بایگانی برچسب برای: روزمرگی

زود بیدار شدم که از کارها عقب نمانم. باید زودتر حرکت می‌کردیم تا قبل از رفتن به کارگاه به اداره‌ی ثبت شرکت‌ها می‌رفتیم. در آنجا کار نیمه کاره ماند چون خواهرم باید حضور می‌داشت. پس به کارگاه برگشتیم. برای من امروز کار زیادی نبود. بنابراین از همان موقع پای کامپیوتر رفتم و کارهای مربوط به ثبت برند را انجام دادم که تا پایان روز طول کشید.

یک بچه گربه‌ی بسیار زیبا دیروز به کارگاه آمده بوده و احسان و مهدی اجازه داده بودند که شب در کارگاه بماند. خیلی عجیب است که چطور توانسته در آن بیابان‌هایی که صدها سگ در آن وجود دارد جان سالم به در ببرد و خودش را به جای امنی برساند. واقعا که لایق زنده ماندن است.

من اسمش را «طلا خانم» گذاشتم و طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) تصمیم گرفت سرپرستی‌اش را به عهده بگیرد. طاها قبلا یک خرگوش داشت که به اندازه‌ی یک سگ رشد کرده بود. چهار سالش شده بود. اسمش «پشمک» بود و برای خودش مادربزرگ به حساب می‌آمد. پشمک را به باغ وحش سپردند و حالا طلا خانم جایش را گرفت.

امکان ندارد که موجودی میل به زندگی داشته باشد و جهان از او حمایت نکند. خداوند هرگز از هیچ‌کدام از بندگانش غافل نمی‌شود.

امروز که طلا خانم را دیدم داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم، من همیشه به میثاق دوم فکر می‌کنم؛ میثاق دوم می‌گوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». به نظرم این مهمترین و البته سخت‌ترین میثاق است که اگر ما بتوانیم آن را در زندگی‌مان پیاده‌سازی کنیم زندگی‌ چیزی به جز مجموعه‌ای از خوشی و راحتی و آسایش نخواهد بود و به نظر من گربه‌ها به بهترین شکل ممکن به میثاق دوم عمل می‌‌کنند.

گربه‌ها هیچ چیز را به خودشان نمی‌گیرند؛ اگر به آنها محبت کنید و ناز و نوازششان کنید و با آنها بازی کنید تصور نمی‌کنند که به آنها وابسته شده‌اید یا دوستشان دارید. تنها تصورشان این است که «امروز حالتان خوب است» و ممکن است فردا اینطور نباشید که این هم برایشان کاملا قابل قبول است. اگر هم به آنها توجه نکنید به خودشان نمی‌گیرند و فکر نمی‌کنند که مثلا زشت هستند یا دوست داشتنی نیستند بلکه فقط نتیجه می‌گیرند که شما سرحال نیستید و به دنبال کار خودشان می‌روند. حتی اگر تصمیم بگیرید که دیگر از آنها مراقبت و نگهداری نکنید و حتی به آنها غذا هم ندهید باز هم به خودشان نمی‌گیرند و به دنبال راه‌حل می‌روند. اگر با گربه‌ها معاشرت کرده باشید به خوبی متوجه‌ی حرف‌های من می‌شوید.

اما سگ‌ها همه چیز را به خودشان می‌گیرند. اگر به آنها محبت کنید می‌گویند که این آدم عاشق من شده است و آنها هم در مقابل به شما محبت می‌کنند و به شما وابسته می‌شوند و اگر به آنها بی‌محلی کنید افسرده و غمگین می‌شوند. اگر ناگهان تصمیم بگیرید که از آنها مراقبت نکنید به لحاظ روحی کاملا آسیب می‌بینند چون محبت‌های قبلی شما را به خودشان گرفته‌اند. اصلا این توقع را ندارند که شما جور دیگری باشید چون خودشان جور دیگری نمی‌شوند.

به نظرم گربه‌ها در میثاق دوم استاد هستند. حالا ما آدم‌ها به این ویژگی ‌آنها می‌گوییم «گربه صفت بودن» درحالیکه آنها دارند کار درست را در زندگی‌شان انجام می‌دهند و ما باید از آنها یاد بگیریم؛ یاد بگیریم که اگر کسی به ما بی‌توجهی کرد این نشان‌دهنده‌ی مشکلی در ما نیست، این به این معنی نیست که ما زشت هستیم یا دوست‌داشتنی نیستیم یا به اندازه‌ی کافی خوب نیستیم.

اگر انتقاد شنیدیم یا اگر «نه» شنیدیم هیچ معنی خاصی ندارد اگر هم معنی‌ای داشته باشد برای آدمی که آن رفتار را انجام داده دارد نه برای ما. ممکن است حالش خوب نباشد یا شرایط بله گفتن نداشته باشد یا از خودش و شرایطش عصبانی است یا با به هر نحوی با خودش هماهنگ نیست و هزاران شاید دیگر. به هر حال هیچکدام از اینها هیچ ربطی به ما ندارند.

به همین ترتیب اگر کسی از ما تعریف و تمجید می‌کند یا لطف و محبتی در حق ما می‌کند این را هم نباید به خودمان بگیریم؛ حتی اگر آن فرد همسرمان یا عزیزمان است.

باید بدانیم که رفتار آدم‌ها آیینه‌ی درونشان است و فقط نشان‌دهنده‌ی این است که امروز و در این لحظه در چه حال هستند؛ آیا حالشان خوب است یا بد.

البته که اجرا کردن میثاق دوم واقعا سخت است اما به هر حال اگر گربه‌ها بلدند آن را به صورت عملی پیاده‌سازی کنند پس ما هم می‌توانیم.

یکی از دخترکان ما که نامش «لیلا» است امروز به من یک جفت جوراب هدیه داد فقط چون مرا دوست دارد. به من می‌گوید «حضور شما برای من بسیار خوشایند است» (دقیقا با همین کلمات) و من چقدر از این کارش خوشحال شدم. محکم بغلش کردم و از او بابت محبتش تشکر کردم. لیلا اوایل امسال نامزد کرده بود و یک روزی که من کارگاه بودم و او لباس فیروزه‌ای سنتی دست‌دوز خودش را که با انواع سنگ‌ها و منجوق‌ها و پولک‌ها تزیین شده بود به تن کرده بود بچه‌ها به من گفتند که لیلا عروس شده است و من مجبورش کرده بودم همراهم برقصد و بعد هم بغلش کرده بودم و برایش آرزوی خوشبختی کرده بودم. لیلا این را به خاطر سپرده بود.

من چقدر عاشق زندگی هستم؛ عاشق این لحظه‌های ناب، عاشق حضور آدم‌ها، عاشق با هم بودن‌ها، عاشق محبت ناب آدم‌ها، عاشق هدیه‌های بی‌دلیل، عاشق لبخند‌ها، اشک‌ها…. من می‌میرم برای زندگی. من برای زندگی کردن ساخته شده‌ام و دوست دارم زیستن در این جهان را با تمام وجود تجربه نمایم.

دخترکان افغان ما اسم‌های بسیار زیبایی دارند. مشخص است که اسم‌هایشان کاملا فکر شده انتخاب شده‌اند. متوجه شده‌ام که افغان‌ها در مورد انتخاب اسم بسیار بهتر از ما عمل می‌کنند؛ «اندیشه»، «مروه»، «نجلا»، «سعدیه»، «آناهیتا»، «بانو»، «انوشه»، «حبیبه»

ما به این فکر می‌کنیم که چه اسمی باکلاس‌تر یا خاص‌تر و یا غیرتکراری است اما آنها با اسم‌ها ارتباط برقرار می‌کنند، به بار معنایی آن در خانواده‌شان فکر می‌کنند و به خیلی چیزهای به دردبخور دیگر.

امیدوارم که بتوانیم با گسترش کارمان شرایط مناسب‌تری را هم برای خودمان و هم برای مهاجران فراهم کنیم.

الهی شکرت…

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد.

واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!!

می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد.

ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون می‌آورند. چقدر از نظر من سخت است مسئول کسی یا چیزی بودن. من به هیچ عنوان نمی‌توانم شرایط زندگی‌ام را با موجود دیگری تنظیم کنم. من باید در انتخاب شرایطم کاملا آزاد و مختار باشم. اینکه مجبور باشم به خاطر موجود زنده‌ی دیگری کاری را انجام دهم که در این لحظه نمی‌خواهم یا توان انجامش را ندارم واقعا برایم آزار‌دهنده است. اینکه کسی یا چیزی برای زنده ماندن به من وابسته باشد برایم مساوی مرگ تدریجی است. نه دوست دارم خودم به کسی وابسته باشم و نه دوست دارم کسی به من وابسته باشد.

