بایگانی برچسب برای: مسئولیت پذیر بودن

امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروع‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابه‌جایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازه‌ای در رگ‌های زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا می‌داند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر می‌کند.

امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام می‌شد.

من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمی‌کنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کباب‌خوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همه‌ی کباب‌هایش خوشمزه‌اند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.

این چند روزی که کارگاه بودم متوجه‌ی موضوعی شدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیله‌ای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخ‌های اضافه را از روی لباس می‌گیرند یا انتهای نخ را با آن قطع می‌کنند یا حتی خیلی وقت‌ها برای شکافتن دوخت‌ها از آن استفاده می‌شود.

در واقع برای هر شخصی که به هر نحوی در یک کارگاه تولیدی پوشاک حضور دارد وسیله‌ای ضروری به حساب می‌آید. فرقی هم نمی‌کند که وظیفه‌ی آن شخص چه باشد به هر حال همیشه نیاز است که یک نخ بریده شود. بنابراین به هر شخص یکی داده می‌شود. اما چون وسیله‌ی کوچکی است قاعدتا به طرق مختلف گم می‌شود و مصرف آن زیاد است.

بچه‌ها تصمیم گرفتند که راهکاری برای مدیریت کردن این موضوع داشته باشند؛ بنابراین نام هر شخص را روی سرنخ خودش نوشتند و آن شخص را مسئول مراقبت و نگهداری از آن قرار دادند و اعلام کردند که هر کس سرنخ‌زن را گم کند جریمه‌ی نقدی می‌شود (۳۵ هزار تومان). این اعلام در همین چند روز اخیر اتفاق افتاد و من متوجه شدم که چند نفر از بچه‌ها می‌آمدند به احسان می‌گفتند که ما سرنخ زن نیاز نداریم، این را از ما بگیرید.

آنقدر این مساله برایم عجیب شده بود که خدا می‌داند. بعضی از افراد حاضر نبودند مسئولیت سرنخ‌زن را به عهده بگیرند از ترس اینکه مبادا نتوانند از آن مراقبت کنند و سرنخ زن گم شود و مجبور شوند مبلغی از حقوقشان را به عنوان جریمه‌ی این اهمال‌کاری از دست بدهند. در واقع آنها نمی‌خواستند ریسکِ قبولِ این مسئولیت را بپذیرند و با وجودیکه سرنخ زن وسیله‌ای ضروری برای همه‌ است و قطعا به آن نیاز خواهند داشت حاضر نیستند از منطقه‌ی امن خودشان خارج شوند. حتی حاضرند از موهبتِ داشتن وسیله‌ای سودمند محروم باشند اما ریسکِ از دست دادنش را نپذیرند.

حاضر نیستند به خودشان بگویند من به این وسیله نیاز دارم و کار من را بسیار راحت‌تر می‌کند، پس من تمام تلاشم را می‌کنم که از آن مراقبت و نگهداری کنم، اگر هم در نهایت گم شد مسئولیتش را می‌پذیرم و جریمه‌اش را پرداخت می‌کنم اما در عوض کارم خیلی راحت‌تر شده است.

بعضی از افراد ترجیح می‌دهند تا این اندازه در منطقه‌ی امن خودشان باقی بمانند و ریسکِ پذیرفتنِ هیچگونه مسئولیتی را قبول نکنند، مبادا که نتوانند از پس‌ آن بربیایند. درحالیکه می‌توانند به جای اینکه به گم شدن آن و تبعاتش فکر کنند به داشتن آن و موهبت‌هایش فکر کنند. فوقش هم این است که گم می‌شود، بهتر از این است که از این نعمت برخوردار نبوده باشی.

