بایگانی برچسب برای: دیدن نکات مثبت

ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم.

امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت:

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

من هم به او گفتم که عاشق این روحیه‌ی خاص‌پسندت هستم و عاشق این رویکرد که هر کسی را در شأن خودت نمی‌بینی و البته اینکه «هَوَل بازی» درنمی‌آوری. (فقط امیدوارم این کلمه در لغت‌نامه‌اش موجود باشد و فکر نکند که دارم فحش می‌دهم)

من نمی‌دانم چرا خیلی‌‌ها تصور می‌کنند که سعدی خوش اشتها بوده و هر روز دل به کسی می‌باخته. برعکس به نظر من او خیلی هم سخت‌پسند بوده و تا پایان عمرش هم واقعا دلش را به کسی نباخته است.

یک جای دیگر هم به شیرینی گفت:

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

امروز با دو ماشین به کارگاه رفتیم چون قرار بود من زودتر برگردم. قدردان روزهایی نبودم که با خیال راحت می‌نشستم و احسان رانندگی می‌کرد. امروز در جاده‌ای شلوغ رانندگی کردم. اوایل مسیر پشت احسان می‌رفتم تا اینکه دیدم نمی‌شود منتظر شد. واقعا در این جاده نمی‌توانی سرِ صبر رانندگی کنی وگرنه هم خودت کلافه می‌شوی هم دیگران. دیگر جدا شدم و رفتم تا اینکه احسان خودش را به من رساند و باقی مسیر را با هم رفتیم.

یکی از دخترانمان به اسم «ندا» بینی بسیار کوچک و سربالا و تراشیده‌ای دارد، طوری که انگار یک پزشک بسیار حاذق با چندین جراحی آن را به این شکل درآورده است. اصولا افغان‌ها بینی‌های بسیار زیبایی دارند. بعد این ندا خانم امروز آمده بود پیش من و می‌گفت که می‌خواهم دماغم را عمل کنم و آن را کمی بزرگتر کنم چون همه به من می‌گویند که اصلا دماغ نداری. می‌گفت ببین دماغ شما چقدر قشنگ است،‌ من هم دوست دارم دماغم این شکلی باشد (بینی‌اش نصف بینی من است).

چشم‌های من گرد شده بود، هرچند که می‌دانستم افغان‌ها بینی بزرگتر را زیباتر می‌دانند. اما گفتم تو در ایران زندگی می‌کنی، اینجا همه دماغ‌های این مدلی را می‌پسندند، کاری به کار دماغت نداشته باش. اما ظاهرا اصرار داشت که این کار را انجام دهد و قرار شد از علی آدرس یک پزشک خوب را بگیرد. 

معیارهای زیبایی به همین سادگی تغییر می‌کنند؛ چیزی که از نظر ما زیبا به نظر می‌رسد از نظر  دیگران ممکن است مصداق بارز نازیبایی باشد و یا بالعکس. همه چیز در این جهان کاملا نسبی است. در واقع این خاصیتِ جهان مادی است. پس نباید روی هیچ چیزی تعصب داشته باشیم. باید ذهنمان را به روی هر چیزی باز بگذاریم و در پذیرش باشیم.

با صدای بلند گفتم «خدایا به این دختران ما عقل سلیم عنایت بفرما» که همه‌شان خندیدند.

نهار نخوردم و یک نفس کار کردم تا بتوانم زودتر برگردم. ساعت ۳ حرکت کردم. در جاده‌ی سرحدآباد بودم که در آینه‌ی عقب، ماشینی را پشت سرم دیدم که هیچ چیزی تحت عنوان چراغ و سپر و متعلقاتش را نداشت. قیافه‌ی خوفناکی داشت. از سر راهش کنار رفتم و بعد پشتش قرار گرفتم. پشتش هم دست کمی از جلویش نداشت. اما مشخص بود که صاحبش روی ماشین حساس است و در مرحله‌ی رسیدگی است. چون لاستیک‌های پهنی داشت و شاسی ماشین را پایین آورده‌ بودند. رنگ و بدنه‌ی آن هم یک طلایی چشم‌نواز و کاملا سالم بود. 

