بایگانی برچسب برای: هیچ چیز را به خودت نگیر

زود بیدار شدم که از کارها عقب نمانم. باید زودتر حرکت می‌کردیم تا قبل از رفتن به کارگاه به اداره‌ی ثبت شرکت‌ها می‌رفتیم. در آنجا کار نیمه کاره ماند چون خواهرم باید حضور می‌داشت. پس به کارگاه برگشتیم. برای من امروز کار زیادی نبود. بنابراین از همان موقع پای کامپیوتر رفتم و کارهای مربوط به ثبت برند را انجام دادم که تا پایان روز طول کشید.

یک بچه گربه‌ی بسیار زیبا دیروز به کارگاه آمده بوده و احسان و مهدی اجازه داده بودند که شب در کارگاه بماند. خیلی عجیب است که چطور توانسته در آن بیابان‌هایی که صدها سگ در آن وجود دارد جان سالم به در ببرد و خودش را به جای امنی برساند. واقعا که لایق زنده ماندن است.

من اسمش را «طلا خانم» گذاشتم و طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) تصمیم گرفت سرپرستی‌اش را به عهده بگیرد. طاها قبلا یک خرگوش داشت که به اندازه‌ی یک سگ رشد کرده بود. چهار سالش شده بود. اسمش «پشمک» بود و برای خودش مادربزرگ به حساب می‌آمد. پشمک را به باغ وحش سپردند و حالا طلا خانم جایش را گرفت.

امکان ندارد که موجودی میل به زندگی داشته باشد و جهان از او حمایت نکند. خداوند هرگز از هیچ‌کدام از بندگانش غافل نمی‌شود.

امروز که طلا خانم را دیدم داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم، من همیشه به میثاق دوم فکر می‌کنم؛ میثاق دوم می‌گوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». به نظرم این مهمترین و البته سخت‌ترین میثاق است که اگر ما بتوانیم آن را در زندگی‌مان پیاده‌سازی کنیم زندگی‌ چیزی به جز مجموعه‌ای از خوشی و راحتی و آسایش نخواهد بود و به نظر من گربه‌ها به بهترین شکل ممکن به میثاق دوم عمل می‌‌کنند.

گربه‌ها هیچ چیز را به خودشان نمی‌گیرند؛ اگر به آنها محبت کنید و ناز و نوازششان کنید و با آنها بازی کنید تصور نمی‌کنند که به آنها وابسته شده‌اید یا دوستشان دارید. تنها تصورشان این است که «امروز حالتان خوب است» و ممکن است فردا اینطور نباشید که این هم برایشان کاملا قابل قبول است. اگر هم به آنها توجه نکنید به خودشان نمی‌گیرند و فکر نمی‌کنند که مثلا زشت هستند یا دوست داشتنی نیستند بلکه فقط نتیجه می‌گیرند که شما سرحال نیستید و به دنبال کار خودشان می‌روند. حتی اگر تصمیم بگیرید که دیگر از آنها مراقبت و نگهداری نکنید و حتی به آنها غذا هم ندهید باز هم به خودشان نمی‌گیرند و به دنبال راه‌حل می‌روند. اگر با گربه‌ها معاشرت کرده باشید به خوبی متوجه‌ی حرف‌های من می‌شوید.

اما سگ‌ها همه چیز را به خودشان می‌گیرند. اگر به آنها محبت کنید می‌گویند که این آدم عاشق من شده است و آنها هم در مقابل به شما محبت می‌کنند و به شما وابسته می‌شوند و اگر به آنها بی‌محلی کنید افسرده و غمگین می‌شوند. اگر ناگهان تصمیم بگیرید که از آنها مراقبت نکنید به لحاظ روحی کاملا آسیب می‌بینند چون محبت‌های قبلی شما را به خودشان گرفته‌اند. اصلا این توقع را ندارند که شما جور دیگری باشید چون خودشان جور دیگری نمی‌شوند.

به نظرم گربه‌ها در میثاق دوم استاد هستند. حالا ما آدم‌ها به این ویژگی ‌آنها می‌گوییم «گربه صفت بودن» درحالیکه آنها دارند کار درست را در زندگی‌شان انجام می‌دهند و ما باید از آنها یاد بگیریم؛ یاد بگیریم که اگر کسی به ما بی‌توجهی کرد این نشان‌دهنده‌ی مشکلی در ما نیست، این به این معنی نیست که ما زشت هستیم یا دوست‌داشتنی نیستیم یا به اندازه‌ی کافی خوب نیستیم.

اگر انتقاد شنیدیم یا اگر «نه» شنیدیم هیچ معنی خاصی ندارد اگر هم معنی‌ای داشته باشد برای آدمی که آن رفتار را انجام داده دارد نه برای ما. ممکن است حالش خوب نباشد یا شرایط بله گفتن نداشته باشد یا از خودش و شرایطش عصبانی است یا با به هر نحوی با خودش هماهنگ نیست و هزاران شاید دیگر. به هر حال هیچکدام از اینها هیچ ربطی به ما ندارند.

