بایگانی برچسب برای: پدر و مادر

امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند.

صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم اما هر بار به اندازه‌ی روز اول شگفت‌زده می‌شویم از مشاهده‌‌ی این ماهیتی که نمی‌توانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل می‌شود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است،‌ نمی‌توان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط می‌شود گفت که برف آدم را مسخ می‌کند.

دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش می‌آیند و نمی‌خواهند تمام شوند؛ یک کارِ بی‌وقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم می‌دانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت،‌ یکی مچ نداشت، یکی هم که کلن مصداق بارز همان چهار پرنده‌ی ابراهیم بود که هر تکه‌اش یک جایی بود و باید سرهم می‌شد. بالغ بر هزار بار بین بخش‌های مختلف کارگاه رفت و آمد کردم،‌ خودم شکافتم، خودم اتو زدم، خودم تا زدم و بسته‌بندی کردم، خودم شمارش کردم… همه رفتند و ما آخرین نفرهایی بودیم که خارج شدیم. کمرم تیر می‌کشید و پاهایم توان نداشتند اما در نهایت کار را جمع شده تحویل دادم. 

امروز صبح اما با منظره‌ی بارش برف از خواب بیدار شدیم و همین صحنه کافی بود تا همه چیز را بشوید و ببرد. احسان صبح زود بدون صبحانه به مقصد قزوین حرکت کرد. من هم لیست بلندبالایی داشتم که باید به همه‌شان رسیدگی می‌کردم.

مادر خواب مانده بود اما عجله‌ای هم نبود. اول بانک ملی و بعد بانک شهر، هر دو با جای پارک عالی. با مادر که بیرون می‌روم مهم است که ماشین دور نباشد چون مادر نمی‌تواند مسافت زیادی را پیاده برود. در هر دو مورد جای پارک ماشین بسیار خوب بود و به راحتی توانستم مادر را سوار کنم. 

به خانه برگشتیم و این بار با پدر بیرون رفتیم. باید پدرم را به دندانپزشکی می‌بردم. از قبل محلش را روی نقشه علامت‌گذاری کرده بودم. خیلی راحت و بی‌دردسر رفتم و یک جای پارک عالی هم منتظرم بود. کلینیک دندانپزشکی شلوغ بود اما خدا را شکر آنقدری که فکر می‌کردم طول نکشید و کارمان انجام شد. 

پدر فقط کت و شلوار با یک پیراهن و یک زیرپیراهنی پوشیده بود. هر چه به او اصرار کرده بودم که کاپشن بپوشد می‌گفت نه گرمم می‌شود، کاپشن برای پیاده‌روی است نه برای رفت و آمد با ماشین. 

گفتم «حالا زیرِ پیراهنت یه چیز گرم پوشیدی دیگه انشالله؟» گفت «آره، زیرپیراهنی» 🙄 گفتم «گرمت نشه حالا، کلافه نشی از گرما، نپزی انقدر پوشیدی، خیس عرق نشی بیای بیرون سرما بخوری، گُر نگیری، احساس خفقان بهت دست نده، کمربندت چطوری بسته شد حالا؟»

اگر فکر می‌کنید عین این لیست را نگفتم کاملا در اشتباهید. تازه پدر گفت که زیرپیراهنی‌اش یک مدل گرم بوده که آن را با یک مدل خنک‌تر عوض کرده است 😟 تمام مدت هم راه می‌رفت و می‌گفت هوا عالی است.

حالا مادر دقیقا نقطه‌ی مقابل پدر است و ما همگی به مادر رفته‌ایم. جمله‌ی ثابت مادر حتی وسط چله‌ی تابستان این است «اصلا گرم نمی‌شیم» و باور کنید که ما بیزاران از سرما واقعا گرم نمی‌شویم.

بعد با پدر برای خرید خرما رفتیم که باز هم یک جای پارک بسیار عالی در چند قدمی مغازه نصیبمان شد. خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار می‌گذارد و من بسیار زیاد سپاسگزارش هستم. 

