امشب اشتباه نابخردانهای کردم و یک ویدئوی کوتاه دیدم از مادرانی که سرشان را روی پای فرزندان خردسالشان میگذاشتند تا عکسالعمل آنها را ببینند. سالها قبل هم چنین چیزی را دیده بودم اما اینبار مثل بارهای قبلی نبود، دیگر حریف کودک درونم نشدم. نه اینکه بعد از آن یک هفتهای که قرارش را گذاشته بودیم توانسته باشم حریفش شوم، اما امشب دیگر اصلن حریفش نشدم.
من بارها این کار را کرده بودم؛ اینکه سر روی پای مادر بگذارم.
این شکلِ گریه کردنم حتی خودم را متحیر میکند، چنین تصویر و تصوری هرگز از خودم نداشتم. گاهی میاندیشم شاید اگر مادر به شکلی عادی از دنیا رفته بود این درد انقدر بر سینهی ما سنگین نمیشد، گاهی هم میاندیشم که دیگر هرگز بر این درد کمر راست نخواهیم کرد.
بعد دردهای بزرگ دیگران را به خودم یادآوری میکنم که کم هم نبودهاند؛ خالهام سه پسر جوان از دست داد، خالهی دیگرم همسر و سپس دختر چهارده سالهاش را خیلی ناگهانی روی تخت بیمارستان از دست داد. یکی از همکارانم همسرش و چهار سال بعد دختر شانزده سالهاش را از دست داد درحالیکه دخترش فقط سرما خورده بود. خدا میداند که چه کسانی چه عزیزانی را چطور از دست دادهاند که شاید اگر من به جایشان بودم زنده بیرون نمیآمدم.
به خودم میگویم درد تو بزرگترین درد نیست و دوران تو تاریکترین دوران نیست. خداوند بهترین شیوهی آمدن و رفتن را برای بندهاش در نظر میگیرد، آن چیزی که لازم بوده اتفاق بیفتد نه چیزی که ما فکر میکنیم درست است.
حالا فقط میتوانم سر این کودک را روی زانویم بگذارم، شاید قدری آرام بگیرد.
الهی شکرت…