بایگانی برچسب برای: نور نوشتن

ساعت ۹:۳۰ شب است، هنوز هیچ یادداشتی ننوشته‌ام، مغزم می‌گوید «حالا برو یه تست تایپ بده.»

یکی از تفریحات احتمالن سالمم این است که در رقابت‌های آنلاین «تاچ‌ تایپینگ» (همان تایپ ده انگشتی) شرکت می‌کنم، حتی رقابت جذابی پیدا کرده‌ام که در آن تو تک و تنها هستی و یک مشت کلمه به سمتت هجوم می‌آورند که خطرناکند و نباید با تو برخورد کنند، برای اینکه جلوی برخوردشان را بگیری باید به سرعت تایپشان کنی، آن وسط‌ها تعدادی کاراکتر مفید هم حرکت می‌کنند که باید سعی کنی به آنها برسی، یعنی همزمان که تایپ می‌کنی با استفاده از کلید‌های بالا و پایین روی کیبورد خودت را حرکت می‌دهی تا از بعضی‌ها فرار کنی و به بعضی‌ها برسی.

در سن و سالی که من هستم واقعن کسل‌کننده‌تر از این نمی‌توان زندگی کرد. اینکه از چنین رقابتی لذت می‌برم از نشانه‌های بارز میانسالی است (یکی دیگر از نشانه‌های بارزش رفتن به رختخواب با کیسه‌ی آب‌گرم است که بحمدلله یک سالی می‌شود که این نشانه را هم به وضوح پیدا کرده‌ام.)

خودم استاد حاشیه‌روی هستم بعد غر می‌زنم که چرا دیگران به حاشیه می‌روند.

داشتم می‌گفتم؛ هیچ یادداشتی نداشتم اما مغزم می‌گفت اول تست تایپ بده، بعد گفت یک چیزی بخور، حالا یک مسواکی بزن که حالت روبراه شود، به نظرم اول مراقبه‌ کن که آماده‌تر باشی، حالا کمی اطرافت را جمع و جور کن،‌ در بهم‌ریختگی که نمی‌شود چیزی نوشت، من هی می‌گفتم حواست به ساعت هست؟ اما او گوشش بدهکار نبود. مرا دست گرفته بود و به در و دیوار می‌کوبید، فقط برای اینکه ننشیند به نوشتن.

نوشتن مانند وارد شدن به اتاقی دربسته است که اصلن نمی‌دانی آن طرف چه چیزی انتظارت را می‌کشد؛ مثل باقی کارها نیست که بتوان برایش دستور‌العملی تدوین کرد که مثلن قدم اول این است و قدم دوم آن و همین‌طور الی آخر. نوشتنِ هر متنی مثل نوشتن برای اولین بار است، هیچ دستور‌العملی وجود ندارد، کشفِ یک سرزمین بکر است، مغز انسان می‌هراسد از وارد شدن به سرزمینی که نمی‌شناسد، دنیایی که قبلن تجربه‌اش نکرده است. به همین علت ترجیح می‌دهد انسان را وادار به انجام کارهای آشنا و ایمن نماید. به خوبی می‌داند که مسواک زدن چیست و چگونه انجام می‌شود، هزاران بار انجامش داده است و از آن نمی‌ترسد. اما نوشتن ترسناک است؛ مهم نیست قبلن چقدر نوشته‌ا‌ی، این یکی که می‌خواهی بنویسی یک تجربه‌ی کاملن تازه است. انگار که به اتاقی کاملن تاریک وارد شده‌‌ای که نمی‌دانی وسایل کجا هستند و هر آن پایت به چیزی می‌خورد، وقتی به نوشتن ادامه می‌دهی کم‌کم انگار نوری از جایی می‌تابد و کمی بهتر اطرافت را می‌بینی. اگر به قدر کافی ادامه دهی اتاق کاملن روشن می‌شود و همیشه با منظره‌‌ای حیرت‌انگیز مواجه می‌شوی. با خودت می‌گویی چه خوب شد که وارد این اتاق شدم، اگر نمی‌دیدمش چقدر حیف می‌شد.

شاید به هزار اتاق وارد شوی و بار هزار و یکم هنوز ترس داشته باشی، اما دیگر می‌دانی که دیدن اتاق‌های زیبای درونت قطعن ارزش عبور کردن از آن ترس‌ها را دارد، پس دست ذهنت را می‌گیری و آرام آرام پیش می‌روید تا وقتی که نور وارد شود.

(پروردگارم را هزار هزار بار شاکرم برای امکانِ نوشتن که در تاریک‌ترین زمان‌ها نور می‌شود در قلبم و توان می‌شود در تنم.)

الهی شکرت…