بایگانی برچسب برای: طبیعت

وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمی‌توانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن می‌گیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی می‌کنند شب‌ها زود می‌خوابند و صبح‌ها زود بیدار می‌شوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه می‌شود. هوا خیلی خنک بود، پتویی را دور خودم پیچیدم و نوشتم و در حین نوشتن هر از گاهی نگاهی به کوههایی که از پنجره پیدا هستند می‌انداختم که یک دست پوشیده از درختان سبز هستند. صبح‌ها مه غلیظی از کوهها به سمت پایین سرازیر می‌شود.

بعد از نوشتن دوش گرفتم و ساعت ۸ بود که قهوه را گذاشتم و درحالیکه لباس گرم پوشیده بودم داخل بالکن رفتم تا از فضا و حال و هوای صبح استفاده کنم. اینجا زندگی کُند و آرام است. صبحانه در بالکن واقعا لذتبخش است، دلم می‌خواهد ساعت‌ها طول بکشد. ساعت حوالی ۱۲ بود که مهمان آمد. زمان زیادی را با مهمان حرف زدیم، در مورد تولید و چالش‌ها و راهکارهایش هم حرف شد. او تا به حال ۲۷ کارخانه را به ثمر رسانده است. کارش این بوده که کارخانه‌ها را از نابود شدن نجات می‌داده و جان دوباره‌ای به آنها می‌بخشیده. یک جورهایی پزشک کارخانه‌ها بوده. آدمی است غنی از تجربه، آرام و روان.

آمده است که مسافر کوچک (نوه‌اش) را ببیند. همدیگر را بسیار کم دیده‌اند به همین دلیل مسافر کوچک اول با او غریبه بود اما کم کم اوضاع بهتر شد و ارتباط بهتری با هم برقرار کردند، مخصوصا که پدربزرگش می‌توانست انگلیسی با او حرف بزند و این باعث شد سریعتر بتوانند با هم هماهنگ شوند.

عصر شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم تا از طبیعت لذت ببرم. تا به حال درخت کیوی را از نزدیک ندیده بودم که امروز دیدم.

یک ماه است که هیچ ورزشی نکرده‌ام، یعنی حتی احساس می‌کنم که دستم را هم بالا نیاورده‌ام که بدنم را کش و قوس بدهم. برنامه‌ی پیاده‌روی و استخرم هم کاملا مختل شده است. امروز که کمی پیاده‌روی کردم متوجه شدم که توان بدنم به طرز محسوسی کاهش یافته است. سربالایی را آهسته آهسته بالا رفتم. دفعه‌ی قبل که شمال آمده بودم را خیلی خوب به خاطر می‌آورم؛ از یک موضوعی بی‌اندازه ناراحت و غمگین و دلسرد و همه‌ی اینها بودم. رفتم در دل جنگل و دو ساعتی با خودم و خدای خودم خلوت کردم تا آرام گرفتم و برگشتم. امروز هر چه فکر کردم که کجا رفته بودم یادم نیامد.

درختانِ پرتقال پوشیده شده‌اند از پرتقال‌های سبز رنگی که در لحظات اول تشخیص دادنشان از برگ‌ها کار سختی است.

در جاده به انار نوبر هم رسیدم. درختی را هم دیدم که خرمالو‌هایی به اندازه‌ی یک ازگیل کوچک داشت. حتما پیوند درخت از بین رفته است و به همین دلیل خرمالوهایش کوچک شده‌اند. اصطلاحا درخت نَرَک شده است. (این را از پدر جان یاد گرفته‌ام). [vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]من عاشق شخصیتِ خاص درخت خرمالو هستم. مطمئنم که دیگران هم حس خاصی از درخت خرمالو می‌گیرند بدون اینکه بدانند چرا… انگار که نمی‌شود در مقابلش از حد و حدود خودت تجاوز کنی. یک جور وقار و متانت و در عین حال جدیت خاصی در درخت خرمالو هست که در عین حال که برای مخاطب احترام قائل است اما خط قرمزهای خودش را هم دارد که به کسی اجازه‌ی عبور کردن از آنها را نمی‌دهد. 