خیلی از خانم‌ها را دیده‌ام که تلاش می‌کنند مرد را به خودشان وابسته نگه دارند (حتی خیلی وقت‌ها به صورت ناخودآگاه). تصور می‌کنند اگر مرد در انجام امور روزمره‌ی خودش به آنها وابسته باشد این وابستگی او را متعهد به رابطه‌شان نگه می‌دارد. بنابراین همه‌ی کارهای مرد را برایش انجام می‌دهند. اجازه نمی‌دهند در آشپزخانه کاری انجام دهد و یاد بگیرد، لباس‌هایش را اتو می‌زنند (حتی لباس‌های شخصی او را برایش می‌شویند)، مهمانی که می‌خواهند بروند لباس و کفش او را برایش آماده می‌کنند و دم دست می‌گذارند و اسم تمام این‌ها را عشق می‌گذارند. شاید هم واقعا از روی عشق باشد اما اغلب اوقات اگر واقعا با خودمان صادق باشیم می‌بینیم که قصدمان ایجاد احساس وابستگی است.

اما به نظر من این «وابستگی» نیست که افراد را مجاب به ماندن می‌کند بلکه رشد است که باعث ماندن می‌شود؛ هر فردی (چه مرد و چه زن) اگر احساس کند که در کنار یارش رشد می‌کند و تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش می‌شود، در کنار او مهارت‌های فردی‌اش را ارتقا می‌دهد و در کنار او احساس بهتری نسبت به خودش و زندگی دارد آن وقت است که رابطه در نظرش ارزشمند می‌شود و به آن ادامه می‌دهد.

یک قربانیِ وابسته پرورش دادن نه به درد ما می‌خورد و نه به درد عزیزانمان. از آنجاییکه احساس مادرانگی در ما خانم‌ها به صورت ذاتی قوی است اغلبِ ما این احساس را به نحوی در زندگی‌مان پیاده می‌کنیم؛ فرزندانمان را وابسته بار می‌آوریم، پدر و مادرمان را به خودمان ترجیح می‌دهیم، همسرمان را تبدیل به مردی بدون احساس مسئولیت می‌کنیم از بس که خودمان مسئولیت‌ها را به عهده می‌گیریم. خلاصه که به هر نحوی شده مادری می‌کنیم و بعد از مدتی دچار توقع می‌شویم. احساس می‌کنیم از خودمان گذشته‌ایم و حالا باید دیده شویم و وقتی این اتفاق نمی‌افتد احساس قربانی بودن می‌کنیم و این یک چرخه‌ی معیوب است.

من شخصا سالها در این چرخه‌ی معیوب زندگی کرده‌ام تا فهمیدم که عشق دادن به عزیزانمان چیزی کاملا متفاوت از این شیوه‌ است. من همیشه فکر می‌کردم دوستشان دارم و تمام این کارها را از روی عشق انجام می‌دهم. اما بعدا فهمیدم که من هیچ چیزی در مورد عشق نمی‌دانم چرا که من عاشق خودم نیستم و چنین فردی هرگز نمی‌تواند به کسی عشق بدهد.

من عاشق خودم نبودم چون کسی که عاشق خودش است خودش را در اولویت قرار می‌دهد؛ زمانی که نعمت‌‌هایی مانند وقت و انرژی و پول را از خداوند دریافت می‌کند اول سهم خودش را برمی‌دارد و اگر چیزی باقی ماند آن را بین عزیزانش تقسیم می‌کند. به این ترتیب از آنها متوقع نمی‌شود، به این ترتیب اگر آنها مقابله به مثل نکردند سرخورده و خشمگین نمی‌شود و احساس بدبخت بودن نمی‌کند.

کسی که عاشق خودش نیست هرگز نمی‌تواند عاشق کسی باشد، بلکه فقط محبت مشروط به دیگران دارد؛ محبت می‌کند برای اینکه یک روزی یک جایی مثل آن را دریافت کند، محبت می‌کند چون می‌ترسد که تنها بماند، می‌ترسد که طرد شود، می‌ترسد که آدم خوبی نباشد، می‌ترسد که افراد ناراحت و دلشکسته شوند و بعد خدا از او ناراحت شود و احتمالا بعد از آن هم بدبخت شود.

از خدا می‌ترسد، از تنهایی می‌ترسد، از تایید نشدن می‌ترسد، می‌خواهد همه را راضی کند، حال همه در کنار او خوب باشد…

کسی که خودش را دوست نداشته باشد هرگز معنای دوست داشتن را درک نخواهد کرد.

همه‌ی اینها را برای خودم می‌نویسم. برای خودم که هنوز دوست داشتن خودم را بلد نیستم.

(اگر دوست داشتید این متن رو بخونید: رسالت من در این جهان چیست؟)

 

اصلا به من چه مربوط که آدم‌ها سگ دارند و مجبورند ساعت ۶ صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیاورند. من چرا از آن نقطه می‌رسم به این نقطه؟؟

بگذریم…

امروز شاهد طلوع زیبای خورشید هم بودم. هوا سرد شده است. به زور چند دقیقه‌ای در بالکن به تماشای طلوع ایستادم و به سراغ دفتر و قهوه رفتم.

بعد از آن سریع آماده شدم، باید دوباره به اداره‌ی آب می‌رفتم، اما قبلش مدارکی را از مادر گرفتم و رفتم. خدا را شکر مسئولش بود و کارم انجام شد.

آقایی که آنجا کار می‌کند تلاش می‌کند صمیمی و بامزه باشد و این کار را با به کار بردن کلمات و اصطلاحاتی که در حوزه‌ی چنین رابطه‌ای نمی‌گنجند انجام می‌دهد. البته که من فقط می‌خندم و واقعا هم برایم مهم نیست. من که نمی‌خواهم این آدم را برای رابطه‌‌ای طولانی انتخاب کنم اما حیفم می‌آید از اینکه می‌بینم آدم‌هایی واقعا محترم و شایسته که قطعا لایق داشتن روابطی بسیار عالی هستند ابتدایی‌ترین اصول در برقراری رابطه را نمی‌دانند؛ یکی برای بامزه بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای جدی بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای قوی بودن، یکی برای زنانه بودن، یکی برای نجیب بودن، یکی برای باکلاس بودن، یکی برای زیبا بودن، یکی برای فهیم بودن…

خلاصه که بیشترین مشکل ما در روابط از زیادی بودن نشات می‌گیرد. از اینکه یادمان می‌رود به طبع انسانی خودمان رجوع کنیم و دست از زیادی تلاش کردن برداریم. این به این معنی نیست که خودمان را بهتر نکنیم اما بهتر شدن هم با اضافه‌کاری محقق نمی‌شود.

کلن به نظر من رابطه پیچیده‌ترین بخش زندگی انسان‌هاست که این پیچیدگی از سادگی بیش از حد آن ناشی می‌شود. یعنی از زور ساده بودن پیچیده می‌شود؛ سادگی آن هم به این دلیل است که کافیست ما به خودمان رجوع کنیم و ببینیم آیا دوست داریم با ما به همان شکل برخورد شود یا نه؟!

برگه را گرفتم و همانجا به آقای وکیل زنگ زدم و قرار شد عصر مدارک را به دفترش ببرم.

دوباره سری به پدر و مادر زدم و به خانه برگشتم و از لحظه‌ی رسیدنم کار کردم.

از چند روز پیش در ذهنم بود که بعضی چیزها را جابه‌جا کنم تا داخل بعضی از کشوها و کمد‌ها مرتب شود و جا برای بعضی وسایل باز شود.

من آدم شلخته‌ای هستم که وسواس نظم دارد. این پارادوکس همیشه برای خودم عجیب است. یعنی در عین حال که شلخته هستم وسواس نظم و ترتیب هم دارم. مثلا وقتی از بیرون می‌آیم دلم نمی‌خواهد مجبور باشم لباسم را سر جایش آویزان کنم و وسایلم را مرتب یک جایی بگذارم (هیچوقت هم این کار را نمی‌کنم. یعنی هر چیزی را یک جایی می‌اندازم.)

