بایگانی برچسب برای: فستنیگ

ساعت چهار و چهل دقیقه‌ی صبح بی‌دلیل از خواب پریدم و بی‌خوابی به سرم زد. می‌توانستم همان موقع بروم پای کامپیوتر، یعنی تا این حد بیدار بودم. اما این کار را نکردم، به جایش چند صفحه‌ای در موبایلم کتاب خواندم تا بتوانم کمی بیشتر بخوابم. هر زمان که بی‌خواب می‌شوم بهترین کار برایم کتاب خواندن است.

امروز سیزده ساعت بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم، فقط نهار مختصری خوردم و چند باری هم دستشویی رفتم. بقیه‌اش را بدون اینکه حواسم پرت چیزی شود کار کردم. اگر چند روز در هفته هم اینطوری کار کنم هیچ پروژه‌ای روی زمین نمی‌ماند.

از دیروز تا امروز بیست و چهار ساعت در روزه بودم. به خاطر پیاده‌روی سنگین دیشب و همین‌طور کار کردن از صبح زود، سه ساعت آخر روزه‌داری به سختی گذشت. تمام انرژی‌ام تحلیل رفته بود. اما سعی کردم حواسم را جمع کار کنم تا زمان بگذرد.

امروز داشتم به دوستم می‌گفتم که من نماد تمام‌عیارِ سخت‌ گرفتن هستم؛ یعنی اگر بخواهند مجسمه‌ی سخت‌گیری را بسازند حتما باید شبیه من باشد. من هر کاری را سخت می‌گیرم؛ از کارهای روزمره مثل تمیز کردن خانه گرفته، تا مسافرت و مهمانی رفتن، کار کردن و هر چیز دیگری.

هیچوقت آدم رهایی نبودم. علی‌رغم تمام تلاش‌هایم هنوز هم خیلی وقت‌ها خودم را در حالی می‌یابم که دارم در مورد موضوعی سخت‌گیری می‌کنم.

معترف بودن به این ویژگی تا سالها برایم بسیار سخت بود، پذیرفتن اینکه آدم سخت‌گیری هستم اصلا برایم خوشایند نبود. ولی فهمیدم که نپذیرفتن چیزی را تغییر نمی‌دهد. کمک نمی‌کند تا آدم تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش شود. یاد گرفته‌ام که در مقابل آنچه که هستم مسئولیت‌پذیر باشم چون فقط در این صورت است که مسیرهای جدید به روی آدم باز می‌شود. الان به جایی رسیده‌ام که به ویژگی‌های نامطلوب خودم که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. سخت‌گیر بودنم به نظرم خنده‌دار است، در شرایطی که اصلا نمی‌دانی یک لحظه‌ی بعد هستی یا نه چه فرقی می‌کند که کارها در حد کمال مد‌نظر تو انجام شوند یا نه!!

تنها چیزی که اهمیت دارد لذت بردن است. ما ذره‌‌ای هستیم از این بی‌کرانگیِ محض. هرچند که معتقدم تمام کارهایی که انجام می‌دهیم، احساساتی که داریم، افکاری که از ذهنمان می‌گذرند، قدم‌هایی که بر‌می‌داریم… همه و همه از نظر جهان با اهمیت هستند و جهان به هیچ‌وجه نسبت به ما بی‌تفاوت نیست. اما به هر حال باید این را بدانیم که هیچ چیزی در این جهان آنقدر جدی نیست که بخواهیم بابتش سخت‌گیر باشیم. این‌ها را به خودم می‌‌گویم که همیشه همه چیز را زیادی جدی گرفته‌ام و می‌گیرم.

تمام اهالی ساختمان یا مریض شده‌اند یا مسافرتند یا درگیر کارهای دیگرند. آنقدر سرشان شلوغ است که نشد به آنها بگویم گل‌ها را آب بدهند. به خانم واحد روبرو زنگ زدم و از او خواهش کردم که گل‌ها را آب بدهد. تا به حال شاید فقط یکی دو بار آن هم در حد یک سلام و علیک دیده باشمش. اما مجبور شدم که زحمت این کار را به او بدهم. پای تلفن بسیار گرم و صمیمی بود و با روی باز درخواست مرا پذیرفت.

امروز خیلی زیاد و خیلی درهم و برهم خورده‌ام. فکر می‌کنم موفق شدم گند بزنم به ۲۴ ساعت روزه‌داری.

امیدوارم که فردا هم بتوانم به خوبی امروز کار کنم. پس بهتر است بروم برای استراحت.