به نظر من تک تک اجزای طبیعت هویت منحصر به فرد خودشان را دارند. حتی یک برگ هم به دلیل خاصی در این جهان وجود دارد و حضورش ارزشمند است.

از روی زمین انار و پرتقال‌های فسقلی برداشتم و یک عدد خرمالو هم از درخت چیدم.

 

خرمالوهای کوچک خرمالوی کوچک انار نوبرانه

 

در این منطقه از صبح تا غروب صدای ماشین علف‌زنی شنیده می‌شود. اوایل همیشه فکر می‌کردم این چه صدایی‌ است که به طور دائم شنیده می‌شود. بعدا متوجه شدم که مردم از صبح تا غروب علف‌های درآمده میان درختان را می‌زنند. مردم این منطقه از طریق کشت پرتقال، چای و برنج ارتزاق می‌کنند. هر خانواده یک ماشین جیپ خیلی خیلی قدیمی (مربوط به زمان جنگ) دارد که در زمان پرتقال‌چینی (برداشت پرتقال) با آن به نقاط غیرقابل دسترس کوه می‌روند و پرتقال می‌آورند.

پسربچه‌ی کوچکی با تی‌شرت زردرنگ که برایش بزرگ بود و تقریبا تا زانوهایش پایین آمده بود لبخند زیبایی تحویلم داد و من هم جوابش را با لبخند فراخی دادم.

چشم‌هایم را بستم تا صداها را بشنوم و بوها را حس کنم. وقتی حس بینایی را حذف می‌کنی ناخواسته تمام صداها را می‌شنوی و تمام بوها را حس میکنی. بوی دود بود که با بوی تازگی علف‌ها و بوی رطوبت در هم آمیخته بود.

صدای جیرجیرک‌ها همراه با صدای بچه‌هایی که بازی می‌کردند و صدای ماشین علف‌زنی و همچنین صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسید.

خیلی وقت‌ها تمرین شنیدن و بوییدن می‌کنم.

در مسیر بودم که یک قطره باران روی صورتم افتاد. هر چه دست دست کردم که باران شروع به باریدن کند نکرد که نکرد. دست‌هایم را در رودخانه شستم و با نوبرانه‌های کالِ انار و خرمالو و پرتقال در دست‌هایم به خانه برگشتم.

خروس سیاه که روی پاهایش پر دارد با یکی از مرغ‌ها دعوایش شده بود.

دمنوش و چای خوردم. روزه‌داری ۱۲ ساعته‌ام را رعایت می‌کنم بنابراین شام نمی‌خورم. الان که می‌نویسم همگی در بالکن نشسته‌اند و کشک بادمجان مبسوطی می‌خورند. می‌شنوم که می‌گویند خیلی خوشمزه شده است. هشت ماه است که بادمجان نخورده‌ام. انصافا بادمجان خوشمزه است. اما من دیگر از مرزِ هوس کردن عبور کرده‌ام و پیش نمی‌آید که هوسِ چیزی را بکنم.

مسافر کوچک زودتر شامش را خورده بود. آمد کنارم نشست و از ماجراهای بازی کردنش در پارک برایم گفت. الان هم دارد ژله‌ی قرمز رنگ می‌خورد. ژله را دوست دارد و با لذت می‌خورد. در کل بچه‌ای نیست که راحت هر چیزی را بخورد. به سختی به چیزی علاقه نشان می‌دهد.