به همین ترتیب اگر کسی از ما تعریف و تمجید می‌کند یا لطف و محبتی در حق ما می‌کند این را هم نباید به خودمان بگیریم؛ حتی اگر آن فرد همسرمان یا عزیزمان است.

باید بدانیم که رفتار آدم‌ها آیینه‌ی درونشان است و فقط نشان‌دهنده‌ی این است که امروز و در این لحظه در چه حال هستند؛ آیا حالشان خوب است یا بد.

البته که اجرا کردن میثاق دوم واقعا سخت است اما به هر حال اگر گربه‌ها بلدند آن را به صورت عملی پیاده‌سازی کنند پس ما هم می‌توانیم.

یکی از دخترکان ما که نامش «لیلا» است امروز به من یک جفت جوراب هدیه داد فقط چون مرا دوست دارد. به من می‌گوید «حضور شما برای من بسیار خوشایند است» (دقیقا با همین کلمات) و من چقدر از این کارش خوشحال شدم. محکم بغلش کردم و از او بابت محبتش تشکر کردم. لیلا اوایل امسال نامزد کرده بود و یک روزی که من کارگاه بودم و او لباس فیروزه‌ای سنتی دست‌دوز خودش را که با انواع سنگ‌ها و منجوق‌ها و پولک‌ها تزیین شده بود به تن کرده بود بچه‌ها به من گفتند که لیلا عروس شده است و من مجبورش کرده بودم همراهم برقصد و بعد هم بغلش کرده بودم و برایش آرزوی خوشبختی کرده بودم. لیلا این را به خاطر سپرده بود.

من چقدر عاشق زندگی هستم؛ عاشق این لحظه‌های ناب، عاشق حضور آدم‌ها، عاشق با هم بودن‌ها، عاشق محبت ناب آدم‌ها، عاشق هدیه‌های بی‌دلیل، عاشق لبخند‌ها، اشک‌ها…. من می‌میرم برای زندگی. من برای زندگی کردن ساخته شده‌ام و دوست دارم زیستن در این جهان را با تمام وجود تجربه نمایم.

دخترکان افغان ما اسم‌های بسیار زیبایی دارند. مشخص است که اسم‌هایشان کاملا فکر شده انتخاب شده‌اند. متوجه شده‌ام که افغان‌ها در مورد انتخاب اسم بسیار بهتر از ما عمل می‌کنند؛ «اندیشه»، «مروه»، «نجلا»، «سعدیه»، «آناهیتا»، «بانو»، «انوشه»، «حبیبه»

ما به این فکر می‌کنیم که چه اسمی باکلاس‌تر یا خاص‌تر و یا غیرتکراری است اما آنها با اسم‌ها ارتباط برقرار می‌کنند، به بار معنایی آن در خانواده‌شان فکر می‌کنند و به خیلی چیزهای به دردبخور دیگر.

امیدوارم که بتوانیم با گسترش کارمان شرایط مناسب‌تری را هم برای خودمان و هم برای مهاجران فراهم کنیم.

الهی شکرت…

من در تمام زندگی‌ام هرگز عزیزانم را پشتِ سرم جا نگذاشتم و به قدر توانم تلاش کردم تا هر خیر و برکتی را با آنها سهیم شوم و این کار را با قلبم انجام دادم. دقیقا به همان اندازه که رشد و پیشرفت خودم برایم مهم بوده دلم برای رشد و پیشرفت آنها هم تپیده.

اما وقتی که با نزدیکترین کسانم دچار چالش‌های عمیق درونی شدم و بعد از چند اتفاق دیگر به این نتیجه رسیدم که من نمی‌توانم هیچ کاری برای هیچ کسی انجام دهم و باید اجازه دهم آدم‌ها مسیرشان را به روش خودشان طی نمایند.

اما این نتیجه‌گیریِ ضمنی و ظاهری‌اش بود، نتیجه‌گیریِ عمیق و درونی‌اش این بود که من از عشق ورزیدن به آدم‌ها دست کشیدم. این حس در ناخودآگاهم ایجاد شد که آنطور که من قلبم را به روی آدم‌ها گشودم آنها این کار را نکردند.

خدایم شاهد است که نه از آدم‌ها توقعی دارم و نه خودم را سرزنش می‌کنم. اصلا نَقل این حرف‌ها نیست. نَقلِ چیزی فراتر از این‌هاست؛ اینکه یک چیزی در عمیق‌ترین بخشِ وجود من «دیگر مثل قبل نیست» و شاید دیگر هرگز هم مثل قبل نشود.

اما این روزها دائم به خودم می‌گویم که آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت می‌کنند. پس هر رفتار و هر حرکتِ آدم‌ها در زندگی خودشان منعکس خواهد شد نه در زندگی تو.