حالا همین را تعمیم بدهید به مسائل بزرگتر در زندگی؛ بسیاری از ما تا پایان عمرمان کارمند باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم مسئولیتِ داشتن یک کسب و کار را بپذیریم از ترس اینکه مبادا نتوانیم از پس آن بربیاییم. به جای اینکه به خودمان بگوییم من تمام تلاشم را می‌کنم که این کار را به بهترین شکل انجام دهم، اگر هم نشد مسئولیتش را می‌پذیرم و راه حلی برایش پیدا می‌کنم. چه بتوانم چه نتوانم پذیرفتن این مسئولیت برای من سرشار از موهبت خواهد بود، من خیلی چیزها یاد خواهم گرفت، نعمت و ثروت بسیار بیشتری به دست خواهم آورد، اعتماد به نفس پیدا خواهم کرد و از ههمه مهمتر جای افسوس و پشیمانی برایم باقی نخواهد ماند. خیلی از ما تا پایان عمرمان در منطقه‌ی امن باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم هیچگونه مسئولیتی بپذیریم و هیچگونه ریسکی را متقبل شویم.

خیلی برایم عجیب بود این موضوع، چون فکر نمی‌کردم که تا این سطح هم خودش را نشان دهد. اما همین چیزهای کوچک روحیات آدم‌ها را مشخص می‌کند. البته قرار هم نیست که همه بتوانند مسئولیت‌پذیر و ریسک‌پذیر باشند. بالاخره بعضی‌ها هم باید چنین روحیه‌ای داشته باشند تا تمام نقش‌ها در این جهان پر شود.

تا دیروقت کار کردیم و برگشتیم قزوین.

الهی شکرت….

وقتی که تصمیم گرفتم زندگی‌ام را در شهر دیگری، آن هم در یک شرایط خیلی خاص، ادامه دهم می‌دانستم که ساده نخواهد بود.

من مسئولیتش را پذیرفته بودم و برایش آماده شده بودم. در واقع بهتر است بگویم که «فکر می‌کردم» که مسئولیتش را پذیرفته‌ام و «فکر می‌کردم» که برایش آماده شده‌ام.

اما وقتی در دل جریان قرار گرفتم شرایط را بسیار سخت‌تر از چیزی که تصور می‌کردم یافتم. انگار که وسط اقیانوسی گم شده بودم که نه ساحلش پیدا بود و نه من توان شنا کردن در آن را داشتم. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که به خودم گفتم باید شنا کردن در این اقیانوس را یاد بگیری وگرنه محکوم به غرق شدنی.

آنقدر تغییر کردم و آنقدر بزرگ شدم که اقیانوس را در برگرفتم. من به ساحل نرسیدم بلکه «من ساحل شدم» و حالا وقت آن رسیده که به اقیانوس دیگری وارد شوم و فقط خدا می‌داند که چقدر باید بزرگ شوم اما این را می‌دانم که من از این کار دست نخواهم کشید.

من آدمِ ماندن و ساختنم. آدمِ به سرانجام رساندن. این را در عمل ثابت کرده‌ام. بارها خودم را به دندان گرفتم، بارها تا مرز تسلیم شدن پیش رفتم اما هر بار ادامه دادم. اگر ادامه دهی یا به ساحل می‌رسی یا خودت ساحل می‌شوی.

از چند روز قبل که تصمیم به نظافت کردن گرفتم برنامه‌ریزی کردم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. با خودم گفتم که تا قبل از تاریک شدن هوا می‌توانم حمام و دستشویی و آشپزخانه را نظافت کنم. فکر می‌کردم مثل خانه‌ی خودم است که تمام خانه در نصف روز نظافت می‌شود. نمی‌دانستم که با جِرم‌هایی سر و کار خواهم داشت که چندین سال از عمرشان می‌گذرد. تمیز کردن دستشویی و حمام هشت ساعت طول کشید و خدا می‌داند که چه میزان جرم‌گیر و شوینده‌های مختلف مصرف شد.

به نظر من هیچ فرقی نمی‌کند که تو مستاجر باشی یا صاحبخانه، به هر حال این فضا حداقل برای یک سال خانه تو خواهد بود. تو به خاطر خودت نظافت می‌کنی.