من هم از سن شش سالگی تا بیست و چند سالگی همینطور بودم. هیچ چیزی را با لذت نمی‌خوردم (البته به جز میوه). بسیار بدغذا بودم و هر کاری می‌شد می‌کردم تا مجبور نشوم غذا بخورم. خدا را شکر زمان ما تنوع هله هوله خیلی پایین بود و اصولا به راحتی در دسترس نبود. من اغلب شکمم را با میوه پر می‌کردم و یا چیزی نمی‌خوردم. به همین دلیل همیشه لاغر بودم. الان هم که عملا چیزی برای از دست دادن ندارم. در لاغرترین وضعیت بدنم در تمام دوران بزرگسالی‌ام هستم. اما الان دیگر بدغذا نیستم. یعنی یک زمانی تصمیم گرفتم که بدغذا نباشم به همین دلیل الان همه چیز را می‌خورم و به نظرم چیزی وجود ندارد که در نوع خودش خوشمزه نباشد.

امروز آسمان کاملا ابری بود، به همین دلیل غروب آفتاب قابل رویت نبود.

در صورتم اثری از سرزندگی و شادابی نیست، هر عکسی که از خودم می‌گیرم خستگی را به وضوح در چشم‌هایم می‌بینم. احساس می‌کنم به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.

الهی شکرت…

ساعت ۵:۳۰ صبح چشم‌هایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن می‌شد. صبح‌ها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر می‌کنی روندش خیلی آهسته است و تو کاملا در جریان روشن شدنش هستی. بعد ناگهان می‌بینی که کاملا روشن شده و تو متوجه نشدی که دقیقا چه وقت بود که این اتفاق افتاد. تازه بعد از اینکه کاملا روشن می‌شود خورشید شروع به بالا آمدن می‌کند و نور سحرانگیزِ طلایی‌اش را آهسته آهسته بر همه چیز می‌افکند.

مامان کبوتر آمد نشست وسط بالکن، بچه هم از پناهگاهش بیرون آمد و مادر شروع به غذا دادن به بچه کرد. خیلی دلم می‌خواست که از این صحنه عکس یا فیلم بگیرم اما موبایلم دور بود و تا بروم بیاورمش نمایش تمام شده بود. خیلی برایم عجیب است که بعد از این همه مدت هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد در حالیکه جوجه‌ی مرغ و خروس از لحظه‌ای که متولد می‌شود در حال نوک زدن است. فکر می‌کنم دستگاه گوارششان دیر به تکامل لازم می‌رسد.

پرنده در بالکن

 

کبوتر‌ها کاملا متوجه شده‌اند که دیگر لانه‌ای در کار نیست. حیوانات به سرعت به هر شرایطی عادت می‌کنند و به هیچ وجه در گذشته گیر نمی‌افتند. آنها بابت چیزهایی که از دست می‌روند حسرت نمی‌خورند، زانوی غم بغل نمی‌گیرند و درگیر گذشته باقی نمی‌مانند. کبوتر فقط یک بار به سمت لانه پرواز کرد و وقتی متوجه شد که لانه‌ای در کار نیست تمام روند زندگی‌اش را با شرایط جدید هماهنگ کرد. بچه‌اش را پیدا کرد و راهی برای غذا دادن به او در شرایط جدید پیدا کرد.

معاشرت با حیوانات یک کلاس درس فوق‌العاده است. من در این مدت که پذیرای پرندگان بودم بسیار زیاد به رفتارهایشان دقت کرده‌ام. یک بار شاهد بودم که جوجه یاکریم درحالیکه سعی می‌کرده از تخم خارج شود از لانه پایین افتاده و مرده بود. مادر به جای غصه خوردن برای فرزند از دست رفته، زمان و تمرکز و انرژی‌اش را صرف خودش و فرزند دیگرش کرده بود.

دفعه‌ی قبلی هم که کبوترها تخم گذاشتند یکی از بچه‌ها از لانه پایین افتاده و دچار سرگیجه‌ی کبوتری شده بود (یعنی اگر یک مدت دیگر ادامه می‌دادم تبدیل به یک کفترباز حرفه‌ای می‌شدم 😄) مادر کاملا قید بچه را زده بود چون می‌دانست که او دیگر زنده نمی‌ماند. به جایش از بچه‌ی دیگرش مراقبت کرد و او را به ثمر رساند.

