‌ام اهمیتی به قول و قرارهایش ندم. هر وقت خودم حاضر باشم حرکت می‌کنم و او را به حال خودش می‌گذارم که هر وقت خواست بیاید. طفلک مهدی همه‌ی حرص‌ها را به جای ما می‌خورد.

(فکر کن که از یک قرار ساده با ساناز حرفم به کجا کشید)

هوا عالی بود. باران می‌بارید درست مثل باران بهاری. من و ساناز دو ساعت پیاده‌روی کردیم و در تمام مسیر با هم حرف زدیم. چقدر روز خوبی بود. راستش چند روز است که با خودم هماهنگ نیستم. این پیاده‌روی و صحبت کردن با ساناز حسابی حالم را جا آورد.

بخشی از مسیر را با تاکسی به خانه‌ی پدر برگشتم و سلامی کردم و به خانه‌ی خودمان آمدم. به محض رسیدن کباب را مهیا کردم. ده ساعت می‌شد که چیزی نخورده بودم و دو ساعت هم پیاده‌روی کرده بودم.

فراموش کرده بودم لباس‌ها را از ماشین خارج کنم که انجامش دادم. کباب هم خوردم و یک قهوه‌ی تلخ فوری هم بعد از کباب به بدن زدم که بسیار هم مزه داد.

الان که می‌نویسم زیر پایم بخاری برقی روشن است. شوفاژها هنوز به راه نیفتاده‌اند و خانه برای من سرد است. البته که این خانه به مراتب از خانه‌ی خودمان گرم‌تر است و من از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.

احسان آمد و خبر داد که شوفاژها راه‌اندازی شده‌اند.

 

الهی شکرت…

با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.

سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیه‌ی زیادی شده بود و مالش را با گشاده‌دستی برای همه خرج می‌کرد نصیحت می‌کرد:

اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی

گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی

طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:

خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟

زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست

به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری

هر دو طرفِ ماجرا حرف‌های قشنگی زدند سر صبحی.

امروز متوجه شدم که هفت تا از هسته‌های ازگیل جوانه زده‌اند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.

کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه می‌زاید و بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند هنوز وقتی کسی به بالکن می‌رود از لانه خارج می‌شود. من مانده‌ام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این است که نامه‌های ما را جابه‌جا می‌کرده و یار و همراه ما بوده؟ مگر نه این است که یک عده عزیزان هستند که «کفتربازند» و با کفترهایشان عاشقی می‌کنند.

دفعه‌ی قبل که یکی از بچه کبوترها داشت از دست می‌رفت من خیلی تحقیق می‌کردم که چگونه می‌توانم نجاتش دهم، دریکی از وب‌سایت‌هایی که می‌گشتم یکی از دوستان، کامنت خود را با این جمله شروع کرده بود: «سلام به همه‌ی عشق‌بازها»

همه‌ی این‌ها یعنی ما آدم‌ها همیشه رابطه‌ی خوبی با کبوترها داشته‌ایم، پس چرا هنوز نمی‌توانند به ما اعتماد کنند؟ در حافظه‌ی تاریخی‌شان چه چیزی نقش بسته که باعث می‌شود از ما بترسند؟

امروز اینجا روز نذری بود؛ سر صبح شله‌زرد آوردند. هر وقت در قزوین شله‌زرد می‌آورند من یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام می‌افتم؛ یک روز که در خانه تنها بودم و احتمالا به مرز کپک‌زدگی هم رسیده بودم یک نفر زنگ زد و گفت آش آورده‌ایم، بیایید بگیرید. من هم که عاشق و دلباخته‌ی آش هستم سر از پا نمی‌شناختم. نمی‌دانم چگونه خودم را به دم در رساندم و با شله‌زرد مواجه شدم. درحالیکه اصلا اهل شله‌زرد و شیربرنج و این چیزهایی که برنج در آنها خیس می‌خورد نیستم و آن زمان هم آدم بسیار بدغذایی بودم. واقعا یک لحظه به دهانم آمد که بگویم: «مرد حسابی این که آش نیست، شله‌زرده»

اما حرفم را قورت دادم و تشکر کردم.

بعد از آن متوجه شدم که قزوینی‌ها به هر چیزی که رقیق باشد می‌گویند آش؛ مثلا آش شله‌زرد، آش حلیم، و تمام انواع دیگر آش. اما ما فقط به آشِ واقعی می‌گوییم آش و بقیه را با اسم کوچکشان صدا می‌زنیم. انگار که کلمه‌ی آش یک جورهایی مثل کلمه‌ی آقا یا خانم اول اسم افراد است که ما آن را فاکتور می‌گیریم و خودمانی صدا می‌زنیم اما قزوینی‌ها احترام می‌گذارند و می‌گویند آش فلان، آش بهمان.

خلاصه که آن روز ضد‌حال بزرگی به من خورد.

امروز بعد از شله‌زرد نوبت قیمه‌ی نذری بود که بسیار هم هوس‌انگیز بود اما متاسفانه من نمی‌توانستم بخورم.

عصر ناگهان تصمیم گرفتم که بروم پیاده‌روی. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت پارکی که قریب به یک سال و نیم به طور منظم در آن پیاده‌روی کرده بودم. اما این‌بار به پارک با نگاه دیگری می‌نگریستم؛ این نگاه که شاید آخرین باری باشد که در آن پیاده‌روی می‌کنم؛ درختانِ بلند اقاقیا که تاج‌هایشان در هم فرو رفته است و ردیف درختان سنجد که پوشیده از سنجد‌های سبز و تازه‌اند.