مادرم گفت کاش می‌گفتی کسی بیاید نظافت کند. گفتم مادر جان چه کسی هشت ساعت دستشویی و حمام را تمیز می‌کند؟ 🥴

من هیچوقت نظافت اصلی خانه‌ی خودم را به کسی نسپردم. تمیزکاری‌های اصلی را همیشه خودم انجام دادم، چون به نظرم هیچ‌کس مثل خودم آدم نمی‌تواند فضا را تمیز کند. تو هستی که می‌دانی کجاها کثیف می‌شوند و تو هستی که اهمیت می‌دهی به اینکه واقعا تمیز شود، نه اینکه فقط بخواهی کار تمام شود.

بابای مهربانم زنگ زد و گفت: «بابا هلاک شدی، غروب شد، بسه دیگه، بیا فردا میری ادامه میدی.» قربان مهربانی‌اش بروم 🥰

به نظر من پدرهایی که دختر دارند باید قربان‌صدقه‌ی دخترهایشان بروند و به آنها محبت کلامی ابراز نمایند. چون این باعث می‌شود دخترها دیگر نیازی به دریافت کردن محبت از مردان دیگر نداشته باشند و در نتیجه به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط مسموم نشوند. حداقل تجربه‌ی شخصی ما این را می‌گوید.

جالب است که اصلا گرسنه هم نمی‌شدم. در واقع اصلا زمانی برای گرسنه شدن نداشتم. تا ساعت ۹ بی وقفه کار کردم. فکر می‌کنم آشپزخانه ۳ ساعت دیگر کار داشته باشد.

وقتی رفتم دوش بگیرم دستم بالا نمی‌آمد که موهایم را بشویم. الان هم واقعا با زحمت تایپ کردم. بروم بخوابم که فردا پروژه به شکل سنگینی ادامه دارد.

الهی شکرت…

پنبه خانم صبح آماده شد، لباس‌‌ قشنگ‌هایش را پوشید، گوشواره و انگشتر انداخت و رفت دیدن آن یکی خواهرش. عاشقِ بیرون رفتن و گشت و گذار است و من عاشق این اخلاقش هستم. آزاد و رهاست. برای گشت و گذار نه تعلل می‌کند و نه سخت می‌گیرد. حتی اگر بخواهد به سفری چند روزه برود چند دست لباس می‌گذارد در یک ساک کوچک و حرکت می‌کند. حتی یادم می‌آید که یک بار می‌خواست برای چند روز به سفر برود اما تا لحظات آخر هنوز هیچ وسیله‌ای برنداشته بود. من وسایلش را برایش مهیا کردم. اصلا سخت نمی‌گیرد. در هر موقعیتی که قرار می‌گیرد به سادگی با آن موقعیت هماهنگ می‌شود و همیشه هم به او خوش می‌گذرد.

من اصلا شبیه او نیستم، من کاملا شبیه پدر هستم. درست مثل پدر همه‌ چیز را سخت می‌گیرم. برای هر سفری از چند روز قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و کلی وسیله بر‌می‌دارم. ذهنم درگیر قوانین ساخته‌ و پرداخته‌ی خودش است. مادر مثل آب روان است؛ جاری در تمام لحظات. بهترین همسفر است. با هر چیزی موافق است و کنار می‌آید. به هیچ گشت و گذار و مسافرتی هم نه نمی‌گوید.

پدر اما بسیار سخت‌گیر است،‌ هیچ کجا نمی‌رود، اگر هم برود اصلا راحت نیست. همه چیز را تبدیل به کاری شاق مانند کار کردن در معدن می‌کند. من و پدر شباهت‌های عجیب و غریب زیادی با هم داریم. اصلا به خاطر همین شباهت‌های درونی بود که تا سالها نمی‌توانستم با پدر کنار بیایم، چون او خودِ من بود. من را با خودم مواجه می‌کرد؛ با آن بخش‌هایی از خودم که نمی‌خواستم بپذیرم که هستم. من دوست داشتم مثل مادر رها باشم اما مثل پدر سرسخت بودم.