وقتی سفر می‌روم اتاقم همیشه نامرتب است و وسایلم به هم ریخته‌اند. ساکم همان دقایق اول به هم ریخته می‌شود و وسایلم همه جا پخش و پلا می‌شوند.

اما از نامرتب بودن هم به شدت اذیت می‌شوم. اگر وسایل سر جای خودشان نباشند تمرکز ندارم و حالم خوب نیست. به خصوص اگر بدانم که داخل یک کشو یا کمد مرتب نیست شب خوابم نمی‌برد. انگار که اجنه داخل آن کمد یا کشو جمع شده‌اند و جشن عروسی گرفته‌اند و این کارشان مخل زندگی من شده است.

بنابراین تمام تلاشم را می‌کنم تا فضا مرتب باشد، مخصوصا فضاهای داخلی تا حد ممکن نظم داشته باشند. چند سال پیش برای خودم چالش نظم و ترتیب تعریف کردم و موفق شدم تا حد بسیار زیادی خودم را تغییر دهم.

امروز چندین کشو و کمد را دوباره مرتب کردم و خیلی راضی بودم. فکر می‌کنم ساعت ۴:۳۰ بود که به سمت دفتر آقای وکیل رفتم. نرسیده به آنجا یک جای پارک دیدم که جای خوبی بود و می‌توانستم توقف کنم اما آن را از دست دادم. اولش ناراحت شدم چون در آن منطقه جای پارک سخت پیدا می‌شود اما مثل همیشه به خدا گفتم: «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» و خداوند هم یک جای پارک باورنکردنی دقیقا جلوی در ساختمان آن هم در یک موقعیت واقعا عالی به من داد که یک در هزار در آن منطقه پیدا می‌شود.

هر بار که به خدا می‌گویم «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» بی برو برگرد یک جای پارک عالی نصیبم می‌شود.

(چند سال است که با خداوند وارد معامله شده‌ام، گفته‌ام من بندگی می‌کنم و تو خدایی کن. گفته‌ام «تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌جویم» و تو هم کارهای مرا ردیف کن و باید بگویم که این پرسود‌ترین معامله‌ی زندگی‌ام بوده است.)

آقای وکیل هنوز نیامده بود و گفته بود اگر من نبودم مدارک را به خانم منشی بدهید. من هم یک صفحه‌ی بلند بالا توضیحات نوشتم و آنها را به خانم منشی که دختری موقر با حافظه‌ای باورنکردنی است سپردم. این دختر همیشه مرا متحیر می‌کند؛ حافظه‌اش در به خاطر سپردن اسامی افراد واقعا کم‌نظیر است. چقدر دوست دارم باورم را در مورد اینکه نمی‌توانم خیلی چیزها را به خاطر بسپرم تغییر بدهم. مغز همه‌ی انسان‌ها چنین توانایی‌ها را دارد، مغز من هم می‌تواند مثل مغز این خانم عمل کند اما من خودم این باور را ندارم و عدم باور من باعث ایجاد نتیجه‌ای کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از آنجا دوباره به پدر و مادر سر زدم و به خانه برگشتم و به محض رسیدنم شروع کردم به جارو زدن خانه. فرش اتاق کارمان برعکس پهن شده بود، آن را هم درست کردم. دستشویی را شستم و با آمدن احسان به حمام رفتم.

الهی شکرت…

امروز دیگر واقعا در خانه کلافه شده بودم. بعد از صبحانه آماده شدم، کتونی‌های راحتم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. احسان هم خواسته بود که کاری را برایش انجام دهم. ساناز مثل همیشه در بهترین زمان ممکن زنگ زد و همانطور که پیاده راه می‌رفتم یک ساعتی را با او حرف زدم.

همانطور که راه می‌رفتم اعتبار گوشی مادر را شارژ کردم و بعد هم برایش اسنپ گرفتم که از خانه‌ی خاله برگردد. چقدر من سپاسگزار تکنولوژی هستم که این امکان را می‌دهد که من از کیلومتر‌ها آن طرف‌تر برای مادرم ماشین بگیرم تا به خانه برگردد. هم او بی دردرسر رفت و آمد می‌کند و هم من خیالم راحت است چون تا مقصد او را دنبال می‌کنم. از طرف دیگر هزینه‌اش را به صورت آنلاین پرداخت می‌کنم. بنابراین مادرم هیچگونه دردسری بابت رفت و آمد نخواهد داشت.

من واقعا خوشحالم از اینکه در زمانه‌ای زندگی می‌کنم که چنین امکاناتی در دسترس ما قرار دارند.

برای خریدن سیم‌ کارت به دفتر پیشخوان دولت رفتم. خانمی که پشت پیشخوان بود برایم بسیار آشنا بود اما هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد که او را کجا دیده‌ام. کارم که انجام شد پیش او رفتم و گفتم شما خیلی برای من آشنا هستید اما نمی‌دانم از کجا شما را می‌شناسم. شاید شما را در فامیل دیده‌ام یا شاید هم با هم کلاسی می‌رفته‌ایم. او اصلا من را به خاطر نداشت. آخر سر فامیلی احسان را گفتم و او مرا شناخت. همسر پسر‌عمه‌ی احسان بود. او هم که اسم همسرش را گفت من شناختمش. حالا چرا این را تعریف کردم! برای اینکه بگویم اگر من منِ سابق بودم نه تنها هیچوقت در چنین موقعیتی ابراز آشنایی نمی‌کردم بلکه حتی کاملا از موقعیت فرار می‌کردم که او هم من را به خاطر نیاورد. اما جدیدا تلاش می‌کنم که با خودم در هماهنگی بیشتری باشم و از چنین موقعیت‌هایی فرار نکنم. هیچ اشکالی ندارد اگر آدم آشنایی را ببیند و گپ کوتاهی با او بزند. زندگی از همین چیزها تشکیل شده است.

من در برهه‌ای از زندگی‌ام هستم که از هر گونه روابط اضافه‌ و از هر آدمی که پیوندی با او احساس نمی‌کنم کاملا دوری می‌کنم. چنین رویکردی با اینکه مزایایی دارد اما در عین حال باعث می‌شود آدم از رها بودن خارج شود و نسبت به زندگی و اتفاقات وسواس پیدا کند. بنابراین سعی می‌کنم که در روابطم رهایی را لحاظ نمایم و به خودم یادآوری کنم که اگر آدمی با من مرتبط نباشد خود به خود از زندگی‌ام حذف می‌شود پس لازم نیست من نگران چیزی باشم. بهتر است که فقط از طی کردن این مسیر لذت ببرم.

تقریبا دو ساعت پیاده‌روی کردم. هر جا که آفتاب بود گرمای مطلوب و ملایمی جریان داشت و هر جا که سایه بود به شدت سرد بود. نیم ساعتی در پارک روی نیمکتی که تکان می‌خورد نشستم و خودم را تکان دادم و به تماشا نشستم؛ به تماشای آدم‌ها،‌ درخت‌ها، آفتاب… به تماشای زندگی که جلوه‌های آن را می‌شود در هر چیزی دید و لذت برد.

وقتی که پاهایم به اندازه‌ی کافی درد گرفتند به خانه برگشتم و وسایل را جمع‌آوری کردم. احسان که آمد گفت نهار نمی‌خوریم و مسقتیم به کارگاه می‌رویم. اما کار خودش طول کشید و ما در نهایت نهار را خوردیم. گوشت و مرغی که تهیه کرده بودیم را داخل یخدان گذاشته و روی آنها را با یخ پوشاندیم و حرکت کردیم و مستقیم به کارگاه رفتیم. من به محض رسیدن مشغول به کار شدم. انگار که شرطی شده‌ام،‌ به محض اینکه پایم به کارگاه می‌رسد «سرنخ زن» را دستم می‌گیرم و مشغول کار می‌شوم.

فکر می‌کنم دو ساعتی کار کردیم و خسته و ناتوان به خانه برگشتیم. خانه گرم بود و تمیز. هر چه بگویم از اینکه تا چه حد عاشق این خانه هستم کم گفته‌ام. جای جایش را دوست دارم. شاید منصفانه نباشد که بگویم اما احساس می‌کنم اینجا را بیشتر از خانه‌ی خودمان دوست دارم؛ یک جور گرما و صمیمیت خاصی در آن جاری است، انگار که هر قسمتش یک جور کنج دنج است.