برف بی‌وقفه و پربار می‌بارید و ما را غرق لذت می‌کرد. آن هم وقتی بخاری ماشین گرم است و از ترمز‌هایش هم مطمئنی. با آرامش به خانه برگشتیم اما هوای حسابی سرد شده بود. 

دندان‌های پدر که درست شد خیالم راحت شد. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. 

واقعا سپاسگزار خداوندم که این فرصت و این امکان را دارم تا کارهای کوچکی برای پدر و مادرم انجام دهم.

ظهر شده بود. در مسیر برگشت به خانه شیر و ماست و پنیر خریدم و از لحظه‌ی رسیدنم دست به کار شدم. بالاخره توانستم مشکل اینترنت را پیگیری کنم. لازم بود که کارشناس مخابرات به خانه بیاید و هیچ روزی نبود که من خانه باشم. بالاخره امروز انجام شد. خانه را جارو زدم و گردگیری کردم. دو سری لباس شستم و لباس‌های خشک را سر جایشان گذاشتم. کباب‌تابه‌ای را آماده کردم و برنج را هم خیس کردم. 

چند ساعتی پای کامپیوتر کار داشتم که انجام دادم، بعد هم به سرعت دستشویی را شستم و دوش گرفتم و دوباره پای کامپیوتر برگشتم. 

من در این خانه نظافت کردن را بسیار ساده می‌گیرم. با اینکه احسان معتقد است که تمام وقت و انرژی‌ام را صرف این قبیل کارها می‌کنم درحالیکه خانه تمیز است اما من خودم می‌دانم که زمان بسیار کمی را در مقایسه با گذشته صرف این کار می‌کنم. 

کف اینجا موکت است و نیازی به تی زدن نیست و این خودش یعنی حذف یک کار بسیار بزرگ. در ضمن یک خانه‌ی قدیمی از یک حدی بیشتر تمیز نمی‌شود بنابراین اصلا نیازی به سابیدن نیست. خلاصه که واقعا کارم راحت شده است و بسیار از این بابت راضی‌‌ام.

این روزها اتاق فکر سرد شده است و من هم کنج دنجم را به جای دیگری منتقل کرده‌‌ام؛ یک جایی وسط سالن درست در مقابل یک شوفاژْ نشیمن درست کرده‌ام. صبح‌ها آنجا به قهوه و نوشتن می‌پردازم و شب‌ها به خواندن. مابقی روز را هم با حسرتِ نشستن در آن نقطه سپری می‌کنم.

الهی شکرت…

بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکن‌ها، دوش‌ها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمی‌آوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا می‌رفتم.

تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد می‌گیرم جای سرویس‌های بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی می‌گردد سراغ آن را از من می‌گیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زده‌ام. اما با اینحال حتی شکل و قیافه‌ی دستشویی‌ها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم می‌گذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.

با خودم فکر کردم که اصولا حافظه‌ی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش می‌کنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربه‌ی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دوره‌ای که تو به آنجا می‌رفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر می‌کنم خراب نیست.

امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربه‌های کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش دادم و هر از گاهی می‌گفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»

بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر می‌توانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانی‌شان برای ما تعریف می‌کنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که می‌شنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهره‌مند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشته‌اند.

خیلی خیلی برایم عجیب است که می‌بینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمی‌دانیم. اصلا آنها را نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر می‌کنند، چه تجربه‌هایی داشته‌اند، چه از سرگذرانده‌اند. هیچوقت حوصله به خرج نداده‌ایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشته‌شان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربه‌هایشان.

خودم را می‌گویم؛ خود من یکی از همین آدم‌ها بوده‌ام که خیلی کم این کار را انجام داده‌ام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذرانده‌ایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بوده‌ایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام داده‌ایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسان‌هایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکرده‌ایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کرده‌ایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بوده‌اند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بوده‌ایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بوده‌ایم به لحاظ احساسی.

هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر درباره‌شان می‌دانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگی‌مان، انگار که فرار کرده‌ایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشته‌شان. انگار که نخواسته‌ایم بدانیم. حالا یا حوصله‌ی دانستن نداشته‌ایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهم‌تر بوده یا انقدر درگیر خودمان بوده‌ایم و خودمان اولویت خودمان بوده‌ایم که به فکر این مسائل نیفتاده‌ایم.

این‌ها را فقط دارم به خودم می‌گویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان می‌برد تا به درک درستی از دم دست‌ترین موارد زندگی‌اش برسد. اگر به نوجوان‌ها این حرف‌ها را بزنی هیچکس حوصله‌ی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.

به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزه‌داری ۲۴ ساعته‌ی من مهیا می‌شود و من این را نشانه‌ای از موثر بودن این روش در نظر می‌گیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزه‌داری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.

برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرف‌های دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمی‌تواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.

در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط می‌خواستم دستشویی‌های بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته‌ شده‌اند 🤥)

چشم‌هایم هنوز می‌سوزد، احساس می‌کنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمی‌توانستم به راحتی چشم‌هایم را باز نگه دارم.

باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.

به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیه‌اش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتی‌بازی‌ها ندارد. سریع‌السیر آماده می‌شود و می‌رود داخل فر. پنجاه دقیقه‌ی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.

به نظر من به کسی می‌شود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیه‌ی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزه‌ای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست می‌کنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خورده‌اند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسک‌پذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمی‌کنم و همیشه نسخه‌ی خودم را ایجاد می‌کنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند می‌تواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.

اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان می‌آید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمی‌تواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃

خب خب، به اندازه‌ی کافی از خودم تعریف کردم. بقیه‌ی هنرهایم را بعدا رو می‌کنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.

الهی شکرت…

خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمی‌فهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گل‌ها آب میدهم، چطور ظرف‌ها را می‌شویم، چطور وسایلم را جمع می‌کنم، پای کامپیوتر چه کار می‌کنم… فقط تلاش می‌کنم به افکار منفی اجازه‌ی جولان دادن ندهم.

۲۱:۵۰ – خانه را در حالیکه کاملا تمیز و مرتب است ترک می‌کنم. غم و نگرانی توأمانی را احساس می‌کنم.

۲۲:۰۰ – کارخانه‌ی آلومتک و آلومراد

نوزده سال است که می‌بینمش اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش این است و چه معنی‌ای می‌دهد. فقط می‌دانم که یک ربطی به آلومینیوم دارد. واقعا چرا تا به حال سعی نکرده‌ام بفهمم معنی‌اش چیست؟! چرا از کنار خیلی چیزها بی‌تفاوت رد می‌شوم همیشه؟!

۲۲:۰۴ – عوارضی

منتظر تماس خواهرم هستم تا نظر دکتر را بگوید. فقط ۴ ساعت از روزه‌داری گذشته است اما احساس گرسنگی می‌کنم، فکرم را از آن منحرف می‌کنم. حیرت می‌کنم از توانمندی آدمیزاد وقتی که قصد می‌کند کاری را انجام دهد؛ کافی است که محرک‌‌های ذهنی مناسب را داشته باشد، آنوقت هر کاری از اون ساخته است.

محدودیت سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت روی پلی که دوربین دارد و بعد از آن ورود به اتوبان

اتوبان تقریبا شلوغ است، مگر ساعت چند است که این همه ماشین بیرون هستند؟!