سال‌ها طول کشید تا بتوانم این قبیل ویژگی‌های خودم را بپذیرم و درک کنم که این ویژگی‌ها در ذات بد نیستند و در خیلی از مسائلِ زندگی می‌توانند تبدیل به موهبت شوند. اگر هم نتایج خوبی برای من ندارند باید در وهله‌ی اول بپذیرمشان و در وهله‌ی دوم سعی کنم که تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودم شوم.

در عوض پدر کسی بود که ما را با ادبیات آشنا کرد؛ شعر خواندن را از پدر یاد گرفتیم، علاقه به ادبیات به خاطر پدر در ما شکل گرفت. صادق بودن در هر شرایطی حتی اگر به نفعت نیست را پدر به ما یاد داد. او بر خلاف مادر تمام مدت قربان‌صدقه‌ی بچه‌هایش می‌رود و آنقدر بچه‌ها را از مهر و محبت اشباع می‌کند که ما هرگز نیازی به دریافت عشق و محبت در بیرون از خانه نداشتیم و به همین خاطر هرگز به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط اشتباه نشدیم.

همه‌ی ما مجموعه‌ای از ویژگی‌های مختلف هستیم که هیچ کدام در ذات بد یا خوب نیستند. باید خودمان را با تمام ویژگی‌هایی که داریم بپذیریم. پذیرش، اولین قدم در جهت رشد کردن و بهتر شدن است. باید یاد بگیریم دست از انکار کردن خودمان برداریم و بپذیریم که ما در مسیر رشد خودمان قرار داریم.

دیشب پنبه خانم تلویزیون نگاه می‌کرد. سریالی بود درباره‌ی جنگ اسرائیل و فلسطین. من هم چند دقیقه‌ای از آن را دیدم. نیروهای اسرائیلی آماده‌ی عملیاتی شدند. یک نفر تک تیرانداز بالای پشت‌بام مستقر شده بود. به او دستور داده شد که به هر کس که در تیررس‌اش قرار می‌گیرد شلیک کند. تک‌تیر‌انداز ماهری بود و تیرش خطا نمی‌رفت. چند نفری را از پا درآورد تا اینکه به یک نفر شلیک کرد بدون اینکه او را به طور کامل دیده باشد، فقط چون طرف در همان ساختمانی بود که نیروهای دشمن آنجا بودند به او شلیک کرد. چند لحظه بعد نیروهای خودی اعلام کردند که یک مجروح دارند که باید از ساختمان خارج شود. همان لحظه تک‌تیر‌انداز به کار خودش شک کرد. فرمانده از او پرسید که آیا ضارب را دیده است یا نه؟ او چند لحظه‌ای در شوک بود و وقتی به خودش آمد اعلام کرد که کار من بوده،‌ من به او شلیک کردم.

بعد از پایان عملیات او را در دادگاه نظامی خواستند درحالیکه مرد مجروح که جوان هم بود از دنیا رفت. او به راحتی می‌توانست در آن لحظه حقیقت را نگوید. درست است که احتمالا بعدا می‌‌فهمیدند که تیر از کدام اسلحه خارج شده است و این حرفها، اما به هر حال اعتراف کردن به چنین حقیقتی در آن لحظه اصلا کار ساده‌ای نیست. آدم باید خیلی قوی باشد که طفره نرود، توجیه نکند و در همان لحظه‌ی اول مسئولیت کارش را بپذیرد.

ساعت‌های طولانی پای کامپیوتر نشستم. باید عکس‌‌ ادیت می‌کردم. تعدادشان زیاد بود و امروز باید تمام می‌شد که به لطف خدا انجام شد و فرستادم.

بعد از کار طولانی، طبقه‌ی پایین را نظافت کردم و غذا را آماده کردم و دوش گرفتم. کار فیزیکی وقتی با روزه‌داری همراه می‌شود توانم را می‌گیرد. آزمایش حداقل دو هفته عقب افتاده است، چون می‌خواهم به همان آزمایشگاه قبلی بروم تا بتوانم نتایج را بهتر مقایسه کنم و حالا تا دو هفته امکانش نیست. من این را می‌گذارم به این حساب که بدنم به این زمان نیاز داشته تا به شرایط مطلوب برسد.

خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…