بایگانی برچسب برای: نوشتن روزانه من را شفا داد

امروز از صبح آنقدر خوشحال و سپاسگزارم که فقط خدا می‌داند. انگار تازه دارم درک می‌‌کنم که زندگی‌ام وارد چه مرحله‌ای شده است. آنچه که امروز به لطف خداوند به دست آورده‌ام تا همین چند وقت پیش به نظرم نشدنی می‌آمد و فقط یک آرزوی بزرگ بود.

خیلی خوب به خاطر می‌آورم که از همان روز اولی که ازدواج کردم آرزوی بسیار بزرگی برای رسیدن به آزادی و استقلال در من ایجاد شد. اینکه می‌گویند تا آدم‌ها با هم زیر یک سقف زندگی نکنند نه خودشان را می‌شناسند نه طرف مقابل را عین حقیقت است. من حتی معتقدم که تا زمانی که آدم‌ها به یکدیگر تعهد قانونی و رسمی ندهند باز هم هیچ چیز در مورد هم نخواهند فهمید. به این دلیل که اگر در ذهن شما امکان رها کردن رابطه در هر زمان و به هر شکل وجود داشته باشد (یعنی شما خودتان را به لحاظ قانونی و شرعی متعهد به آن رابطه ندانید) هرگز از مکنونات واقعی قلبی خودتان و طرف مقابلتان آگاه نخواهید شد. آدم‌ها خود واقعیِ واقعی‌شان را زمانی نشان می‌دهند که احساس کنند در مسیری هستند که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. حداقل به این سادگی‌ها ندارد. آنجاست که همه چیز شکل دیگری به خودش می‌گیرد.

من از اولین روزی که وارد خانه شدم احساس کردم که خودم را در مسیری قرار داده‌ام که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. به معنای واقعی کلمه احساس اسارت می‌کردم. احساس می‌کردم که با پذیرفتن زندگی کردن در آن خانه مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی‌ام شده‌ام که دیگر هرگز از آن خلاصی نخواهم داشت. وجودم لبریز از احساس اسارت شده بود و این برای منی که از خانواده‌ای به شدت آزاد آمده بودم مانند یک مرگ تدریجی بود که واقعا هم بود.

برای مدت هشت ماه دچار افسردگی شدم. افسردگی چیزی بود که در تمام زندگی‌ام آن را تجربه نکرده بودم. دیگران که درباره‌ی افسردگی حرف می‌زدند من همیشه تعجب می‌کردم چون با این احساس کاملا غریبه بودم. ذهن و بدن من افسردگی را پس می‌زند. هرگز بیشتر از یکی دو روز در فاز افسردگی نمی‌مانم و همیشه به نحوی از آن خارج می‌شوم. اما این بار گیر افتاده بودم. هر چه تلاش می‌کردم و خودم را به آب و آتش می‌زدم افسردگی‌ام برطرف نمی‌شد؛ کتاب می‌خواندم، می‌رقصیدم، پیاده‌روی می‌کردم، خانواده‌ام را می‌دیدم… هیچ کدام کمکی به رفع افسردگی‌ام نمی‌کردند تا اینکه شروع به نوشتن به صورت روزانه کردم. نوشتنِ روزانه شفای درون من بود که نه تنها مرا از افسردگی نجات داد بلکه مرا در مسیرهای شگفت‌انگیزی قرار داد و درها را یکی پس از دیگری به روی من باز کرد.

بعد از خارج شدن از افسردگی هنوز آرزوی رسیدن به آزادی و استقلال به همان اندازه در من پررنگ بود اما دیگر توام با خشم و نگرانی نبود. من دیگر می‌دانستم که در مسیر آگاهی هستم و می‌دانستم که بودنم در آن شهر و در آن خانه درس‌هایی برای من دارد که باید آنها را یاد بگیرم. می‌دانستم که دلیلی وجود دارد که من آنجا هستم و از طرف دیگر ایمان داشتم که یک روزی یک وقتی که زمانش برسد حتما خواهم رفت و به آنچه که وجودم داشتنش را فریاد می‌زند خواهم رسید.

حالا این اتفاق افتاده است. هنوز هم باورم نمی‌شود که انقدر نرم و روان پیش رفته است. باید اعتراف کنم که آن را دور از دسترس‌تر از این‌ها می‌دیدم.

امروز صبح که ظرف می‌شستم ناگهان منقلب شدم، انگار که از شوک بیرون آمده باشم، تازه باورم شد که اتفاق افتاده است. من اینجا هستم، در خانه‌‌ای جدید، کیلومترها دورتر از آن احساس اسارت. من اینجا هستم رها و آزاد. هیچ‌کس نمی‌داند که کجا می‌روم، کی‌ می‌روم، چه غذایی درست می‌کنم، در خانه هستم یا نیستم، همسرم کجاست و چه می‌کند، هیچ آیفونی طبقه‌ی پایین را به بالا وصل نمی‌کند، امکان اینکه آشنایی در خانه‌ی ما را بزند وجود ندارد….

ناگهان لبریز از شوقی چنان جدید شدم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. با خودم گفتم این هدف در چشم من به مراتب از هر هدف دیگری در زندگی‌ام  بزرگتر و دست‌نیافتنی‌تر می‌آمد اما به لطف خداوند انقدر نرم و روان محقق شد. پس رسیدن به هر هدف دیگری در زندگی‌ام بسیار ساده‌تر خواهد بود. کافیست کارها را به خداوند بسپارم و اجازه دهم او مرا به زمان و مکان درست هدایت نماید.

