بایگانی برچسب برای: غصه

مکان‌های کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصه‌هایم رشد می‌کنند و از تنم بیرون می‌زنند درحالیکه هنگام شکل‌گیری آن غصه‌ها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکان‌ها نبوده است و این می‌ترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصه‌هایم کوچک شوند در ذهنم رنگ می‌بازد.

این یعنی غصه‌های آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصه‌ها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفته‌اند و همراه او به مقصد رسیده‌اند.

شاید هم اگر آدم از غصه‌هایش دور نشود آن‌ها آرام‌ گیرند و هی وقت و بی‌وقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آن‌ها غصه‌دارشان می‌کند و هی می‌افتند پی نشانی آدم.

گاهی می‌اندیشم کاش می‌شد جلوی خانه‌ی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصه‌ها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند می‌دانم پیگیرتر از آنند که بشود دست‌به‌سرشان کرد.

یک‌طوری جا خوش کرده‌اند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانه‌ی آن‌ها بوده است.

اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.

الهی شکرت…

گل‌های خشکیده‌ی مراسم را جمع کردیم و ته‌مانده‌ها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمی‌گردد به حالت عادی،‌ انگارنه‌انگار که اتفاقی افتاده است؛ آدم‌‌ها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها،‌ زندگی برمی‌گردد به عادی‌ترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمی‌گردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجه‌ی بود و نبودت نمی‌شود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمی‌آیی، به هیچ کجای زندگی برنمی‌خورد بودن و نبودنت.

پدر می‌گوید تا وقتی این چراغ‌های چشمک‌زن نسوخته‌اند این عکس‌ها را برندارید، بگذارید همین‌طور بمانند. هر روز صبح که بیدار می‌شود چراغ چشمک‌زن را روشن می‌کند. هر وقت از در وارد می‌شوی مادر را میان نور و شمع و گل می‌بینی، همان‌جایی که آرزو می‌کنم باشد.

از چرت‌زدن‌های کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم،‌ اضطرابی نه چندان پنهان سایه‌به‌سایه‌ام می‌آید.

همه می‌روند،‌ همه رفته‌اند، همه خواهند رفت. من این را می‌دانم، همه می‌دانند، چه کسی هست که نداند که همه می‌روند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصه‌ای از پیش نوشته‌شده می‌خواند و می‌داند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد، من به حالش غبطه می‌خورم.

الهی شکرت…