بایگانی برچسب برای: مادر بودن

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است.

عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است.

این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم.

عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصی‌ام را می‌زدم. من بی‌رحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادق‌تر از بقیه‌ام،‌ با خودم و احساساتم آشنا‌تر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقد‌ترم.

اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت می‌فرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچه‌اش را در خارج از کشور می‌دهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش می‌کنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.

عزیزم اگر شنیدی که آدم‌ها می‌گویند زندگی چیز نکبتی‌ست باور نکن. اجازه نده که این حرف‌ها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویه‌ی دید خودش به زندگی می‌نگرد و آنچه دیگران می‌بینند لزوما منظره‌ی پیش چشم تو نخواهد بود.

به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت می‌کند، نه به حرف‌هایی که از بیرون می‌شنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنباله‌رو نباش. من بیزارم از دنباله‌روی و دلم نمی‌خواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست،‌ به خودت سخت نگیر.)

عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوش‌بینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت بر‌می‌آید و به تو احساس شادمانی می‌بخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژی‌ات را به هدر می‌دهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه می‌شوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.

تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.

عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر می‌نویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم می‌کنی.

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

قسمت اول را اینجا بخوانید.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.

او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند.

مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجه‌ها و البته مراقبت از خودش می‌کرد.

ما آدم‌ها این غریزه‌ی طبیعی خود را کاملا فراموش کرده‌ایم و وقتی فرزندی را از دست می‌دهیم تمام زندگی‌مان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدم‌های زنده‌ی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش می‌کنیم.

ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش می‌کنیم و از آن پس باقی زندگی‌مان را به غصه خوردن برای او که از دستش داده‌ایم می‌گذرانیم چون تصور‌ می‌کنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم،‌ اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبوده‌ایم،‌ قطعا بی‌عاطفه و بی‌وجدان بوده‌ایم، قطعا شایسته‌ی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.

آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز می‌تواند بخندد چگونه مادری می‌تواند باشد؟ او لکه‌ی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایده‌آل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان می‌رود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند،‌ شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمی‌آید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.

به خدا که هیچ کدام از این‌ حس‌ها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمی‌گردد و زندگی را از سر می‌گیرد. اینها قراردادهای نانوشته‌ای هستند که در طول سالها به ما دیکته شده‌اند و ما را از طبیعت واقعی‌مان دور کرده‌اند. این‌ها ارزش‌هایی کلیشه‌ای هستند که آدم‌هایی مثل خودمان آنها را ساخته‌ و در مغز ما فرو کرده‌اند.

مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکه‌ای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.

آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبت‌ها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبت‌های مستتر در مصیبت‌ها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.