اما ما آدم‌ها وقتی کسی را از دست می‌دهیم تا سالها درگیر این از دست دادن باقی مانده و قید خودمان و سایر آدم‌های زنده‌ی اطرافمان را می‌زنیم. درحالیکه غریزه‌ی ما دقیقا مانند همین پرندگان است اما درس‌هایی که به اشتباه یاد گرفته‌ایم باعث شده است که تصور کنیم اگر به فکر خودمان باشیم آدم خوبی نیستیم و در واقع دچار عذاب وجدان و احساس گناه شویم.

ما به جای هماهنگ شدن با شرایطی که در آن قرار گرفته‌ایم و به جای گشتن به دنبال راه حل مناسب، یا به دنبال مقصر می‌گردیم یا افسوس و حسرت می‌خوریم و یا در انواع و اقسام احساسات بد گیر می‌افتیم.

به نظرم درس زندگی را باید از طبیعت یاد گرفت.

موقع صبحانه گربه آمد پشت در و طبق معمول شروع کرد به اصرار کردن که در را برایش باز کنیم و اجازه بدهیم داخل شود. آخر هم موفق شد به خواسته‌اش برسد. من گربه زیاد دیده‌ام اما تا به حال گربه‌ای به این باهوشی و البته به این وقار ندیده‌ام.

یک جنتلمن واقعی است؛ اگر بغل کسی باشد به هیچ وجه به او چنگ نمی‌اندازد حتی اگر واقعا هم عصبانی باشد.

بلد است چطور تمام درها را باز کند و شب‌ها اگر بخواهد بازی کند و همه خواب باشند چراغ‌ها را روشن می‌کند که یعنی چرا خوابیده‌اید وقتی که من بیدارم و می‌خواهم بازی کنم!

با اینکه اسباب‌کشی کرده‌اند و به طبقه‌ی پایین رفته‌اند اما کاملا می‌داند که ما کجا هستیم و روزی یک بار می‌آید پشت در و می‌گوید در را برایم باز کن. مطمئنم که خانه را از آن خودش می‌داند و از نظرش ما در خانه زیادی هستیم و جای او را اشغال کرده‌ایم.

واقعا دوست داشتنی است اما امروز آنقدر شیطنت کرد که مجبور شدم در را باز کنم و بگویم «بفرما بیرون عزیزم، خوش اومدی» او هم شیک و مجلسی بیرون رفت. احتمالا این آخرین باری بود که به خانه‌ی ما آمد. دلم برایش بسیار تنگ خواهد شد 😔

گربه در خانه

 

تا دم رفتن داشتم از این طرف به آن طرف می‌دویدم. هر چقدر هم که زودتر شروع به انجام دادن کارها می‌کنم باز هم تا دقایق آخر در حال دویدنم. دوست دارم قبل از خارج شدن از خانه همه جا مرتب باشد تا وقتی که برمی‌گردم با فضایی کاملا مرتب مواجه شوم. آب دادن به گل‌ها قبل از رفتن هم یکی از کارهای همیشگی‌ام است.

احتمالا این سفر تا مدت‌ها آخرین سفری خواهد بود که به این شکل گروهی می‌رویم. من هم این بار خیلی وسیله دارم چون اصلا نمی‌دانم گرم می‌شود یا سرد، بارانی می‌شود یا آفتابی، مهمان می‌آید یا نمی‌آید. خلاصه که مجبورم برای هر شرایطی آماده باشم.