۲۲:۰۷ – اول اتوبان

شیشه های ماشین پایین است، بعد از یک گرمای طولانی و طاقت‌فرسا نسیم ملایمیْ خنکیِ سبکی را داخل ماشین می‌آورد. الویه با نان تازه تحریکم نمی‌کند به خوردن. وقتی ذهنم چیزی را کنار می‌گذارد دیگر حتی هوسش را هم نمی‌کنم. بیشتر از شش ماه است که که همه‌ی این‌ها را ترک کرده‌ام. این هم از خاصیت‌های عجیب آدمیزاد است یا حداقل از خاصیت‌های من؛ ترک کردن برایم سخت نیست وقتی که برسم به نقطه‌ی ترک کردن. در آن نقطه همه‌ چیز برایم تمام می‌شود. دیگر حتی به آن فکر هم نمی‌کنم؛ چه یک آدم باشد چه یک خوراکی خوشمزه. آدم‌های خیلی خیلی نزدیکی برایم به آن نقطه رسیده‌اند؛ ترکشان کردم. البته اعتراف می‌کنم که گاهی در مورد آدم‌های نزدیک نشخوارهای فکری کرده‌ام اما آنقدرها که فکر می‌کردم یا آنقدرها که انتظار می‌رود سخت باشد سخت نبود برایم. من وقتی هستم تمام و کمال هستم و وقتی نیستم تمام و کمال نیستم. از نصفه و نیمه بودن یا نبودن خوشم نمی‌آید.

۲۲:۱۵ – ماشین پشتی چراغ می‌دهد و می‌خواهد سبقت بگیرد.

تبلیغ ماکارونی سمیرا روی تابلوی قرمز بالای پل عابرپیاده وسط اتوبان من را پرت می‌کند به هزار سال قبل وقتی که تازه ماکارونی سمیرا متولد شده بود. برایم خیلی عجیب بود که نام یک محصول سمیرا باشد. آن روزها اصلا اسمم را دوست نداشتم، واقعا نمی‌دانم چرا، چرا یک بچه باید اسمش را دوست نداشته باشد؟ اصلا بچه چه میفهمد این چیزها را؟ چه چیزی باعث شده بود دوستش نداشته باشم؟!

کلن خودم را دوست نداشتم، نمی‌دانم چرا… فقط می‌دانم که آن حس دوست نداشتن آنقدر قوی بود که هنوز هم می‌توانم روشن و زنده به خاطر بیاورمش.
هنوز وقتی می‌گویم سمیرا احساس عجیبی دارم، هنوز هم آن دختر بچه‌ی خشمگین و سرخورده‌ای که خودش را دوست نداشت جلوی چشمم می‌آید.

اما وقتی هم که می‌گویم مریم باز هم احساس غریبگی می‌کنم. من نه با سمیرا احساس نزدیکی دارم و نه با مریم. احساس خیلی عجیبی‌ست که با کلمات نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌دانم چند نفر در این دنیا هستند که نمی‌توانند خودشان را درون اسمشان جای دهند!! نمیتوانند خودشان را با هیچ اسمی متصور شوند! نمی‌دانم چند نفر هستند که این دوگانگی عجیب و غریب را تجربه کرده باشند که حس کنند نه این هستند و نه آن، انگار که هیچ اسمی ندارند.

۲۲:۲۵ – کرج ۵۰ کیلومتر

خواهرم زنگ زد؛ دکتر گفته است که عمل به اختیار خودتان است، می‌توانید عمل کنید یا نکنید اما درد با مادر خواهد بود. کمی انگار خیالم راحت‌تر می‌شود؛ با اینکه گفته درد هست اما همینکه وضعیت مادر را اورژانسی تشخیص نداده و نگفته است که فورا نیاز به عمل دارد خیالم را راحت می‌کند.

۲۲:۳۸ – هشتگرد – کارخانه‌ی مانا

استرس، مقاومت انسولین را افزایش می‌دهد. وقتی در ذهنم به عقب برمی‌گردم تا ببینم که از کجا این ماجرای مقاومت انسولین شروع شده است می‌رسم به پُر استرس‌ترین و بی‌خواب‌ترین روزهای زندگی‌ام که بیشتر از چهار سال طول کشید‌. شک ندارم که از همان موقع شروع شده و با من تا امروز آمده است. کلن چرا من انقدر مقاومت دارم در همه چیز؟! حتی در انسولین!!

برای هزارمین بار به خودم میگویم: «شل کن، انقدر همه چیز رو جدی نگیر.»