جلوی من که بود ترمز زد و چراغ‌های ترمزش پرنور و روشن بودند. با خودم فکر کردم درست است که چیزی برای از دست دادن ندارد اما باز جای شکرش باقی است که چراغ ترمز دارد.

از این فکر خنده‌ام گرفت؛ از اینکه وسط یک فاجعه هنوز هم می‌شود چیز مثبتی پیدا کرد که حال و هوایت را عوض کند. زندگی واقعا چیز شیرینی است.

خیلی خسته بودم اما به هر ترتیبی بود خودم را به خانه رساندم. از دیشب گوشت چرخ‌کرده را از فریزر به یخچال منتقل کرده بودم. وقتی رسیدم برنج را خیس کردم، پیاز و ادویه‌ها را به گوشت اضافه کردم و ورز دادم و بعد مستقیم داخل حمام رفتم. حاضر بودم هر کاری بکنم اما مجبور نشوم با پیاز سر و کله بزنم. هر بار که به سراغ پیاز می‌روم به پهنای صورت اشک می‌ریزم. اما به همین جا ختم نمی‌شود، تا شب چشمم می‌سوزد. وقتی هم که حمام می‌روم همینطور که آب روی سرم می‌ریزد چشمانم به شدت می‌سوزند. حتی یک چیزی مثل پیازچه هم همین کار را با من می‌کند و حتی تره. 

از هر چیزی که بوی بد دارد بیزارم. احساس می‌کنم که این بو به من چسبیده است و از من جدا نمی‌شود. در خانه عود روشن می‌کنم، دوش می‌گیرم، پنجره را باز می‌گذارم اما هیچ‌کدام آنقدرها رضایتم را جلب نمی‌کنند. روی بوها حساسم. نه اینکه شامه‌ی قوی‌ای داشته باشم و هر بویی را تشخیص دهم. اما واقعا دوست ندارم در معرض بوی بد قرار بگیرم. 

برای انجام کاری برگشته بودم که شاید یک روزی نوشتم چه کاری بوده. 

برنج را دم کردم و کباب را روی اجاق گذاشتم. مادر من خیلی سخت کباب تابه‌ای درست می‌کرد به اینصورت که کباب‌ها را با دست شکل می‌داد و در روغن سرخ می‌کرد. اما من از مادر احسان یاد گرفتم که کباب تابه‌ای را به شکل ساده‌ای درست کنم؛ به این صورت که گوشت را داخل تابه پهن می‌کنیم و با یک وسیله‌ای آن را برش می‌دهیم. در تابه را می‌بندیم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد (البته من داخل همان مواد حدود یک قاشق روغن زیتون هم می‌ریزم).

روی کباب‌ها را با سماق می‌پوشانم. در نیمه‌ی کار هم گوجه‌فرنگی‌ها را از وسط نصف می‌کنم و روی کباب‌ها می‌گذارم تا با هم به سفر پختن ادامه دهند.

وقتی که آب کاملا کشیده شد اجازه می‌دهم که کمی برشته شوند. با این روش درست کردن کباب تابه‌ای تبدیل به کار بسیار ساده‌ای می‌شود. 

احسان به محض اینکه در خانه را باز کرد گفت عجب بویی خانه را دربرگرفته. خیلی خوشحال بود. 

این مدت همیشه روی اپن آشپزخانه غذا می‌خوردیم. اما امشب روی میزنهارخوری نشستیم و سفره‌ی کاملی چیدیم و با خیال راحت غذا خوردیم. موقعیت خیلی مناسبی بود چون دقیقا روبروی تلویزیون بود. مسابقه‌ی فوتبال ایران و آمریکا هم در حال شروع شدن بود.