انگار که رابطه‌ام با خانه‌ی خودمان یک جور رابطه‌ی رسمی بود؛‌ رابطه‌ای توام با احترام اما با حفظ فاصله. خانه مانند آدمی بود که تو قبولش داری و برایش احترام قائلی، حتی دوستش هم داری اما با او راحت نیستی. اینجا اما مانند آدمی است که هم قبولش داری،‌ هم دوستش داری، هم با او راحتی. انگار که لازم نیست خودت را سانسور کنی و در مقابلش خودت نباشی، لازم نیست شیک و مبادی آداب باشی، بلکه می‌توانی خود واقعی‌ات باشی و احساس راحتی کنی.

به علاوه من اینجا زندگی را خیلی ساده‌تر می‌گیرم. ذهنم از تمیز‌کاری‌های دائمی کاملا رها شده است. تمیز کردن را ساده و روان پیش می‌برم بدون اینکه فشاری احساس کنم. من اینجا رهاتر و آرام‌ترم و از این بابت بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم.

الهی شکرت…

قزوین که می‌آیم می‌توانم ماجراهای چند روز را با هم یکی کنم از بس که هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. البته که خودم هم کارهای زیادی پای کامپیوتر داشتم و نیاز به یک روز زمان داشتم تا همه را سر و سامان بدهم. اینجا هم که اینترنت بود و راحت‌تر می‌شد کار کرد. تمام دیروز را تا شب پای کامپیوتر بودم.

دیشب من برای اولین بار دختر کوچکمان را بغل کردم. الان در ماه هشتم زندگی‌اش به سر می‌برد و من تا به حال بغلش نکرده بودم به دلایل متعدد. اما دیشب بغلش کردم.

هر روز که می‌گذرد شیرین‌تر می‌شود. نوع خجالت کشیدنش از من و دایی‌اش هم آنقدر دوست‌داشتنی است که دل آدم برایش ضعف می‌رود. آن یکی دخترمان اصلا با کسی غریبی نمی‌کرد و خجالت نمی‌کشید. اما این یکی شخصیتی کاملا متفاوت دارد.

جالب است که وقتی بغلش کردم فکر می‌کردم که ناراحتی کند اما اصلا اینطور نبود. در بغلم کاملا راحت و آرام بود. حتی سرش را به صورتم چسبانده بود. کلن خیلی قشنگ سرش را به کسی که او را بغل کرده می‌چسباند. آدم دوست دارد محکم فشارش بدهد.

چشمان بسیار درشت،‌ مژه‌های بسیار بلند، چانه‌ و لب‌های ظریفش به او چهره‌ای کاملا دخترانه داده و رفتارهایش هم کاملا دخترانه‌اند. موهایش هنوز نازک و نرم و روشن‌اند.

اگر یادتان باشد دو نفر از دوستانمان زمانی که من مشغول شستن دستشویی خانه‌ی جدیدمان بودم صاحب فرزند شدند که پسر است اما به اندازه‌ی دو تا دختر موی مشکی روی سرش دارد. دو روز پیش یک سری عکس جدید از او به دستمان رسید. آنقدر شیرین شده است که خدا می‌داند.

امروز هم با مسافر کوچک تماس تصویری داشتیم. اولین دندانش را از دست داده بود و حسابی بابتش ذوق‌زده بود و به همه نشان می‌داد. از ظهر اینترنت به شدت مختل بود و به سختی حرف می‌زدیم. مادرش می‌گفت دلش برای دایی‌اش بیشتر از همه تنگ شده است. تازگی هم یک بچه گربه گرفته‌اند که نامش را «رُزی» گذاشته است. آنقدر بچه‌ گربه‌ی شیک و باکلاس و شیرینی است که خدا می‌داند.

بچه‌ها هر کدام به نحوی دوست‌داشتنی‌اند. اما ارتباط من با آنها باید همین‌طور دورادور باشد یا نهایتا در حد یک بغل کردن کوتاه. آنقدر ذهن و درون من از  بچه دور است که حتی در تاریکترین نقاط ذهنم هم به آن فکر نمی‌کنم. گاهی هم که پدر و مادری را درگیر مسائل بچه‌هایشان می‌بینم هزار بار خدا را شکر می‌کنم که فرزندی ندارم.

می‌‌دانم که وقتی بچه‌ای می‌آید عشق و دلباختگیِ فزاینده را هم با خودش می‌آورد. می‌دانم که اگر بچه‌ای می‌داشتم شیفته و دلباخته‌اش می‌شدم و تمام زندگی‌ام را برایش می‌گذاشتم. یعنی هرگز ادعا نمی‌کنم که اگر بچه‌ای بود من هنوز همین آدم می‌بودم. اما واقعا و عمیقا خوشحالم از اینکه فرزندی ندارم. بعضی از آدم‌ها برای بعضی‌ از نقش‌ها ساخته نشده‌اند. چه خوب است اگر آدم خودش را بهتر بشناسد و وارد شرایطی که با درونش هماهنگ نیست نشود.

خیلی هم خوشحالم از اینکه احسان هم با من در این مورد همراه است. البته که آنقدر این موضوع برای من مهم است که اگر احسان هم همراه من نمی‌بود من مسیر زندگی‌ام را از او جدا می‌کردم اما عقیده‌ام را تغییر نمی‌دادم. یعنی هرگز و هرگز به خاطر خوشایند کسی چنین تصمیمی نمی‌گرفتم. فقط و فقط زمانی این تصمیم را می‌گرفتم که از صمیم قلبم آن را می‌خواستم که هیچوقت نخواستم.

ذهن من در مورد ایدئولوژی‌ زندگی‌ام کاملا روشن و شفاف است؛ از زمانی که سن کمی داشتم به خوبی می‌دانستم برای زندگی شخصی‌ام چه برنامه‌ای دارم و از آنها کوتاه نیامدم و نخواهم آمد مگر اینکه آگاهی جدیدی در مسیر زندگی پیدا کنم که احساس درونی‌ام با آن هماهنگ شود. دلیل اینکه انقدر ذهنم روشن است احساس عمیق درونی‌ام است.

در مورد مسیرهای اصلی زندگی همیشه به احساسم رجوع می‌کردم و اگر احساس خوبی نداشتم وارد آن مسیر نمی‌شدم. مثلا می‌دانستم که یک جشن عروسی بزرگ آن هم به شکلی که دیگران برگزار می‌کنند با درون من کیلومترها فاصله دارد. آنقدر بر سر عقیده‌ام ماندم که خانواده‌ای که یک پسر داشتند و عده‌ی زیادی هم منتظر بودند که در عروسی او دعوت شوند به یک مهمانی خودمانی و ساده در خانه رضایت دادند. همیشه می‌دانستم که مهریه‌ی زیاد و این رسم و رسومات با من هماهنگ نیست، این حرف‌هایی که ما جهیزیه می‌گیریم و شما هم عروسی و خانه را مهیا کنید در کَت من نمی‌رود.

زندگی مشترک اسمش را یدک می‌کشد؛ همه چیزش باید مشترک باشد. دو نفری که با هم همراه می‌شوند باید خودشان مسئولیت تمام بخش‌های زندگی‌شان را به عهده بگیرند. به اندازه‌ی جیبشان خرج کنند تا نیاز به کمک کسی پیدا نکنند و همه‌ی کارها را با هم انجام دهند. از آن زمان تا امروز هم هر قدمی که برداشتیم با هم برداشتیم، هر تصمیمی را با هم گرفتیم و با هم همراه شدیم.

من هرگز نخواستم و اجازه ندادم که احسان روی کمک پدرش حساب باز کند و همیشه دوست داشتم ما مستقل باشیم. هر کسی که می‌شنود ما مستاجر شده‌ایم تعجب می‌کند اما من واقعا راضی‌ام.

امروز نهار خیلی خوشمزه‌ای خوردیم؛ کوفته‌ی قزوینی که کاملا با کوفته‌ای که ما درست می‌کردیم متفاوت است و واقعا هم خوشمزه است. این کوفته از گوشت چرخ‌کرده، گردوی چرخ‌کرده، پیاز رنده شده و سبزیجات خشک معطر تشکیل شده است. با اینکه تا خرخره خورده‌ام اما هنوز هم که درباره‌اش می‌نویسم دلم می‌خواهد.