باید بگویم که من دیگر واقعا از وسیله جمع کردن خسته‌ام. این موضوع تبدیل به یکی از تضادهای زندگی‌ام شده است. توانم برای این جابه‌جایی‌های دائمی به پایان رسیده است. واقعا امیدوارم که نقل مکان کردن باعث شود که این روند وسیله جمع کردن و دوباره باز کردن کمتر شود و امیدوارم که مسیر زندگی مرا به سمت سکون بیشتر هدایت نماید. می‌ دانم که تحمل یکنواختی را به هیچ‌وجه نخواهم داشت اما تغییر و تحول باید شکل دیگری به خودش بگیرد که شامل سفرهای دائمی نباشد. چون این رفت و آمدها صرفا انرژی فیزیکی‌ام را تحلیل می‌برد و عایداتی دیگری ندارد.

ظهر بود که حرکت کردیم و قبل از خارج شدن از شهر تخمه، انجیر خشک و شکلات تلخ خریدیم (چقدر مفرح 🤪)

نهار را حوالی ساعت ۵ در یک رستوران سنتی خوردیم. رستوران بزرگ و قشنگی بود که فضایش به شکل سنتی طراحی شده بود. در طراحی آن از چوب و کاشی‌های تیره استفاده شده بود. در بدو ورود یک حوض آب به چشم می‌خورد. بخشی از آن، سالنِ تخت جمشید بود که دیوارهایش با نقش‌هایی از تخت جمشید و نشان فروَهَر (فر کیانی) زینت داده شده بود. چون خیلی از ظهر گذشته بود بعضی از غذاها تمام شده بودند. من کباب ترش خوردم. غذایش خوب بود اما چیزی نبود که در ذهن آدم حک شود.

کلن غذا اولویتش را برای من بسیار بیشتر از قبل از دست داده است. از رستوران رفتن سر ذوق نمی‌آیم. مگر اینکه بخواهم غذایی محلی و یا غذایی جدید را امتحان کنم. البته من هیچوقت برای خوردن غذاهای سنتی ایرانی ذوق نداشتم. قبلا که فست فود می‌خوردم برای رستوران رفتن ذوق داشتم اما حالا که فست فود هم از زندگی‌ام حذف شده است دیگر هیچ انگیزه‌ای برای رستوران رفتن ندارم.

ساعت ۷ بود که رسیدیم و وسایل را جابه‌جا کردیم. بیرون هوا گرم و شرجی بود و داخل برای من زیادی خنک بود. مدت زمان زیادی صرف معاشرت با مسافر کوچک شد. من در دو روز گذشته بسیار کم او را دیده بودم چون خیلی کار داشتم و زیاد پایین نرفتم. بچه‌ها بسیار دوست‌داشتنی هستند. یکی از جذابیت‌هایشان در صداقتشان است. یک نفر به مسافر کوچک گفت که «تو همه کار بلدی» و او در دم جواب داد که I don’t. بچه‌ها می‌دانند و به راحتی می‌پذیرند که همه‌ی کارها را بلد نیستند و از خودشان هم چنین انتظاری ندارند.

کی و کجا می‌شود که ما به دام کمالگرایی می‌افتیم؟ به دام نپذیرفتن نقاط ضعفمان، به دام تلاش بیهوده برای همه کاره بودن، قوی بودن یا قوی نشان دادن خودمان؟ چرا بار تمام اینها را بیخود و بی‌جهت به خودمان تحمیل می‌کنیم درحالیکه می‌توانیم در پذیرش خودمان باشیم؟

من می‌خواستم زود بخوابم، پروسه‌ی حاضر شدن یک خانم برای خوابیدن دست کم یک ساعت زمان می‌برد 😐  شب بخیر گفتم و کارهایم را انجام دادم اما مسافر کوچک آمد و روی تخت نشست و مدت‌ها برایم از مدرسه و دوستان و کارهایی که انجام می‌دهند تعریف کرد. او از تعریف کردن و حرف زدن لذت می‌برد و من هم برایش شنونده‌ی خوبی هستم و تشویقش می‌کنم که تعریف کند.