من حتی یک صحنه از مسابقه را ندیدم چون اصلا جرات دیدن نداشتم. البته که کلن هم علاقه‌ای به دیدن مسابقات فوتبال ندارم فقط چون احسان دوست دارد او را همراهی می‌کنم.

میوه‌ی مفصلی هم خوردیم. امشب خودمان را مجاز به خوردن هر چیزی به هر قدری می‌دانستیم. 

من تمام مدت لپ‌تاپ به دست بودم. مسابقه هم که تمام شد هنوز کمی کار کردم و بعد خوابیدم.

الهی شکرت…

امروز از صبح آنقدر خوشحال و سپاسگزارم که فقط خدا می‌داند. انگار تازه دارم درک می‌‌کنم که زندگی‌ام وارد چه مرحله‌ای شده است. آنچه که امروز به لطف خداوند به دست آورده‌ام تا همین چند وقت پیش به نظرم نشدنی می‌آمد و فقط یک آرزوی بزرگ بود.

خیلی خوب به خاطر می‌آورم که از همان روز اولی که ازدواج کردم آرزوی بسیار بزرگی برای رسیدن به آزادی و استقلال در من ایجاد شد. اینکه می‌گویند تا آدم‌ها با هم زیر یک سقف زندگی نکنند نه خودشان را می‌شناسند نه طرف مقابل را عین حقیقت است. من حتی معتقدم که تا زمانی که آدم‌ها به یکدیگر تعهد قانونی و رسمی ندهند باز هم هیچ چیز در مورد هم نخواهند فهمید. به این دلیل که اگر در ذهن شما امکان رها کردن رابطه در هر زمان و به هر شکل وجود داشته باشد (یعنی شما خودتان را به لحاظ قانونی و شرعی متعهد به آن رابطه ندانید) هرگز از مکنونات واقعی قلبی خودتان و طرف مقابلتان آگاه نخواهید شد. آدم‌ها خود واقعیِ واقعی‌شان را زمانی نشان می‌دهند که احساس کنند در مسیری هستند که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. حداقل به این سادگی‌ها ندارد. آنجاست که همه چیز شکل دیگری به خودش می‌گیرد.

من از اولین روزی که وارد خانه شدم احساس کردم که خودم را در مسیری قرار داده‌ام که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. به معنای واقعی کلمه احساس اسارت می‌کردم. احساس می‌کردم که با پذیرفتن زندگی کردن در آن خانه مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی‌ام شده‌ام که دیگر هرگز از آن خلاصی نخواهم داشت. وجودم لبریز از احساس اسارت شده بود و این برای منی که از خانواده‌ای به شدت آزاد آمده بودم مانند یک مرگ تدریجی بود که واقعا هم بود.

برای مدت هشت ماه دچار افسردگی شدم. افسردگی چیزی بود که در تمام زندگی‌ام آن را تجربه نکرده بودم. دیگران که درباره‌ی افسردگی حرف می‌زدند من همیشه تعجب می‌کردم چون با این احساس کاملا غریبه بودم. ذهن و بدن من افسردگی را پس می‌زند. هرگز بیشتر از یکی دو روز در فاز افسردگی نمی‌مانم و همیشه به نحوی از آن خارج می‌شوم. اما این بار گیر افتاده بودم. هر چه تلاش می‌کردم و خودم را به آب و آتش می‌زدم افسردگی‌ام برطرف نمی‌شد؛ کتاب می‌خواندم، می‌رقصیدم، پیاده‌روی می‌کردم، خانواده‌ام را می‌دیدم… هیچ کدام کمکی به رفع افسردگی‌ام نمی‌کردند تا اینکه شروع به نوشتن به صورت روزانه کردم. نوشتنِ روزانه شفای درون من بود که نه تنها مرا از افسردگی نجات داد بلکه مرا در مسیرهای شگفت‌انگیزی قرار داد و درها را یکی پس از دیگری به روی من باز کرد.

