من و زندگی که تا پیش از این با هم عجین بودیم حالا غریبه شدهایم؛ دیگر انگار زندگی را نمیشناسم؛ شاید از ابتدا همینقدر غریبه بودیم و من گمان میکردم میشناسمش، شاید هم این چهرهی تازهای از زندگیست. همین نفهمیدن خودش بخش مهمی از غریبگی میان ماست.
اما دقیقتر که مینگرم میبینم زندگی هیچگاه دروغ نگفت یا نکوشید خودش را جور دیگری نشان دهد که نبود، یا بهتر از آنچه واقعن بود… نه، زندگی روراست بود از همان ابتدا، این من بودم که آن را جور دیگری تعبیر میکردم، شاید آنجور که دلم میخواست باشد. در واقع من بودم که میکوشیدم معنای دلخواه خودم را به زندگی ببخشم بیآنکه حواسم باشد که زندگی با عمر میلیونها ساله قرار نیست خودش را به دلخواه من بیاراید، زندگی نوعروس حجلهی من نیست که بخواهد از من دلربایی کند، او تا ابد از من پیش است، من به قدر میلیونها عمر عقبم از زندگی.
او از ابتدا صریح و صادق بوده است و من مبتلای خودفریبی بودهام؛ مثلن گمان میکردم وقتی میگوید «ممکن است یک لحظهی بعد نباشی» حتمن شوخی میکند، حتمن فردا را خواهیم دید، یا من برای زندگی عزیزتر از آنم که به من سخت بگیرد. او که از ابتدا حرفش را زده بود، من بودم که به خوشایند خودم تعبیرش میکردم.
حالا فهمیدهام که زندگی اهل ایهام و استعاره و لفافهگویی نیست، منظورش دقیقن همان است که میگوید، نه شوخی دارد و نه اهل زدوبند است. پس دیگر حواسم را جمع کردهام، خودم را گول نمیزنم، اگر میگوید شاید فردایی نباشد باور میکنم که شاید فردایی نباشد و با اینکه حالا تکلیفم از همیشه روشنتر است اما حقیقت این است که یک عمر خودفریبی آنقدر مرا نازک کرده است که صداقتِ زندگی را تاب ندارم و دمبهدم میشکنم.
کاش زندگی انقدر بالغ نبود.
الهی شکرت…

