بایگانی برچسب برای: مادر بودن

آخرین روزِ تیر ماه هم از راه رسید. از فردا ماه جدید شروع می‌شود. شروع‌‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند.

جمعه را با استخر رفتن آغاز کردیم. امروز خلوت‌تر از دفعه‌ی قبلی بود که این موضوع تجربه‌ی بهتری را برایمان رقم زد. پنبه خانم در استخر دوست پیدا کرده. دوستش امروز هم بود و در حین راه رفتن کلی با هم گپ زدند.

مادری دوست‌داشتنی در استخر بود که هر بار اتفاقی یا غیراتفاقی نگاهش به دخترش می‌افتاد چشمانش از شادمانی برق می‌زدند و با تمام وجود قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت. هر کجا که دیدمش یا شنیدمش دخترش را با عنوان‌هایی مانند عشق من، رکسانای من یا چنین چیزهایی مورد خطاب قرار می‌داد. مادری به غایت دلنشین و دوست‌داشتنی بود.

پنبه خانم هیچوقت قربان‌صدقه‌ی ما نرفته و نمی‌رود. از این عادت‌ها ندارد. در واقع پنبه خانم به هیچ کس رو نمی‌دهد. مادر یک جور منش خاصی دارد؛ زنی کاملا مستقل و جدی است و ما را هم به همین شکل تربیت کرده است. به خوبی به خاطر دارم که از سن بسیار پایین مادر قمست اعظم مسئولیت‌های ما را به خودمان سپرد؛ خودمان باید ساعت زنگ‌دار می‌گذاشتیم بالای سرمان و صبح از خواب بیدار می‌شدیم، لباس‌هایمان را اتو می‌کردیم، جورابهایمان و بعضی لباس‌های دیگرمان را می‌شستیم، چای دم می‌کردیم، صبحانه می‌خوردیم، وسایل مدرسه‌مان را آماده می‌کردیم، نان و شیر می‌خریدیم و خیلی کارهای دیگر. من از هفت سالگی کلید خانه را داشتم. یعنی این مسئولیت به عهده‌ی ما گذاشته شده بود که کلید داشته باشیم و از کلیدمان مراقبت کنیم تا پشت در نمانیم.

از زمانی که هجده ساله شدم و برای درس خواندن به شهر دیگری رفتم و در خانه‌ی دانشجویی ساکن شدم متوجه شدم که این روش تربیتی مادر چقدر برایمان مفید بوده است. به جرات می‌توانم بگویم موقعیتی نیست که من و خواهرهایم در آن قرار بگیریم و نتوانیم از پس آن بربیاییم. این را بارها و بارها در مواجه با چالش‌های بسیار بزرگی ثابت کرده‌ایم و ما این استقلال و این اعتماد به نفس را مدیون روش تربیتی مادر هستیم و من همیشه سپاسگزارش هستم و خواهم بود.

(مادر عشقش را به زبان ابراز نمی‌کند، او این عشق را در عمل برای ما معنا کرده است؛ مادر بخشید وقتی که هیچ دلیلی برای بخشیدن نبود، مادر بود وقتی که توانِ بودنش نبود، مادر صبور بود وقتی که صبر را هم طاقتِ صبر نبود…. مادر درد بود و درد نداد، مادر عشق بود و عشق داد)

نَقلِ این نیست که مادرها باید عشق را در عمل معنا کنند نه اینکه در کلام بگنجانند، مادرانی که عشقشان را در کلامشان ابراز می‌کنند هم همانقدر عزیزند. مادر بودن کیفیتی آنچنان منحصر به فرد است که در هیچ چهارچوب و قانونی نمی‌گنجد؛ هر مادری به یک شکلی مادری می‌کند و هر مادری به حد توان و آگاهی‌اش تلاش می‌کند تا بهترینِ آنچه می‌تواند را برای فرزندش انجام دهد.

مادری آگاه بودن مسئولیتی بسیار خطیر و کاری بسیار دشوار است که هرگز نمی‌توان بیرونِ میدان ایستاد و درباره‌اش نظر داد. من صرفا نظرم را به عنوان یک فرزند می‌گویم که از اینکه در بچگی با من مانند یک انسان مستقل برخورده شده و به من مسئولیت داده شده است بسیار بسیار خوشحال و سپاسگزارم. بیشترین منفعت این کار برای شخص من بوده است. درک می‌کنم که دلِ بزرگی داشتن اصلا ساده نیست ولی به نظر من وقتی که آگاهانه تصمیم می‌گیریم پدر و مادر باشیم باید حاضر باشیم به دل چالش‌های سخت برویم تا میوه‌ی آن را هم برداشت کنیم.

امروز خواندم و نوشتم. در حین نوشتن به مکان‌هایی در اعماق ذهنم رفتم و صفحاتی از بچگی‌ام را ورق زدم که سالها باعث آزاد من بوده و هستند. تلاش کردم که با نوشتن از آن‌ها گذر کنم. بالاخره این اتفاق خواهد افتاد. نوشتن تنها راه قطعی برای عبور کردن است؛‌ حداقل برای من که اینطور بوده است.