من چندین بسته عود مخروطی با بوی Seven African Lions داشتم که هر کاری می‌کردم نمی‌سوختند. به این نتیجه رسیده بودم که عود‌ها خرابند و بابتشان ناراحت بودم چون این عود را خیلی دوست دارم. من کلن عود دوست دارم و فکر می‌کنم که این عود هنوز هم جزء بهترین‌هاست. با اینکه عطر آن قوی است اما حس و حال واقعی عود را دارد و من دوستش دارم.

موقع اسباب‌کشی دو بسته از آن را به ساناز دادم و گفتم ببین تو می‌توانی بسوزانی. حالا اتفاق جالب اینجاست که عود‌ها اینجا به سادگی آب خوردن می‌سوزند. حتی همان بسته‌ی نیمه کاره‌ای که در قزوین داشتم و هر کاری کرده بودم نمی‌سوختند اینجا به راحتی می‌سوزند. حتی احسان هم به این موضوع اشاره کرد. چون او هم نتوانسته بود در بازار عودها را بسوزاند اما اینجا در کارگاه هم به راحتی می‌سوزند. انگار که آب و هوای جدید به آنها ساخته است. انگار که آنها هم مثل من خوشحالند.

امروز ساناز آمد و من چقدر خوشحال بودم. ساعت نزدیک یک بود که به دنبالش رفتم. صبح به خانه‌ی پنبه خانم رفته بود و آنجا را نظافت کرده بود. مادر و پدر هم به خرید رفته بودند و همگی راضی و خوشحال بودند.

پدر خرمالو چیده بود و روی میز گذاشته بودند تا برسند. من هم که عاشق خرمالو هستم، یک نایلون پر کردم و برای خودم آوردم. خرمالو را نه فقط به خاطر شکل زیبا و طعم منحصر به فردش بلکه به خاطر شخصیت خاصش دوست دارم.

ساناز هر بار که به خانه‌ی ما وارد می‌شود دوباره می‌گوید که من اینجا را خیلی دوست دارم. ما هم که حرفهایمان تمامی ندارند یکریز حرف می‌زنیم.

من از زمانی که این خانه را اجاره کردیم انتهای دفتر روزانه‌هایم یک صفحه نوشته بودم و از خداوند سپاسگزاری کرده بودم که کارهای مربوط به اسباب‌کشی برای ما ساده و روان پیش می‌روند. چند روز پیش خیلی اتفاقی چشمم به آن صفحه افتاد و مو به تنم راست شد از این بابت که هر چیزی که نوشته بودم عینا اتفاق افتاده بود. حتی متن را که برای احسان خواندم فکر کرد که من بعد از پایان اسباب‌کشی سپاسگزاری کرده‌ام و وقتی فهمید که این‌ها را خیلی قبل از اسباب‌کشی نوشته‌ام واقعا تعجب کرد.

امروز این متن و متن‌های دیگری که خیلی وقت پیش نوشته بودم برای ساناز خواندم. جالب است که خودم فراموش کرده بودم که حتی برای خریدن خانه‌ی ساناز و حمید هم نوشته بودم و عینا اتفاق افتاده بود. ساناز هم از شنیدن آنچه که نوشته بودم حیرت کرد.

نهار جوجه‌کباب خوردیم و من امروز به یکی دیگر از نکات مثبت آمدن به این خانه فکر کردم؛ به اینکه من در آن خانه باید هر روز نهار آماده می‌کردم چون احسان برای نهار به خانه می‌آمد و وعد‌ه‌ی نهار وعده‌ای است که زمان مفید آدم را کاملا می‌گیرد. من از صبح بارها و بارها تایمر اجاق گاز را تنظیم می‌کردم و هر بار بخشی از کار را انجام می‌دادم. ده‌ها بار از پای کامپیوتر بلند می‌شدم و این باعث می‌شد که تمرکزم کاملا از دست برود. تازه بعد از نهار جمع کردن و شستن ظرف‌ها هم بود. سالها‌ی اول زندگی‌مان که هر روز شام هم درست می‌کردم تا اینکه کم آوردم و شام را رها کردم. اغلب یک چیز خیلی ساده می‌خوردیم یا اینکه میوه می‌خوردیم. از یک جایی به بعد هم که من دیگر شام نخوردم و برای احسان یا یک چیز خیلی ساده درست می‌کردم یا مادرش غذا می‌داد.

حتی یادم می‌آید که یک سال و نیم در بازار نهار می‌خوردیم و من از شب قبل نهار فردا را آماده می‌کردم و می‌بردیم. چه کارها که نمی‌کردم. الان که فکر می‌کنم از انرژی خودم تعجب می‌کنم.

اما از وقتی به اینجا آمده‌ایم یا هر دو کارگاه هستیم یا اگر من در خانه باشم نهار درست نمی‌کنم و این باعث شده است که کار من بسیار ساده‌تر شود. اصلا نکات مثبت اینجا بودنمان آنقدر زیاد است که اگر بخواهم سپاسگزارشان باشم فقط از صبح تا شب باید سپاسگزاری کنم.

امروز برای ساناز شیر-قهوه‌ی ویژه‌ی سرآشپز را درست کردم که خورد و حسابی لذت برد.

احسان هم که آمد لطف بزرگی کرد و یک میز اضافه‌ای که داشتیم را به خانه‌ی پدر برد و هم کلی فضا باز شد و هم به ریختگی‌ از بین رفت و من احساس آرامش زیادی کردم.

حمید به دنبال ساناز آمد و رفتند. من هم دوش گرفتم و وسایلم را برای فردا مهیا کردم. باید زودتر حرکت کنیم چون در کارگاه یک دنیا کار منتظرمان است.

الهی شکرت….