اینجا کعبه‌ی آمال من است؛ از هر پنجره‌ای که نگاه می‌کنم فقط طبیعت را می‌بینم. ماه آنقدر در آسمان زیباست که نمی‌شود دست از نگریستن برداشت. هوا هم آنقدر خنک و دلپذیر شده است که خدا می‌داند. همینکه هوا تاریک می‌شود نوبت قورباغه‌هاست که آواز سر دهند. اعجاز طبیعت تمام نشدنی است.

تنها چیزی که هرگز برای من رنگ و بوی تکرار نخواهد گرفت همین طبیعت است.

الهی شکرت…

دیشب بادْ وحشی شده بود، یک لحظه آرام و قرار نداشت و تا صبح هم آرام نگرفت. البته که حسش حس خشم و غصب نبود. بیشتر حس شور و شوق بود، حس سرزندگی. در باد نیروی قدرتمندی نهفته است که انسان را به هیجان وامی‌دارد. وقتی که باد با شدت می‌وزد انگار که یک جور احساس زنده بودن را منتقل می‌کند، انگار که دوست داری پرواز کنی، دوست داری با باد بروی به دوردست‌ها، دوست داری بدانی در ذهن باد چه می‌گذرد، از کجا گذر کرده تا به تو رسیده است، چه چیزهایی دیده است، چه کارهایی کرده است.

باد در حرکت است؛ همواره و همیشه و هرگز ساکن نمی‌ماند. باد انرژی‌ای در جریان و روان است و این ویژگیِ باد مرا هیجان زده می‌کند. حتی آب ممکن است یک‌جا بند شود، انقدر بند شود تا بخار شود. آتش هم که پایش همیشه بند است. اما باد روان است؛ جاری، در حرکت، پر جنب و جوش.

باد جوان است، شور و شوق دارد، انرژی دارد؛ چه به صورت نسیم ملایمی باشد چه به شکل یک جریان وحشی در هر صورت ساکن نیست. شاید تنها منبع انرژی‌ای باشد که همواره در جریان است. باد شوقِ حرکت کردن را در آدم ایجاد می‌کند. باد زنده است و نوید زندگی می‌دهد.

برای همین است که من طوفان‌های محلی را دوست دارم؛ همانهایی که باد و باران و رعد و برق را با هم دارند. انرژی عجیب و غریبی در طوفان نهفته است که همیشه چیزی را در درون من قلقلک می‌دهد. ناگهان هیجان‌زده می‌شوم و دوست دارم خیلی کارها انجام دهم. انگار انرژی آنها به من منتقل می‌شود.

زندگی چقدر چیز جذابیست واقعاً. هر لحظه‌اش به یک نحوی انسان را به هیجان می‌آورد. حتی می‌بینی که روزهای درد و رنج و سختی هم تو را به حرکت واداشته‌اند. باعث شده‌اند چیزی را در درونت تغییر دهی، حرکت کنی، توکل و اعتماد کنی… چقدر تمام اینها جذابند.

هنوز چند ساعت هم از روز نگذشته است و این همه احساس خوب از طبیعت منتقل شده است. چقدر من عاشق طبیعت هستم، هر چشمه از طبیعت مرا از شدت ذوق دیوانه می‌کند. دوست دارم در دل طبیعت زندگی کنم، دوست دارم بیدار که می‌شوم نگاهم با دشت‌های لَوِندِر و سروهای ناز نوازش شود، گوش‌هایم با صدای آب آرامش بگیرند و‌ پوستم با گرمای خورشید زنده بودن را حس کند. دوست دارم طبیعت مأمن من باشد.

مامانْ کبوتر پرید و آمد روی نرده. تفاوتش با بچه کاملا مشخص است؛ با اعتماد به نفس و محکم قدم برمی‌دارد، پاهایش به هیچ وجه نمی‌لرزند. مادر پرید و رفت روی پشت بام روبرویی. فکر می‌کنم بچه هم قصد دارد این مسافت را پرواز کند، فعلا آمده است روی نرده‌ها، دارد شرایط را می‌سنجد. پایین و اطراف را برانداز می‌کند. کاملا مشخص است که می‌ترسد از دیدن ارتفاع. مادر منتظرش است و بالاخره باید بپرد.

