مکانهای کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصههایم رشد میکنند و از تنم بیرون میزنند درحالیکه هنگام شکلگیری آن غصهها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکانها نبوده است و این میترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصههایم کوچک شوند در ذهنم رنگ میبازد.
این یعنی غصههای آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصهها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفتهاند و همراه او به مقصد رسیدهاند.
شاید هم اگر آدم از غصههایش دور نشود آنها آرام گیرند و هی وقت و بیوقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آنها غصهدارشان میکند و هی میافتند پی نشانی آدم.
گاهی میاندیشم کاش میشد جلوی خانهی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصهها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند میدانم پیگیرتر از آنند که بشود دستبهسرشان کرد.
یکطوری جا خوش کردهاند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانهی آنها بوده است.
اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.
الهی شکرت…