بعد از نهار به «نان سحر» رفتم و چندین بسته نان گرفتم. شعبه‌ی نان سحر در کرج به خوبی شعبه‌ی قزوین نیست. یعنی نان انقدر سرحال و تازه نیست که اینجا هست. بنابراین هر هفته که می‌آیم از اینجا نان می‌گیرم و می‌برم.

امروز بعد از مدت‌ها عصر خوابیدم،‌ خیلی کم پیش می‌آید که من در طی روز بخوابم. خوابِ روز چندان به من نمی‌سازد مگر اینکه چرت بسیار کوتاهی باشد. امروز هم خواب‌های درهم و برهمی می‌دیدم اما در کل خواب امروز بد نبود. انگار که بدنم بعد از مدت‌ها به این خواب نیاز داشت.

احسان هم امروز فرصت کرد و ماشین را حسابی تمیز کرد. ما برنگشتیم چون احسان فردا باید برای انجام کاری در قزوین باشد. بقیه‌ی روز هم با خوردن چای و انار و این چیزها گذشت. من برای خودم شیرقهوه مهیا کردم.

اینجا تمام مدت تلویزیون روشن است. میز کار هم ندارم، بنابراین تمام مدت در حالیکه لپ‌تاپ روی پاهایم است جایی نزدیک به تلویزیون نشسته‌ام و سعی می‌کنم به تلویزیون توجه نکنم و روی کارم تمرکز کنم که البته خیلی هم سخت است. گاهی هم لپ تاپ را روی میز آشپزخانه می‌گذارم و کار می‌کنم.

خلاصه که زندگی اینجا روی یک خط مستقیم در جریان است اما در کرج روی یک موج سینوسی و من هر دوی این‌ها را دوست دارم. به نظرم هر شکلی از زندگی زیباست چون زندگی فی نفسه برای من بسیار جذاب و دوست‌داشتنی است.

الهی شکرت…

زن بودن عجب چیز قشنگی است؛ من همیشه عاشق زن بودن بوده و هستم. همیشه می‌گویم که اگر هزار بار دیگر زاده شوم دوست دارم زن باشم و دقیقا همین زنی باشم که اکنون هستم.

زن بودن ترکیبی جادویی از قدرت و ظرافت است که آن را تبدیل به چیزی بسیار منحصر به فرد می‌کند. یک زن در خانه راه می‌رود و نرم و روان ده‌ها کار را انجام می‌دهد. خانه با حضور زن رنگ و بوی تازه‌ای می‌گیرد، همه چیز سر جای خودش می‌رود، امور روی روال قرار می‌گیرند، انرژیِ زندگی در فضا جاری می‌شود… انرژی‌ِ روشن و درخشانی که خداوند در زن قرار داده شگفت‌انگیز است؛ زن هم بهار است هم خزان، هم روز است هم شب، هم سرد است هم گرم، هم لطیف است هم قوی… مجموع اضداد است او و همین است که زیبایی‌اش را صد چندان می‌کند. خلاصه که واقعا قشنگ است این زن بودن. ‌نعمت بسیار بزرگی است که من همیشه بابت آن سپاسگزارم.

ساعت ۶ صبح دوش گرفتم، قهوه را گذاشتم، موهایم را خشک کردم، چایی را گذاشتم، نان را از فریزر بیرون آوردم و تخم‌مرغ و گوجه را از یخچال، به سمانه پیغام دادم، ظرف‌های مانده از شب قبل را شستم، قهوه خوردم، تخم‌مرغ‌ها را برای آبپز شدن روی حرارت گذاشتم، آرایش کردم، گردو شکستم و وسایل صبحانه را از یخچال بیرون گذاشتم، وسایل باقیمانده را برای بردن جمع‌آوری کردم و تازه احسان را برای خوردن صبحانه صدا زدم.

وقتی به این روند فکر کردم ناخواسته لبخند زدم و با خودم فکر کردم که زن بودن چقدر چیز قشنگی است.

این را هم بگویم که برای خشک کردن موهایم سشوآر را به «اتاق فکر» بردم. من خانه‌ی خودمان را طوری طراحی کرده بودم که میز آرایش در اتاق خواب نباشد. چون می‌دانستم که خیلی وقت‌ها زمانی که احسان هنوز خواب است من حوالی میز آرایش کار دارم و به این شکل مزاحم احسان نمی‌شوم. اما اینجا مجبور شده‌ام که میز آرایش را در اتاق خواب بگذارم و کاملا می‌فهمم که چقدر فکر خوبی کرده بودم. حالا برای اینکه احسان کمتر اذیت شود سشوآر را به اتاق دیگری می‌برم.

بالاخره به کارگاه رسیدیم. قرار بود من به اداره‌ی پست بروم که سمانه تماس گرفت و گفت لازم نیست بروی. پای کامپیوتر رفتم و با مشکلی جدی روی وب‌سایت مشتری مواجه شدم که باید در اسرع وقت آن را برطرف می‌کردم. وسط اوضاع شلوغ و به هم ریخته‌ی کارگاه در حالیکه مهمان هم داشتیم من باید تمام تمرکزم را جمع می‌کردم و این مشکل را رفع می‌کردم.

هر راه حلی که به ذهنم می‌رسید را امتحان می‌کردم اما مشکل همچنان آنجا بود. فکر می‌کنم یک ساعت و نیم با استرس زیاد درگیر بودم تا اینکه بالاخره متوجه شدم مشکل از کجا آب می‌خورد. وقتی یک وب‌سایت از دسترس خارج می‌شود شرایط برای مدیر آن وب‌سایت بسیار استرس‌زا می‌شود چون مشکل باید در اسرع وقت رفع شود و وب‌سایت نباید در وضعیت خارج از دسترس باقی بماند. البته این روزها به خاطر مشکل اینترنت مشتری‌ها حساسیت کمتری دارند اما خود من به عادت قدیم نگران و مضطرب می‌شوم و تا مشکل حل نشود نمی‌توانم چشم از کامپیوتر بردارم.

اما به خوبی به خاطر دارم که وقتی شاغل بودم و مشتری‌های ما همگی خارجی بودند زمانی که مشکلی برای یک وب‌سایت ایجاد می‌شد استرس بسیار زیادی جریان پیدا می‌کرد. چون خارجی‌ها روی وب‌سایت‌هایشان بسیار حساس‌اند. مخصوصا اینکه فاصله‌ی زمانی ما با آنها زیاد بود و آنها روز بیدار می‌شدند و با مشکل مواجه می‌شدند اما ما خواب بودیم. بعضی وقت‌ها می‌شد که همکاران تماس می‌گرفتند و مشکل را گزارش می‌کردند. تو باید بیدار می‌شدی و پای کامپیوتر می‌رفتی و تا وقتی مشکل حل نشده بود نمی‌توانستی به خوابیدن فکر کنی.

بقیه‌ی روز به چک کردن لباس‌های آماده که همگی پالتو و بلوز‌های زمستانی بودند گذشت. برای نهار بچه‌ها فلافل داشتیم که من آن را با روغن بسیار بسیار کم سرخ کردم و خودم هم تخم‌مرغ آبپز خوردم. شب دوباره مهمان داشتیم. ساعت از ۸ گذشته بود که راهی قزوین شدیم.

حسابی خسته و گرسنه بودم. در ماشین سیب و موز خوردیم و تقریبا تمام مسیر را در سکوت گذراندیم. فکر می‌کنم ساعت ۱۰:۳۰ بود که رسیدیم.

دختر کوچکمان ما را نمی‌شناسد و با ما غریبی می‌کند اما خیلی شیرین است؛ خجالت می‌کشد و صورتش را به کسی که او را بغل کرده است می‌چسباند و یواشکی لبخند می‌زند.

نمی‌خواستم شام بخورم اما چون برای من جدا غذا درست شده بود خوردم. خیلی خیلی هم خسته‌ام. خوشبختانه اینجا هم شوفاژها روشن شده‌اند و خانه هوا گرفته است. هر چند که من لباس گرم و جوراب پشمی پوشیده‌ام.

روز معمولی و کشداری بود اما از روزهای خوب خدا.

الهی شکرت…

امروز صبح با نشستن پای کامپیوتر شروع شد. در حین کار یادم افتاد که یک سری ظرف داخل ماشین هستند که باید قبل از رفتن من شسته شوند اما ماشین هنوز پر نشده است. بنابراین بخشی از سرویس چینی که هنوز در صفِ شسته شدن ایستاده بود و من فرصت نکرده بودم به آن بپردازم  را داخل ماشین گذاشتم و ماشین را روشن کردم.