تنها راه گذر کردن از ترس‌ها روبرو شدن با آنهاست. هیچ راه دیگری ندارد، با هزار سال ارزیابی کردن و دعا کردن و گریه کردن و هیچکدامِ اینها، ترس‌ها از بین نمی‌روند. فقط زمانی از بین می‌روند که بروی در دلشان و با آنها مواجه شوی.

صدها بار این را تجربه کرده‌ام. من آدمی هستم با انواع و اقسام ترس‌ها. مدت‌ها رفتن به دل ترس‌ها را به تعویق می‌انداختم به این امید که آدم قوی‌تری شوم، یا موضوع از طریق دیگری به نتیجه برسد و غیره و ذلک.

یکی روزی فهمیدم که هیچ کدام از این روش‌ها جوابگو نیستند، فقط زمانی ترسی از بین می‌رود که با آن مواجه شده باشی. از زمانی که به این آگاهی رسیده‌ام هر جا که احساس می‌کنم به خاطر ترسْ کاری را انجام نمی‌دهم مچ خودم را می‌گیرم و خودم را وادار به مواجه می‌کنم، خودم را وارد چالش می‌کنم و می‌گویم باید از این سدِ درونی عبور کنی، باید ببینی در پس این سدْ چه موهبتی برایت در نظر گرفته شده است، باید بروی به مرحله‌ی بعدی. فقط خدا می‌داند که از چه ترس‌هایی عبور کرده‌ام و چه موهبت‌هایی دریافت کرده‌ام.

دکتر برایم پیاده‌روی طولانی تجویز کرده است برای تقویت فیله‌های کمر. یکشنبه‌ها را به عنوان روز پیاده‌روی در نظر گرفته‌ام. دو روز هم باید استخر بروم که تصمیم دارم با مادر بروم که مادر تنها نباشد.

مابقی عکس‌ها را تمام کردم و این پرونده را بستم.

شیشه‌ی قهوه خالی شده است، مجددا پُرَش می‌کنم. من همیشه چند پودر قهوه را به نسبت‌های مختلف با هم ترکیب می‌کنم تا به ترکیب مورد نظر خودم برسم و از آن به بعد قهوه به نظرم خوش‌طعم و خوش کافئین می‌شود و من از آن لذت می‌برم. کلن دوست دارم نسخه‌ی خودم را از هر چیزی داشته باشم، حتی از قهوه.

در عرض سه ساعت چهار مدل شیرینی و کیک رژیمی پختم (خودم هم باورم نمی‌شود) شیر قهوه خوردم و درحالیکه برای شانزده ساعت روزه‌داری آماده بودم از خانه بیرون زدم تا اولین پیاده‌روی طولانی تجویز شده‌ی پزشک را انجام دهم. چند سال قبل به طور منظم پیاده‌روی می‌کردم؛ حداقل پنج روز در هفته. یوگا که به برنامه اضافه شد پیاده‌روی کمتر شد. خوشحالم که به این کار دعوت شده‌ام چون از پیاده‌روی لذت می‌برم.

دو ساعت پیاده‌روی سریع بدون توقف داشتم، نیم ساعت را هم به قرتی بازی و خریدن چند عدد گوشواره‌ی جذاب گذراندم. چند متر آخر عضلاتم گرفته بودند. احتمالا به این دلیل که خیلی وقت بود به این اندازه پیاده‌روی سریع نداشتم.

بعد از این همه راه‌ رفتن تنها چیزی که دلت می‌خواهد قاعدتا یک دوش آب گرم است. اما من با آب سرد مواجه شدم. کلی منتظر شدم تا آب گرم شود 😕

اما از آنجاییکه من زن روزهای سختم تازه آخر شب یک مدل نان رژیمی هم پختم. یک نفر من را از برق بکشد لطفا 🙃

الهی شکرت…