بایگانی برچسب برای: پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت

پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت
اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم

نمی‌دانم چرا این بیت را که خواندم بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار می‌کنم باز اشک می‌دود به چشمم.

من پولاد‌پاره‌ای بودم که آهن‌ربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصله‌ام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. می‌‌پنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسوده‌تریم. گمان می‌کردم دوری و دوستی صادق است در رابطه‌ی میان من و او هم.

عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمی‌اندازم، به قدر فهمم پیش می‌روم و سهمم را از زندگی برمی‌دارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.

می‌پنداشتم فهمم از عهده‌ی زندگی برمی‌آید، فهم است دیگر، می‌فهمد، جایی در نمی‌ماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهن‌ربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهن‌پاره وقتی به آهن‌ربا می‌چسبد آرام می‌‌گیرد، دست از تقلا برمی‌دارد، می‌داند که دیگر قرار نیست جایی برود.

چه ساده‌ایم که تصور می‌کنیم می‌توانیم از او دور شویم، کی می‌شود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهن‌رباست عشقش، و چه ساده‌تریم که می‌اندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شده‌ایم. ما فقط مسیر را گم کرده‌ایم و او که ما را می‌شناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار می‌دهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همه‌ی طلب‌هایمان اوست و بس.

الهی شکرت…