بعد از خارج شدن از افسردگی هنوز آرزوی رسیدن به آزادی و استقلال به همان اندازه در من پررنگ بود اما دیگر توام با خشم و نگرانی نبود. من دیگر می‌دانستم که در مسیر آگاهی هستم و می‌دانستم که بودنم در آن شهر و در آن خانه درس‌هایی برای من دارد که باید آنها را یاد بگیرم. می‌دانستم که دلیلی وجود دارد که من آنجا هستم و از طرف دیگر ایمان داشتم که یک روزی یک وقتی که زمانش برسد حتما خواهم رفت و به آنچه که وجودم داشتنش را فریاد می‌زند خواهم رسید.

حالا این اتفاق افتاده است. هنوز هم باورم نمی‌شود که انقدر نرم و روان پیش رفته است. باید اعتراف کنم که آن را دور از دسترس‌تر از این‌ها می‌دیدم.

امروز صبح که ظرف می‌شستم ناگهان منقلب شدم، انگار که از شوک بیرون آمده باشم، تازه باورم شد که اتفاق افتاده است. من اینجا هستم، در خانه‌‌ای جدید، کیلومترها دورتر از آن احساس اسارت. من اینجا هستم رها و آزاد. هیچ‌کس نمی‌داند که کجا می‌روم، کی‌ می‌روم، چه غذایی درست می‌کنم، در خانه هستم یا نیستم، همسرم کجاست و چه می‌کند، هیچ آیفونی طبقه‌ی پایین را به بالا وصل نمی‌کند، امکان اینکه آشنایی در خانه‌ی ما را بزند وجود ندارد….

ناگهان لبریز از شوقی چنان جدید شدم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. با خودم گفتم این هدف در چشم من به مراتب از هر هدف دیگری در زندگی‌ام  بزرگتر و دست‌نیافتنی‌تر می‌آمد اما به لطف خداوند انقدر نرم و روان محقق شد. پس رسیدن به هر هدف دیگری در زندگی‌ام بسیار ساده‌تر خواهد بود. کافیست کارها را به خداوند بسپارم و اجازه دهم او مرا به زمان و مکان درست هدایت نماید.

من چندین بسته عود مخروطی با بوی Seven African Lions داشتم که هر کاری می‌کردم نمی‌سوختند. به این نتیجه رسیده بودم که عود‌ها خرابند و بابتشان ناراحت بودم چون این عود را خیلی دوست دارم. من کلن عود دوست دارم و فکر می‌کنم که این عود هنوز هم جزء بهترین‌هاست. با اینکه عطر آن قوی است اما حس و حال واقعی عود را دارد و من دوستش دارم.

موقع اسباب‌کشی دو بسته از آن را به ساناز دادم و گفتم ببین تو می‌توانی بسوزانی. حالا اتفاق جالب اینجاست که عود‌ها اینجا به سادگی آب خوردن می‌سوزند. حتی همان بسته‌ی نیمه کاره‌ای که در قزوین داشتم و هر کاری کرده بودم نمی‌سوختند اینجا به راحتی می‌سوزند. حتی احسان هم به این موضوع اشاره کرد. چون او هم نتوانسته بود در بازار عودها را بسوزاند اما اینجا در کارگاه هم به راحتی می‌سوزند. انگار که آب و هوای جدید به آنها ساخته است. انگار که آنها هم مثل من خوشحالند.

امروز ساناز آمد و من چقدر خوشحال بودم. ساعت نزدیک یک بود که به دنبالش رفتم. صبح به خانه‌ی پنبه خانم رفته بود و آنجا را نظافت کرده بود. مادر و پدر هم به خرید رفته بودند و همگی راضی و خوشحال بودند.

پدر خرمالو چیده بود و روی میز گذاشته بودند تا برسند. من هم که عاشق خرمالو هستم، یک نایلون پر کردم و برای خودم آوردم. خرمالو را نه فقط به خاطر شکل زیبا و طعم منحصر به فردش بلکه به خاطر شخصیت خاصش دوست دارم.