الهی شکرت…

۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت.

آنقدر وب‌سایت را بروزرسانی کرده‌ام که احساس می‌کنم روحِ سایت با اسلحه‌ی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کرده‌ام 🥴 اما هر روز که می‌گذرد بیشتر و بیشتر دوستش دارم، انگار که انرژی‌اش روز به روز مثبت‌تر می‌شود.

پنبه خانم دو ساعت کامل روبرویم نشسته بود و تمام ماجراهای چند روزی که خانه‌ی خواهرش بود را با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد. حتی تمام حرف‌هایی که رد و بدل شده بود و حتی اتفاقاتی که در چند نسل قبل افتاده بود را هم برایم بازگو کرد.

من در حالیکه یک چشمم به مانیتور بود با چشم دیگر پنبه خانم را نگاه می‌کردم و هر از گاهی کلماتی از این قبیل می‌گفتم «اوو… آهان… نه بابا… خب؟… عجب… آره…»

با اینکه خسته و کمی هم گرسنه بودم اما چون ماشین بود تصمیم گرفتم بروم فروشگاه و خریدهای مادر خانم را انجام دهم. فروشگاه هم عجیب و غریب شلوغ و به هم ریخته بود و کارها به کندی انجام می‌شد. مدت زمان زیادی در صف صندوق گذشت.

بعد از آنجا با خاله خانم رفتیم دم دستگاه ATM که یک سری جابه‌جایی انجام دهد و پول بگیرد و از این کارها. اکثر اوقات من خاله را می‌برم برای کارهای بانکی‌اش.

خاله از آن آدم‌هایی است که به راحتی می‌تواند دلیل نوشتن داستانی شبیه جنایت و مکافات باشد؛

یک کیف کوچک دارد که از گردنش آویزان می‌کند و تمام مدارک و کارت‌هایش را داخل آن می‌گذارد. این را از اولین سفری که به مکه رفته است یاد گرفته و هنوز بعد از سال‌ها همین کار را انجام می‌دهد. جلوی دستگاه یادش می‌افتد که کارت را از کیف بیرون نیاورده، دستکش‌های یکبار مصرفش را در می‌آورد و داخل کیف دوشی‌اش می‌گذارد، دکمه‌ی مانتویش را باز می‌کند و به سختی کیف گردنی‌اش را بیرون می‌کشد. تلاش می‌کند تا زیپش را باز کند، کارت‌ها را یکی یکی بیرون می‌آورد، هیچ کدام آن کارتی که باید باشد نیست، یک نایلون از کیف خارج می‌کند که داخلش دفترچه‌ی حساب بانکی و یک کارت هست، بالاخره این همان کارت است (من در تمام مدت صبورانه حرکاتش را دنبال می‌کنم و هیچ کاری نمی‌کنم که او را وادار به عجله کردن کند) می‌گوید از این کارت فلان مبلغ را منتقل کن به این یکی کارت، بعد فلان مبلغ را به آن یکی کارت، بعد موجودی بگیر، بعد پول نقد بگیر. خواسته‌هایش را یکی یکی اجرا می‌کنم.

می‌گوید خرید دارم فردا بیا برویم خرید. می‌گویم بیا همین الان برویم ممکن است فردا ماشین نباشد. می‌برمش لبنیاتی و سر فرصت هر چیزی را که می‌خواهد پیدا می‌کنم و می‌خریم (خودم هم تخمه‌ی آفتابگردان خریدم چون پدر هوس کرده بود) خریدهای خاله را می‌برم بالا و در دلم او را به خدا می‌سپارم.

در مسیر خیلی گرسنه شده بودم. شام هم چیزی نبود که من بتوانم بخورم، کمی خامه و اَرده به جای شام خوردم و بعدش هم تنقلات (منظورم همان تخمه است. خدا بیامرزد زمانی را که تنقلات مساوی بود با مثلا چیپس و پفک و بستنی و کیک و این جور چیزها. البته که اصلا هم تمایلی ندارم)

ظرف‌ها را شستم، اجاق گاز را تمیز کردم، روی میز و کابینت‌ها را دستمال کشیدم و در تمام مدت سعی کردم سردردی که نمی‌دانستم دلیلش چیست را ندیده بگیرم. الان کمی بهترم.

قرار است فردا صبح با پنبه خانم استخر برویم. با اینکه خسته‌ام و دیروقت است اما دلم می‌خواهد چند صفحه‌ای کتاب بخوانم.

الهی شکرت…