حال دلم را هیچ نمیفهمم، حال روز و شبهایم را که هیچِ هیچ نمیفهمم. روز از پی روز خمودهتر و خمیدهتر میشوم. هیچ میزان از هیچ چیزی به یاریام نمیآید.
پناه بردهام به ادبیات، میفهمم حال کسانی را که پناه میبرند به الکل یا به مواد، گاهی آدم باید به چیزی پناه ببرد.
پناهندهی سرزمین خواندن و نوشتن شدهام، نه به این امید که مداوایم کند؛ امیدم به مداوا مثل امیدم به هر چیز دیگری رنگ باخته است، مینویسم چون زبان دیگری را نمیشناسم؛ مثل کسی که زبان زیستناش موسیقی است یا ریاضی است یا هر چیز دیگری.
الهی شکرت…