استرس که کمتر می‌شود خستگی‌ام خودش را نشان می‌دهد.

۲۲:۴۷ – چهارباغ – کارخانه‌ی فرمند

محسن چاووشی می‌خواند:

عاشق شده‌ام بر وی – بر وی شده‌ام عاشق
یکسر دل من او برد – برد او دل من یکسر

۲۲:۵۵ – مهرشهر

پدر با آن خنده‌ی قشنگ همیشگی‌اش در را باز کرده و دست تکان می‌دهد. الهی شکرت….

۲۳:۱۰ – کرج

 

الهی شکرت

برای پدر و مادرم قرص‌های جویدنی ویتامین سی و آبنبات‌های اکالیپتوس طعم‌دار گرفته‌ام. بعد از چند روز زنگ می‌زنم تا حالشان را بپرسم.

به مادر می‌گویم قرص‌هایتان را می‌خورید؟

می‌گوید: هم خوشمزه‌اند هم مفت، چرا نخوریم؟

و من به منطق ساده و جذابش می‌خندم.

برخی از انواع پرنده ها از روش های زیرکانه ای برای مراقبت از فرزندانشان استفاده می کنند یا بهتر است بگوییم برای فرار کردن از زیر بار مسئولیت نگهداری از فرزندان. این پرندگان تخم های خود را در لانه ی سایر پرنده ها و در کنار تخم های آنها می گذارند و به دلیل شباهت زیاد تخم ها، این پرندگان متوجه این موضوع نمی شود و وقتی جوجه سر از تخم بیرون می آورد گمان می کنند که فرزند خودشان است و از آن مراقبت می کنند.

اصولا جوجه ی این پرنده ها زودتر از سایر جوجه ها سر از تخم بیرون می آورد چرا که مادرانشان عملیات گرم کردن تخم را از داخل بدن خود شروع کرده اند. این جوجه ها بر طبق غریزه، زمانی که سر از تخم بیرون می آورند یا سایر تخم ها را از لانه بیرون می اندازند و یا منتظر می شوند تا بقیه جوجه ها  به دنیا بیابند و سپس آن ها را یکی یکی می کشند تا پرندگان متوجه فریبی که خورده اند نشوند و تمام توجه خود را معطوف به همان یک جوجه کنند. خوب البته از آن مادران چنین فرزندانی هم انتظار می رود.

در بین انسان ها گونه های پیشرفته ای از این فریب کاری و فرار از مسئولیت وجود دارد. انسان ها بچه دار می شوند و به سادگی فرزندان خود را به پدر و مادرشان می سپارند و خودشان به سر کار یا مسافرت یا مهمانی می روند. دیگر حتی نیازی به این همه نقشه کشیدن و فعالیت هم نیست. در واقع این را حق مسلم خود می دانند.

این افراد نفهمیده اند که وقتی تصمیم میگیری مادر شوی یعنی پذیرفته ای که حداقل تا چند سال نباید سر کار بروی،‌ وقتی تصمیم میگیری که پدر شوی و نمی توانی فرزندت را همراه خود به مسافرت ببری یعنی نباید به آن مسافرت بروی. وقتی تصمیم می گیرید که پدر و مادر شوید یعنی پذیرفته اید که مسئولیت فرزندتان تمام و کمال با شماست و نه با هیچ کس دیگری. اگر این را درک نکرده اید و یا نمی توانید بپذیرید یعنی شما هنوز آمادگی لازم برای پدر یا مادر شدن را ندارید. پس لطفا به جای بچه دار شدن به کارهایی که نکرده اید بپردازید و انقدر نگران دیر شدن نباشید. نگران انسانی باشید که قرار است پدر و مادری بی مسئولیت داشته باشد، نگران تربیت انسانی باشید که قرار است دست به دست شود.

بله، بچه بالاخره بزرگ می شود و اگر افکار و باورهای درستی داشته باشد بالاخره مسیرش را پیدا می کند اما شما باید در مقابل این بی فکری حداقل به خودتان پاسخگو باشید.