ماشین لباسشویی هم  با حوله‌ها پر شده بود و منتظر بود تا من دوش بگیرم و آخرین حوله را هم به آن اضافه کنم. با آقای وکیل ساعت ۴ قرار داشتیم. بنابراین دوش گرفتم  و آماده شدم. تصمیم داشتم کمی زودتر حرکت کنم تا بتوانم قبل از رفتن خرما تهیه کنم. جدیدا یک مدل خرمایی کشف کرده‌ام که دوستش دارم، اما برای خریدنش باید یک جای خاصی بروم. البته من کلن آدم خرماخوری هستم. خرما یکی از چیزهایی است که بسیار به آن علاقه دارم و واقعا فرقی ندارد که چه مدلی باشد. اما این یکی چیز خوبی است.

به موقع حاضر شدم  و بدون خوردن نهار راهی شدم. قبل از رفتن، سری دوم سرویس چینی را داخل ماشین گذاشتم و هر دو ماشین را تنظیم کردم که تا برگشتن من کارشان را تمام کنند.

امروز وانت جلوتر بود و باید آن را جابه‌جا می‌کردم. عجیب است که احساس کردم بیرون آمدنش از در پارکینگ راحتتر از ماشین خودمان بود. وانت را بیرون گذاشتم، ماشین خودمان را خارج کردم و وانت را جای آن گذاشتم. در وانت با کلید باز و بسته می‌شود، نمی‌دانم چه مشکلی پیدا کرده بود که کلید در قفل نمی‌چرخید. در حالیکه چند دقیقه‌ی قبلش مشکلی نداشت. خلاصه زمان زیادی با آن درگیر بودم تا درست شد.

به سراغ خرما رفتم. با اینکه در آن منطقه معمولا جای پارک پیدا نمی‌شود اما خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار می‌گذارد.

دو مدل خرما خریدم و به دنبال مادر رفتم. چند دقیقه به چهار مانده بود که ما در دفتر آقای وکیل بودیم. حرف ‌های لازم را زدیم و قرارداد جدید را بستیم .

بعد با مادر به میوه‌فروشی بزرگی در مسیر خانه رفتیم و میوه و آبلیمو‌ی تازه خریدیم و برگشتیم. ساناز خانه‌ی پدر بود. با هم به طبقه‌ی پایین رفتیم و در مورد  بعضی مسائل حرف زدیم و حال هر دویمان بهتر شد.

ساناز رفت و من منتظر تماس احسان که قرار بود یک جایی دنبالش بروم ماندم. احسان سفارش کرده بود که پول‌های شرکت را که در خانه‌ی پدر و مادر بود بردارم. من هم  نایلونی را که شامل پاکت پول بود برداشتم  و به دنبال احسان رفتم. می‌خواست برای کارگاه خرید کند، با هم چند جا رفتیم برای خرید کردن و من همه جا پاکت پول را با خودم حمل می‌کردم. وقتی وارد پارکینگ شدیم و در را بستیم و می‌خواستیم وسایل را بالا ببریم احسان به پاکت نگاه کرد و گفت: «هیچی پول توی این پاکت نیست که!!» پول بود اما مبلغ آن بسیار کم بود.

راستش من موقع برداشتن پول خیلی با عجله این کار را انجام داده بودم، بنابراین احتمال داشت که مابقی پول را جا گذاشته باشم. چون همیشه پول‌ها را داخل همین پاکت می‌گذاشت آن را برداشته بودم و رفته بودم.

مجبور شدیم دوباره برگردیم . مابقی پول‌ها کنار پاکت روی زمین بودند و من آنها را ندیده بودم. نیم ساعتی آنجا ماندیم،‌نارنگی خوردیم و برگشتیم. احسان مشغول انجام دادن کارهای فنی شد.

من هم یک بار دیگر کابینتی که چینی‌ها در آن بودند را تمیز کردم و سرویس چینی شسته شده را سر جایش برگرداندم. شوخی شوخی چینی‌ها هم شسته شدند آن هم در خلال یک روز شلوغ.

حوله‌‌های شسته شده را روی بند رخت انداختم و وسایلم را برای فردا آماده کردم، صبح می‌رویم کارگاه و بعد از کارگاه مستقیم به قزوین می‌رویم.

خانه حسابی گرم شده است، با اینکه فقط بعضی از شوفاژها را باز کرده‌ایم اما من شب‌ها بدون نیاز به پتوی ضخیم می‌‌خوابم و این کاملا برایم تازگی دارد. چون خانه‌‌ی خودمان واقعا برای من سرد بود. این هم یکی دیگر از نکات مثبت این خانه است.

یک موضوع خیلی جالب دیگر این است که در طول دو هفته‌ی گذشته که از چایساز استفاده کرده‌ایم هیچ رسوبی در آن تشکیل نشده است. من قبلا هفته‌ای یک بار چایساز را با سرکه‌ می‌شستم چون میزان زیادی رسوب آب در آن تشکیل می‌شد. اما اینجا هنوز هیچ رسوبی ایجاد نشده است.

من و این همه خوشبختی؟؟ ☺️

البته حالا باید زمان بیشتری بگذرد تا ببینم که  واقعا  شرایط  در این مورد چطور است. اگر به همین شکل ادامه پیدا کند که فوق‌العاده است.

این  روزها  یک چیزی توجه‌ام را جلب کرده است؛ امسال که شروع می‌شد من شعار «زنانگی» را برای خودم انتخاب کردم. از طرف دیگر یک سمت دیگر ذهنم درگیر موضوع «رهایی» بود. کاملا احساس نیاز می‌کردم که زندگی‌ام به سمت رهایی بیشتر حرکت کند. نه اینکه قبل از آن آزادی نداشتیم اما به هر حال وقتی که نزدیک خانواده‌ها زندگی می‌کنی  محدودیت‌هایی وجود دارد. به خصوص اینکه خانواده‌ی احسان کاملا با خانواده‌ی من متفاوت هستند؛ چیزهایی که از  نظر آنها کاملا عادی است با معیارهای ذهنی من در مورد آزادی کاملا منافات دارد.

می‌دانستم که اگر می‌خواهم زندگی‌ام به سمت آزادی بیشتر حرکت کند باید این رهایی و آزادی را در درونم ایجاد نمایم. من در درون آدم رهایی نیستم؛ خیلی چیزها را سخت می‌گیرم و حتی خیلی وقت‌ها به خودم می‌آیم و می‌بینم که  عضلاتم را منقبض کرده‌ام.

به نظر من «رهایی» پایه‌ی اصلی برای رسیدن به هر موفقیتی است چرا که باعث می‌شود  احساس آدم خوب باقی بماند. آدم‌هایی که سخت‌گیر نیستند بسیار راحت‌تر از کنار مسائل عبور می‌‌کنند و این باعث می‌شود که حالشان خوب باشد و به تبع آن هدایت‌های خداوند را بهتر دریافت کنند و تصمیمات بهتری بگیرند که نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها می‌شود رخ دادن اتفاقات بهتر.

به قول حافظ:

گفت آسان گیر بر خود کارها  کز روی طبع  / سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش

این بیت سال‌های بسیار زیادی است که در ذهن من می‌چرخد اما هیچوقت نتوانستم واقعا آن را عملی کنم.

خلاصه که امسال این دو ویژگی برای من بسیار مهم شده بودند؛ «زنانگی» و «رهایی»

حالا اتفاقی که در کل کشور افتاده است تمرکز روی زن و آزادی است. انگار که هدف امسال من به کل کشور سرایت کرده است

نتیجه‌ی امسالِ من تا به اینجا این بوده است که زندگی شخصی‌ام وارد فاز کاملا جدیدی شده است. با اینکه من هنوز در درون آن احساس رهایی که دلم می‌خواهد داشته باشم را ندارم اما نتیجه‌ی بیرونی‌ام کاملا به سمت آزادی بوده است. ابعاد کاملا تازه‌ای از آزادی در زندگی‌ شخصی‌ام نمایان شده است و از این بابت بسیار راضی و خشنودم.