ساناز هر بار که به خانه‌ی ما وارد می‌شود دوباره می‌گوید که من اینجا را خیلی دوست دارم. ما هم که حرفهایمان تمامی ندارند یکریز حرف می‌زنیم.

من از زمانی که این خانه را اجاره کردیم انتهای دفتر روزانه‌هایم یک صفحه نوشته بودم و از خداوند سپاسگزاری کرده بودم که کارهای مربوط به اسباب‌کشی برای ما ساده و روان پیش می‌روند. چند روز پیش خیلی اتفاقی چشمم به آن صفحه افتاد و مو به تنم راست شد از این بابت که هر چیزی که نوشته بودم عینا اتفاق افتاده بود. حتی متن را که برای احسان خواندم فکر کرد که من بعد از پایان اسباب‌کشی سپاسگزاری کرده‌ام و وقتی فهمید که این‌ها را خیلی قبل از اسباب‌کشی نوشته‌ام واقعا تعجب کرد.

امروز این متن و متن‌های دیگری که خیلی وقت پیش نوشته بودم برای ساناز خواندم. جالب است که خودم فراموش کرده بودم که حتی برای خریدن خانه‌ی ساناز و حمید هم نوشته بودم و عینا اتفاق افتاده بود. ساناز هم از شنیدن آنچه که نوشته بودم حیرت کرد.

نهار جوجه‌کباب خوردیم و من امروز به یکی دیگر از نکات مثبت آمدن به این خانه فکر کردم؛ به اینکه من در آن خانه باید هر روز نهار آماده می‌کردم چون احسان برای نهار به خانه می‌آمد و وعد‌ه‌ی نهار وعده‌ای است که زمان مفید آدم را کاملا می‌گیرد. من از صبح بارها و بارها تایمر اجاق گاز را تنظیم می‌کردم و هر بار بخشی از کار را انجام می‌دادم. ده‌ها بار از پای کامپیوتر بلند می‌شدم و این باعث می‌شد که تمرکزم کاملا از دست برود. تازه بعد از نهار جمع کردن و شستن ظرف‌ها هم بود. سالها‌ی اول زندگی‌مان که هر روز شام هم درست می‌کردم تا اینکه کم آوردم و شام را رها کردم. اغلب یک چیز خیلی ساده می‌خوردیم یا اینکه میوه می‌خوردیم. از یک جایی به بعد هم که من دیگر شام نخوردم و برای احسان یا یک چیز خیلی ساده درست می‌کردم یا مادرش غذا می‌داد.

حتی یادم می‌آید که یک سال و نیم در بازار نهار می‌خوردیم و من از شب قبل نهار فردا را آماده می‌کردم و می‌بردیم. چه کارها که نمی‌کردم. الان که فکر می‌کنم از انرژی خودم تعجب می‌کنم.

اما از وقتی به اینجا آمده‌ایم یا هر دو کارگاه هستیم یا اگر من در خانه باشم نهار درست نمی‌کنم و این باعث شده است که کار من بسیار ساده‌تر شود. اصلا نکات مثبت اینجا بودنمان آنقدر زیاد است که اگر بخواهم سپاسگزارشان باشم فقط از صبح تا شب باید سپاسگزاری کنم.

امروز برای ساناز شیر-قهوه‌ی ویژه‌ی سرآشپز را درست کردم که خورد و حسابی لذت برد.

احسان هم که آمد لطف بزرگی کرد و یک میز اضافه‌ای که داشتیم را به خانه‌ی پدر برد و هم کلی فضا باز شد و هم به ریختگی‌ از بین رفت و من احساس آرامش زیادی کردم.

حمید به دنبال ساناز آمد و رفتند. من هم دوش گرفتم و وسایلم را برای فردا مهیا کردم. باید زودتر حرکت کنیم چون در کارگاه یک دنیا کار منتظرمان است.

الهی شکرت….