از یک نفر حرف قشنگی شنیدم؛ اینکه هر خیری که در این جهان با دلت انجام می‌دهی، کائنات قُلّک تو را برایت پر می‌کند و در جای دیگری آن را برایت خرج می‌کند و من بارها و بارها شاهد این دست و دلبازی کائنات بوده‌ام.

«چهار میثاق» را روی تخته نوشته‌ام تا همیشه جلوی چشمم باشد. میثاق دوم می‌گوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». اگر آدم‌ها حرمت روابط را نگه نمی‌دارند این اصلا به تو مربوط نمی‌شود که بخواهی به خودت بگیری، بلکه این کاملا مربوط به شخصیت و درونِ خودشان است. نه خوبیِ آدم‌ها را به خودت بگیر و نه بدی‌ آنها را چون در هر دو صورت آنها دارند قلک خودشان را پر یا خالی می‌کنند. به جای اینکه ذهنت را درگیر رفتار دیگران با خودت کنیْ قلک خودت را پر کن و مطمئن باش که در زمان مناسب، جهان آن را خرج تو خواهد کرد.

پس درستش این است که به جای اینکه بر خلاف ذات و فطرت درونی‌ات که دوست دارد عاشق تمام موجودات جهان باشد عمل کنی، آدم‌ها را به حال خودشان بگذاری. چقدر این حرف درست است که به حرف‌های آدم‌ها نباید توجه کرد، بلکه باید به عملکردشان و به تبع آن به نتایجشان توجه کرد.

امروز یک سر رفتم بازار تا یک سری وسیله تهیه کنم. نمی‌دانم چرا این روزها هر جایی، هر چیزی و هر موقعیتی برایم حکم ‌آخرین بارها را پیدا کرده و مرا غمگین می‌کند؛ حتی درِ طبقه‌ی اول را که باز می‌کنم این حس را پیدا می‌کنم. شیرینی‌فروشی حاج محمد قناد در بازار که برای اولین بار با دقت خاصی نگاهش کردم (تمام دیوارهایش به رسم قدیم آینه‌کاری دارند)، شلوغی بازار، باقالی و ذغال اخته روی چرخ دستی، بامیه‌‌های ۲۰ سانتی، بازاریهایی که مرا به خوبی می‌شناسند و همیشه به من لطف دارند، غروبِ خیابانِ بازار که از لابه‌لای زیباترین نارون‌های جهان خودنمایی می‌کند….

هر تصویر را دوباره و دوباره در ذهنم مرور می‌کنم. انگار که آتشفشانِ اندوهم که لَنگِ یک جرقه است تا فوران کند.

اما با وجودِ تمام این‌ها، امروز احساس خوشبختی عمیقی داشتم که شاید برای اولین بار در تمام عمرم دارم آن را با این عمق تجربه می‌کنم. آنقدر برایم عجیب و تازه است و در عین حال آنقدر دلنشین است که دلم می‌خواهد می‌توانستم عکسش را بگیرم و قاب کنم و بگذارم جلوی چشمم.

زندگی واقعا یک معجون شگفت‌انگیز است. هر بار که این نوشته‌ام را می‌خوانم بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر من تشنه‌ی این معجونم:

“زندگی شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی تجربه کنی؛

همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می‌شود که استخوان‌هایت از درد تیر می‌کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده‌ات به آسمان هفتم می‌رسد.

همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را می‌بُرد و گاهی لذتِ همراهی دلت را به شوق می‌آورد.

همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.

اصلا شگفت‌انگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.

این معجونِ شگفت‌انگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همه‌اش شیرین باشد که شیرینیِ زیاد، دلِ آدم را می‌زند.”

دستاورد دیروزم این بود که یک لکه‌ای که چند سال بود یک جایی افتاده بود و من به هیچ طریقی نتوانسته بودم پاکش کنم دیروز بالاخره پاک شد. در واقع شاید بشود گفت که لکه از رو رفت، شاید هم دلش به حال من سوخت و با خودش گفت اینکه دارد می‌رود و دیگر دستش به ما نمی‌رسد، بگذار این‌ بار دلش را خوش کنم.

یا شاید هم گفته: «پاک کردی… حالا راضی شدی؟ خوب شد؟ همین رو می‌خواستی؟ حالا مثلا که چی؟ فکر کردی خیلی گنده‌ای که تونستی من رو پاک کنی؟ تو کار مهم‌تری نداری تو زندگیت که گیر داده بودی به من؟» احتمالا چند تا فحش آبدار هم اضافه کرده و نثار روح من کرده. خدا را شکر می‌کنم که زبان لکه‌ها را بلد نیستم.

دو روز پیش یادم رفت بنویسم که پروژه‌ی روزانه‌نویسی‌ام دو ماهه شده است و من از این بابت بسیار خوشحالم.

الهی شکرت…