درست است که هنوز به توفیقی که مدنظر دارم در مورد اهداف امسالم دست پیدا نکرده‌ام اما به هر حال نتایج بیرونی‌ام تا حد زیادی راضی کننده‌اند. در واقع باید مرتب به خودم بگویم که حرکت و اقدام ما برای شرایط و موقعیت ما حرکت بزرگی بوده است که نباید از طرف ما نادیده گرفته شود یا کوچک شمرده شود.

چون این مدت گاهی وارد فاز سردرگمی می‌شوم و این احساس به من دست می‌دهد که هیچ کاری در زندگی‌ام نکرده‌ام. اما باز به خودم یادآوری می‌کنم که باید خودم را با خودم مقایسه کنم. باید این قدم‌ها را ببینم و بابت هدایت‌ها و یاری خداوند و بابت بودن در یک شرایط جدید خوشحال و سپاسگزار باشم.

الهی شکرت…

امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر می‌کنم که «دقیقا دارم چی کار می‌کنم؟»

دوباره وسیله‌هایم را جمع می‌کنم و حالا در مسیر برعکس می‌روم. عملا فقط جهت رفت و برگشت تغییر کرده است و در هفته‌های آتی احتمالا روزهای رفت و برگشتمان تغییر خواهد کرد اما نفس موضوع همان است که بود.

می‌دانم که بالاخره این روند تغییر شکل خواهد داد و این رفت و آمدها کم خواهند شد، می‌دانم که واقعا نفس موضوع همان نیست که بود، اما گاهی اوقات از بالا که به موضوع نگاه می‌کنم ذهنم درگیر می‌شود. می‌دانم فعلا جریان به همین شکل است و من هم بخشی از آن هستم. فعلا باید همراه این جریان باشم. وقتی می‌پذیری که در مسیر زندگی با شخص دیگری همراه شوی در واقع داری تمام این‌ها را می‌پذیری. خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌دانی که چه چیزهایی را پذیرفته‌ای چون هنوز در دل ماجرا قرار نگرفته‌ای و هنوز حتی از خیلی از چیزهایی که باید بپذیری آگاه نیستی چون در طول مسیر با آنها مواجه می‌شوی.

مسیری که راه برگشت ندارد و فقط به سمت جلو است. به نظر من هیچ مسیری در زندگی راه برگشت ندارد. هر مسیری یک مسیر یکطرفه و رو به جلو است. ما همواره در حال پیش رفتن به سمت جلو هستیم و انتخاب‌ها و تصمیم‌هایمان باید در همین جهت باشند؛ یعنی همواره باید فکر کنیم که چه تصمیم یا چه انتخابی مرا یک قدم به سمت جلو می‌برد و این یعنی به دنبال راه حل بودن، یعنی بهتر شدن، بزرگ شدن.

تلاش می‌کنم که مقاومتی نداشته باشم، چه در ذهنم و چه در رفتارم. در رفتارم که ندارم، فقط وسیله‌ها را برمی‌دارم و راهی می‌شوم. نه توانی برای مقاومت کردن دارم و نه دلیلی. می‌دانم در هر قدمی که برمی‌داریم خداوند یار و همراهمان است و در هر قدم خیر بزرگی نهفته است. بنابراین فقط همراه می‌شوم.

اما ذهن چموش است دیگر، اغلب اوقات دلش می‌خواهد جفتک بیندازد. در دست گرفتن افسار ذهن و هدایت کردنش به مسیر درست کاری بس دشوار است. به همین دلیل است که عده‌ی بسیار کمی در جهان هستند که از نعمت‌های بی‌شمار خداوند بهره‌مندند. کسانی که می‌توانند افسار ذهن چموششان را در دست بگیرند.

وقتی به موضوعِ ذهن از این بعد نگاه می‌کنی متوجه می‌شوی که تو ذهنت نیستی، بلکه تو چیزی فراتر و بالاتر از ذهنت هستی. ذهنت هم ابزاری در دست توست که کمک می‌کند به مسیر دلخواهت بروی و اگر اجازه دهی این ابزار فرمانروای وجودت باشد آن وقت می‌تواند تو را ناآگاهانه به هر کجا که دلش می‌خواهد ببرد.

از بالا که به خودت نگاه کنی متوجه می‌شوی که تو چیزی فراتر از ذهنت و افکارت و حتی روحت هستی. تو هیچ کدامِ این‌ها نیستی بلکه تو ناظر بر این‌ها هستی. بنابراین نباید خودت را به افکارت گره بزنی و نباید اجازه دهی که افکارت کنترل زندگی تو را در دست داشته باشند.

گفتنش البته خیلی ساده است، من شخصا به سادگی کنترل امور را به ذهنم می‌سپارم و اجازه می‌دهم که تا هر کجا که می‌خواهد مرا همراه خودش بکشاند. ذهن من هم از آن قاطرهای بی‌اندازه چموش است که تمام مدت در حال جفتک انداختن است.

همه‌ی این‌ها را گفتم فقط برای اینکه بگویم راهی قزوین شدیم؛ صبح زود آن هم با وانت. در تمام طول مسیر حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد. چون من هنوز کاملا خواب بودم. حالت سرماخوردگی و قرص‌هایی که می‌خورم باعث شدند سرحال نباشم.

صبحانه را همراه پدر و مادر خوردیم. احسان و پدر به بازار رفتند، مادر هم مشغول درست کردن باقالی پلو با مرغ معروف خودش شد که عطرش هوش از سر آدم می‌برد. راستش من یک ساعتی خوابیدم چون دیگر واقعا نمی‌توانستم بیدار بمانم. سیستم دفاعی بدنم فعال شده بود و حتما باید استراحت می‌کردم که خیلی هم به موقع و به جا بود.

ظهر همه از خوردن باقالی‌پلوی خوش عطر و طعم لذت بردند اما من فقط مرغ خوردم. آن هم خوب بود.

احسان با دو کیسه مرغ به خانه آمد، یکی برای کارگاه و یکی برای خودمان. بعد از نهار دو نفری مشغول پاک کردن شدیم و بعد من مرغ‌ها را شستم. کار تا عصر طول کشید.

من به قزوین به چشم فرصتی برای استراحت نگاه می‌کنم. اینجا تمام اتفاقات در دل یک جور روزمرگی خاصی اتفاق می‌افتند. البته در خانه‌ی پدر و مادرها اصولا زندگی به همین شکل است اما اینجا نسبت به خانه‌ی پدر و مادر خودم یک جور دیگری است؛ آرام‌تر، بدون هیاهو و استرس و بیشتر حوالیِ «چه بخوریم».

خانه‌ی پدر و مادر من از معدود خانه‌هایی است که در آن هیچ باید و نبایدی وجود ندارد، هیچ قانونی حاکم نیست، هیچ چهارچوب و قاعده‌ای وجود ندارد. تا به حال هیچ کجا را ندیده‌ام که مانند خانه‌ی پدر و مادرم آزادی در آن جریان داشته باشد؛ هیچ ساعت مشخصی برای بیدار شدن و غذا خوردن و حمام کردن و خوابیدن و بیرون رفتن و به خانه آمدن و هیچ چیز دیگری وجود ندارد. هر کس هر زمانی که برای خودش مناسب باشد تمام این کارها را انجام می‌دهد. من از این آزادی بی‌نهایت لذت می‌برم.

سالها در چنین فضایی زندگی‌ کرده‌ام که هیچ‌کس ما را مجبور نمی‌کرد در ساعت مشخصی با بقیه‌ی اعضای خانواده غذا بخوریم. با اینکه مثلا من خانه بودم اما می‌گفتم که الان میل به غذا ندارم،‌ شما بخورید. مابقیِ غذا روی اجاق گاز می‌ماند و هر کسی که از راه می‌رسید هر زمان که می‌خواست غذایش را می‌کشید و می‌خورد. واقعا هیچ قید و بندی وجود ندارد.

بنابراین وقتی به خانه‌ی سایر پدر و مادرها می‌روم اوضاع برایم عجیب به نظر می‌رسد.

بقیه‌ی روز هم با چای خوردن و دوش گرفتن و کنار هم بودن گذشت. من عادت دارم که هر روز دوش بگیرم. این را همه در مورد من می‌دانند. پدر و مادر احسان دو سه سال قبل خانه‌شان را بازسازی کردند و در این بازسازی فقط یک حمام به جا گذاشتند که آن هم در اتاق خودشان است. این خانه پتانسیل داشتن سه حمام را دارد اما الان فقط یک حمام دارد.