مدت‌ها بود که می‌خواستیم اغذیه‌فروشی‌های ابتدای جاده‌ی چالوس را امتحان کنیم، فرصت خوبی بود که سری به آنجا بزنیم. پیاده از داخل پارک رفتیم. جمعیت زیادی در حال گشت و گذار شبانه در آنجا بودند. تعداد زیادی ماشینِ کوچک هم بود که بچه‌ها را سوار می‌کردند و با کنترل از راه دور به این طرف و آن طرف می‌بردند. یادم آمد که در بچگی بزرگترین آرزویم داشتن یکی از این ماشین‌ها بود.

دونر کباب خوردیم؛ معمولی بود. یاد حرف یک نفر افتادیم که می‌گفت «ما آدم‌ها دیگر به دنبال خرید کردن یا غذا خوردن نیستیم؛ ما به دنبال یک تجربه‌ی جدید هستیم»

کاملا درست می‌گوید؛ ما دوست داریم وقتی جایی می‌رویم یک حس و حال جدید را تجربه کنیم نه اینکه صرفا غذایی خورده باشیم یا خریدی کرده باشیم. در واقع انسان از این مراحل عبور کرده است و به دنبال چیز بیشتری است. بنابراین در هر کسب و کاری که هستیم باید به این فکر کنیم که چطور می‌توان یک تجربه‌ی جدید را به مشتری فروخت که به خاطر آن تجربه دوباره به آنجا برگردد. ما دیگر برای غذا خوردن به این اغذیه‌فروشی‌ها نخواهیم رفت چون حس و حال تازه‌ای را تجربه نکردیم که هیچ، با یک کیفیت معمولی در غذا و برخورد و همه چیز هم مواجه شدیم.

دوباره از داخل پارک برگشتیم. چه خاطراتی برای من زنده شد از شب‌هایی که تا دیروقت در پارک بودیم. تابستان‌هایی که دختر‌های فامیل می‌آمدند و دسته‌جمعی به پارک می‌رفتیم. الان دیگر هیچ ذوقی برای پیک‌نیک رفتن در هیچ پارکی ندارم، هر چیزی در وقت درست خودش خوشایند است. از وقتش که می‌گذرد دیگر هیچ جذابیتی ندارد.

(من برای نعمت بی‌همتای سلامتی هزاران هزار بار سپاسگزار خداوندم)

الهی شکرت…

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است.

عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است.

این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم.

عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصی‌ام را می‌زدم. من بی‌رحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادق‌تر از بقیه‌ام،‌ با خودم و احساساتم آشنا‌تر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقد‌ترم.

اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت می‌فرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچه‌اش را در خارج از کشور می‌دهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش می‌کنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.

عزیزم اگر شنیدی که آدم‌ها می‌گویند زندگی چیز نکبتی‌ست باور نکن. اجازه نده که این حرف‌ها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویه‌ی دید خودش به زندگی می‌نگرد و آنچه دیگران می‌بینند لزوما منظره‌ی پیش چشم تو نخواهد بود.

به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت می‌کند، نه به حرف‌هایی که از بیرون می‌شنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنباله‌رو نباش. من بیزارم از دنباله‌روی و دلم نمی‌خواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست،‌ به خودت سخت نگیر.)

عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوش‌بینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت بر‌می‌آید و به تو احساس شادمانی می‌بخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژی‌ات را به هدر می‌دهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه می‌شوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.

تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.

عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر می‌نویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم می‌کنی.

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

قسمت اول را اینجا بخوانید.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.

او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند.

مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجه‌ها و البته مراقبت از خودش می‌کرد.

ما آدم‌ها این غریزه‌ی طبیعی خود را کاملا فراموش کرده‌ایم و وقتی فرزندی را از دست می‌دهیم تمام زندگی‌مان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدم‌های زنده‌ی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش می‌کنیم.

ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش می‌کنیم و از آن پس باقی زندگی‌مان را به غصه خوردن برای او که از دستش داده‌ایم می‌گذرانیم چون تصور‌ می‌کنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم،‌ اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبوده‌ایم،‌ قطعا بی‌عاطفه و بی‌وجدان بوده‌ایم، قطعا شایسته‌ی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.

آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز می‌تواند بخندد چگونه مادری می‌تواند باشد؟ او لکه‌ی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایده‌آل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان می‌رود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند،‌ شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمی‌آید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.

به خدا که هیچ کدام از این‌ حس‌ها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمی‌گردد و زندگی را از سر می‌گیرد. اینها قراردادهای نانوشته‌ای هستند که در طول سالها به ما دیکته شده‌اند و ما را از طبیعت واقعی‌مان دور کرده‌اند. این‌ها ارزش‌هایی کلیشه‌ای هستند که آدم‌هایی مثل خودمان آنها را ساخته‌ و در مغز ما فرو کرده‌اند.

مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکه‌ای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.

آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبت‌ها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبت‌های مستتر در مصیبت‌ها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.