روی پل ایستادم و چشم دوختم به آبِ جاری در کانال و با خود اندیشیدم که شاید دیگر هیچوقت روی این پل نایستم و به این صحنه‌ی جادویی نگاه نکنم.

نوزده سال از عمرم به این شهر گره خورده است؛ جوانی و بزرگسالی‌ام را در آن گذرانده‌ام. من در این شهر رشد کردم، خودم را شناختم، با ترس‌هایم مواجه شدم و عظیم‌ترین موهبت‌های زندگی‌ام را دریافت کردم. شهر بدون من هم به بودنش ادامه می‌دهد اما بخشی از وجود من برای همیشه در این شهر خواهد ماند.

قزوین شهری متین و صبور و ساده است؛ شهری تمیز، امن، دلخوش و امیدوار

امروز فقط می‌خواستم شهر را با تمام وجود حس کنم، هیچ عجله‌ای نداشتم، پیاده‌روی برایم وظیفه‌ای نبود که بخواهم تمامش کنم بلکه فرصتی بود برای ثبت کردن شهر در عمق وجودم، شاید فرصتی برای یک وداع آرام و بی‌دغدغه. امروز شهر را بیشتر از همیشه لمس کردم؛
سوپر مارکتی دیدم که به طرز عجیب و غریبی نظم داشت،
گربه ای که روی سقف ماشین لم داده بود،
زیباترین سرو نازی که در عمرم دیده بودم،
آدم‌هایی که در بالکن‌ها به تماشای باران شدید و زیبا ایستاده بودند

شهر هم هر چه در چنته داشت رو می‌کرد تا دلم را بیشتر و بیشتر ببرد؛ ابر، طوفان، آفتاب،‌ باران، رنگین‌کمان…. شهرِ آرام و صبور من امروز وحشی و زیبا شده بود. آب و هوای قزوین مثل معشوقی سرکش و پر ناز و اداست که عاشق نمی‌داند به کدام سازش برقصد.

یک جورهایی شهر در بهترین حالت خودش بود؛ ابری و طوفانی و بارانی و آفتابی و در عین حال خلوت و آرام و تمیز. مثل وقتی که می‌خواهی بروی موهایت را کوتاه کنی و آن روز موهایت در بهترین وضعیت ممکن خودشان قرار می‌گیرند. یک طوری خوش حالت می‌شوند که دلت نیاید کوتاه کنی.

 

بعد از باران عده‌ی زیادی از مردم در پارک جمع شده بودند درحالیکه اغلب لباس سیاه به تن داشتند. تکیه‌های عزاداری در حال آماده کردن وسایلشان برای شروع مراسم بودند.

به خانه که رسیدم یک لایه خاک روی صورتم نشسته بود، بی‌اغراق یک لایه ریزگرد روی صورتم بود. مستقیم داخل حمام رفتم.

بدجوری به سرم زده که یک حلوای رژیمی درست کنم اما بسیار خسته‌ام برای سر پا ایستادن. با اینکه مواد اولیه را آماده کرده‌ام اما فکر نمی‌کنم توانش را داشته باشم.

فیلم «خورشید» ساخته‌ی مجید مجیدی فیلم خوبی بود؛ فیلمنامه‌ی خوب، بازی‌های خوب، کارگردانی خوب. دوستش داشتم.

 

الهی شکرت…

امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃

تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیاده‌روی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنک‌تر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیاده‌روی طولانی بیرون زدم.

در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که می‌خواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو می‌رفت و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.

هفته‌ی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری می‌گفت من بیست سال است که هر هفته استخر می‌آیم. چشم‌هایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور می‌توانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟

کسانی را می‌شناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیاده‌روی می‌کنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام نداده‌اند به جز پیاده‌روی.

وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر می‌کنم مغزم داغ می‌کند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع می‌کنم در همان ابتدای مسیر نقطه‌ای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر می‌گیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را می‌گذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمی‌شوم و تقلب نمی‌کنم و از زیر کار در نمی‌روم. اما وقتی که به نقطه‌ی پایان خودم می‌رسم به سرعت به سراغ برنامه‌ی دیگری می‌روم. همیشه می‌دانم که یک جایی برای من نقطه‌ی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که می‌خواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آورده‌ام.

من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیت‌های مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که می‌شود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیت‌های مختلف چه احساسی دارم، چه ترس‌هایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجان‌زده می‌کنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت می‌برم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موج‌سواری کنم چقدر می‌ترسم یا هیجان‌زده می‌شوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…

من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر می‌کنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که می‌شود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمی‌توانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.

خب البته که باید آدم‌هایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.

در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخند‌ها و نگاه‌ها و حرکات دخترانه‌شان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر می‌دانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.

من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی می‌شود که تصور می‌کند یا نمی‌کند.

هر زمان که پیاده‌روی می‌کنم ذهنم بسیار بازتر می‌شود، خلاق‌تر می‌شوم. بسیاری از چیزهایی که نوشته‌ام را در حین پیاده‌روی نوشته‌ام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بی‌ذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیاده‌روی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.

امروز در حین پیاده‌روی داشتم فکر‌ می‌کردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را می‌نویسم.

من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشته‌ام، یعنی به هیچ وجه نمی‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی می‌خوردم. الان می‌فهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم ‌می‌رساندم و انسولین مرتب ترشح می‌شد و نتیجه‌اش می‌شد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزه‌داری شده‌ام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمی‌کنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش می‌کنم و حتی خیلی کم گرسنه می‌شوم.

پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد، تی‌شرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن می‌آمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشه‌ای از اتاقش را هم می‌دیدم. پرده‌های توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانه‌ای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.

دمنوش سیب و به و دارچین…

 

الهی شکرت…