راستش از مدت‌ها قبل ذهنم درگیر این موضوع بود که چطور می‌خواهم با حمام رفتن کنار بیایم. اما وقتی در شرایط قرار گرفتم دیدم نمی‌توانم معذب باشم، چون ماجرای یک روز و دو روز نیست. باید این شرایط را بپذیرم و بدون ناراحتی از حمام استفاده کنم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]امروز چهارم آبان بود، چهارشنبه چهارم آبان؛ چهارمین ماهی که از شروع پروژه‌ی روزانه‌نگاری می‌گذرد. در این مدت تلاش کردم تا به قدر توانم به پروژه متعهد بمانم. بعضی روزها برای نوشتن روزانه‌ام از جان مایه گذاشتم، خیلی وقت‌ها واقعا خسته و ناتوان بودم و فکر می‌کنم اسباب‌کشی ، آن هم با این وسعت از یک شهر به شهر دیگر، می‌تواند بهانه‌ای به اندازه‌ی کافی بزرگ باشد که آدم پروژه را نیمه‌کاره رها کند. اما با وجود تمام مشغله‌ها تلاش کردم به قدر وسعم در مسیر باقی بمانم.

البته که از این کار لذت می‌بردم نه اینکه احساس کنم ناچار به انجام دادنش هستم. اما به هر حال خیلی وقت‌ها کار ساده‌ای نبود اما به لطف خدا توانستم تا حد ممکن انجامش دهم و از این به بعد هم تا جایی که بتوانم به مسیر ادامه می‌دهم.

الهی شکرت…

امروز را دیرتر از همیشه شروع کردم چون خیلی خسته بودم. البته که منظورم از دیرتر از همیشه قبل از ساعت هشت است اما برای من خیلی دیرتر از همیشه محسوب می‌شود.

بعد از صبحانه بالکن را شستم، اثر خاک دیروز در بالکن کاملا مشخص بود.

بعد از آن هم سریع دست به کار شدم و حلوای رژیمی را درست کردم. همه چیزش خیلی خوب شده به جز اینکه دست من از جا درآمده از بس که هم زدم. برای یک بار انجام دادن تجربه‌ی خوبی بود اما بعید است که دیگر اقدام به حلوا پختن کنم.

فکر کنم نگفته بودم که من عاشق حلوا هستم؛ مخصوصا حلواهای پنبه خانم که فوق‌العاده می‌شوند؛ کم شیرین و خوشرنگ با بافت عالی. مادر فقط به خاطر من حلوا می‌پخت، به خدا که یک قابلمه حلوا را تنهایی می‌خوردم و حاضر نبودم حتی یک قاشقش را با کسی تقسیم کنم (خدا را شکر هیچکس هم طالب خوردنش نبود)

حلوا در این مدت جزء معدود چیزهایی بود که واقعا دلم می‌خواست و هنوز هم می‌خواهد. یعنی مثل بقیه‌ی چیزها نبود که خوردن و نخوردنشان برایم یکی است. خیلی چیزها را که دیگر اصلا دلم‌ نمی‌خواهد بخورم، خیلی چیزها هم هستند که اگر هیچوقت نخورم اصلا برایم مهم نیست (جالب است که حتی بستنی هم جزء همین گروه است که دیگر برایم مهم نیست بخورم یا نه) اما حلوا و کلوچه دو تا چیزی هستند که هنوز دوستشان دارم. این حلوای رژیمی شاید تا حدی راضی‌ام کند اما با حلوای پنبه خانم فاصله‌ی زیادی دارد. هنوز نخورده‌ام. فردا می‌برم با مادر بخوریم.

امروز معجونی از احساسات متناقضم؛ از شور و هیجان گرفته تا ترس و غم و نگرانی. میزان هیجان و نگرانی در درونم دقیقا به یک اندازه است.

مراقبه کردم، نوشتم، با خداوند حرف زدم، فکر کردم، دعا کردم و خلاصه هر کاری که بلد بودم انجام دادم تا بتوانم غم و ترس و نگرانی و کلن هر گونه احساس منفی را کنترل نمایم. احساس می‌کنم به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام وجودم یک چیزی را می‌خواهد پس باید منتظر آمدنش باشم.

همه چیز را به بزرگیِ خداوند سپرده‌ام و از او خواسته‌ام که کارها را نرم و روان و راحت پیش ببرد.

کاهو و کلم و گوجه و خیار و هویج شستم و سالاد درست کردم. فیله‌های مرغ را با پیاز و ادویه تفت دادم و پختم و مجموع این‌ها تبدیل شد به نهار.

از بعد از نهار وارد روزه شدم تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. اعتراف می‌کنم که به لحاظ ذهنی دیگر توانش را ندارم. به اندازه‌ی تمام روزه‌های نگرفته‌ی عمرم در این چند وقت روزه گرفته‌ام و باید بگویم خیلی ناراحت‌کننده است که روز تعطیل روزه باشی. نه به خاطر گرسنگی، به خاطر اینکه دوست داری هر از گاهی یک چیزکی بخوری. لذت زندگی است دیگر.

خانه را کاملا مرتب کردم، یک کارهایی پای کامپیوتر انجام دادم، گل‌ها را آب دادم، دکمه‌‌های مانتو را دوباره دوز کردم که نیفتند، به تماشای ماهِ اول وقت نشستم، دوش گرفتم، لباس اتو کردم، وسیله جمع کردم…

روز آرامی بود.

فیلم گورکن ساخته‌‌ی کاظم مولایی فیلم خوبی بود. مهمترین ملاک من برای گفتن اینکه فیلمی خوب است یا نه این است که فیلمنامه خوب باشد، اگر یک فیلمنامه‌ی خوب با بازی‌های خوب و پرداخت خوب همراه شود که دیگر نور علی نور می‌شود. در گورکن همه‌ی اینها خوب بود.

الهی شکرت…

یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آماده‌ام برای ۱۶ ساعت روزه‌داری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد می‌کنم. 

علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنه‌ام قر میده در حالیکه بالاتنه‌ام سعی می‌کنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت می‌برم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمی‌کنم؟! نمیدونم…

اشک از چشم‌هام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم. 

پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچه‌ها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. این‌ها قانون‌های خودمه. فکر می‌کنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچه‌ها رو با پیاز و سیر خرد شده می‌پوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو می‌بندم و برای پنجاه دقیقه‌ی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.

کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بی‌ربط رو قاطی می‌کنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقه‌ی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات می‌کنن دیگه قابل جدا کردن نیستن، یکی میشن انگار. مثل آدم‌ها که وقتی با هم معاشرت می‌کنن انگار یه ردپایی رو برای همیشه به جا میذارن. 

علیمردانی هنوز داره میخونه: «تن در هوس انداختی… آغوش جانان باختی»

آخ آخ… چقدر باختم من این آغوش جانان رو….

ظرف‌ها رو میشورم. این قانون منه توی آشپزخونه؛ هر بار فقط یک کار رو تموم میکنی بعدی میری سراغ کارهای بعدی؛ یه غذا رو آماده می‌کنی، ظرف‌هاش رو میشوری، کف آشپزخونه رو تمیز می‌کنی، روی کابینت‌ها رو مرتب و تمیز می‌کنی و بعد اگه هنوز انرژی داشتی اگه هنوز علاقه داشتی یه کار دیگه رو شروع می‌کنی که اصولا هم انرژی و علاقه برای کار بعدی ندارم، پس آشپزخونه رو در حالیکه تمیز و مرتب شده ترک میکنم. 

بوی عود و قهوه و پیاز با هم مخلوط‌اند. می‌رم دوش بگیرم.

(دوست دارم… همه‌ی اینها رو… من زندگی رو دوست دارم…)

 

الهی شکرت…

صدای عجیب کفش‌های مرد که هیچ به صدای کفش‌های مردانه نمی‌ماند هر روز راس ساعت ۶ صبح سکوت کوچه را در هم می‌شکند.

هر روز همان کفش به پا

همان پیراهن بر تن

همان کیسه در دست

از همان مسیر هر روزه

و احتمالا به سمت همان مقصدِ همیشگی

 

و من هم هر روز

همان ساعت

همانجا

مشغول به همان کارِ همیشگی

اما با این تصور واهی

که

زندگی‌ام چیزی بسیار جذاب‌تر

و مفیدتر از زندگی اوست…

 

چه خیال باطلی!!!