بایگانی برچسب برای: خود را دوست داشتن

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد.

واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!!

می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد.

ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون می‌آورند. چقدر از نظر من سخت است مسئول کسی یا چیزی بودن. من به هیچ عنوان نمی‌توانم شرایط زندگی‌ام را با موجود دیگری تنظیم کنم. من باید در انتخاب شرایطم کاملا آزاد و مختار باشم. اینکه مجبور باشم به خاطر موجود زنده‌ی دیگری کاری را انجام دهم که در این لحظه نمی‌خواهم یا توان انجامش را ندارم واقعا برایم آزار‌دهنده است. اینکه کسی یا چیزی برای زنده ماندن به من وابسته باشد برایم مساوی مرگ تدریجی است. نه دوست دارم خودم به کسی وابسته باشم و نه دوست دارم کسی به من وابسته باشد.

خیلی از خانم‌ها را دیده‌ام که تلاش می‌کنند مرد را به خودشان وابسته نگه دارند (حتی خیلی وقت‌ها به صورت ناخودآگاه). تصور می‌کنند اگر مرد در انجام امور روزمره‌ی خودش به آنها وابسته باشد این وابستگی او را متعهد به رابطه‌شان نگه می‌دارد. بنابراین همه‌ی کارهای مرد را برایش انجام می‌دهند. اجازه نمی‌دهند در آشپزخانه کاری انجام دهد و یاد بگیرد، لباس‌هایش را اتو می‌زنند (حتی لباس‌های شخصی او را برایش می‌شویند)، مهمانی که می‌خواهند بروند لباس و کفش او را برایش آماده می‌کنند و دم دست می‌گذارند و اسم تمام این‌ها را عشق می‌گذارند. شاید هم واقعا از روی عشق باشد اما اغلب اوقات اگر واقعا با خودمان صادق باشیم می‌بینیم که قصدمان ایجاد احساس وابستگی است.

اما به نظر من این «وابستگی» نیست که افراد را مجاب به ماندن می‌کند بلکه رشد است که باعث ماندن می‌شود؛ هر فردی (چه مرد و چه زن) اگر احساس کند که در کنار یارش رشد می‌کند و تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش می‌شود، در کنار او مهارت‌های فردی‌اش را ارتقا می‌دهد و در کنار او احساس بهتری نسبت به خودش و زندگی دارد آن وقت است که رابطه در نظرش ارزشمند می‌شود و به آن ادامه می‌دهد.

یک قربانیِ وابسته پرورش دادن نه به درد ما می‌خورد و نه به درد عزیزانمان. از آنجاییکه احساس مادرانگی در ما خانم‌ها به صورت ذاتی قوی است اغلبِ ما این احساس را به نحوی در زندگی‌مان پیاده می‌کنیم؛ فرزندانمان را وابسته بار می‌آوریم، پدر و مادرمان را به خودمان ترجیح می‌دهیم، همسرمان را تبدیل به مردی بدون احساس مسئولیت می‌کنیم از بس که خودمان مسئولیت‌ها را به عهده می‌گیریم. خلاصه که به هر نحوی شده مادری می‌کنیم و بعد از مدتی دچار توقع می‌شویم. احساس می‌کنیم از خودمان گذشته‌ایم و حالا باید دیده شویم و وقتی این اتفاق نمی‌افتد احساس قربانی بودن می‌کنیم و این یک چرخه‌ی معیوب است.

من شخصا سالها در این چرخه‌ی معیوب زندگی کرده‌ام تا فهمیدم که عشق دادن به عزیزانمان چیزی کاملا متفاوت از این شیوه‌ است. من همیشه فکر می‌کردم دوستشان دارم و تمام این کارها را از روی عشق انجام می‌دهم. اما بعدا فهمیدم که من هیچ چیزی در مورد عشق نمی‌دانم چرا که من عاشق خودم نیستم و چنین فردی هرگز نمی‌تواند به کسی عشق بدهد.

من عاشق خودم نبودم چون کسی که عاشق خودش است خودش را در اولویت قرار می‌دهد؛ زمانی که نعمت‌‌هایی مانند وقت و انرژی و پول را از خداوند دریافت می‌کند اول سهم خودش را برمی‌دارد و اگر چیزی باقی ماند آن را بین عزیزانش تقسیم می‌کند. به این ترتیب از آنها متوقع نمی‌شود، به این ترتیب اگر آنها مقابله به مثل نکردند سرخورده و خشمگین نمی‌شود و احساس بدبخت بودن نمی‌کند.

کسی که عاشق خودش نیست هرگز نمی‌تواند عاشق کسی باشد، بلکه فقط محبت مشروط به دیگران دارد؛ محبت می‌کند برای اینکه یک روزی یک جایی مثل آن را دریافت کند، محبت می‌کند چون می‌ترسد که تنها بماند، می‌ترسد که طرد شود، می‌ترسد که آدم خوبی نباشد، می‌ترسد که افراد ناراحت و دلشکسته شوند و بعد خدا از او ناراحت شود و احتمالا بعد از آن هم بدبخت شود.

از خدا می‌ترسد، از تنهایی می‌ترسد، از تایید نشدن می‌ترسد، می‌خواهد همه را راضی کند، حال همه در کنار او خوب باشد…

کسی که خودش را دوست نداشته باشد هرگز معنای دوست داشتن را درک نخواهد کرد.

همه‌ی اینها را برای خودم می‌نویسم. برای خودم که هنوز دوست داشتن خودم را بلد نیستم.

(اگر دوست داشتید این متن رو بخونید: رسالت من در این جهان چیست؟)

 

اصلا به من چه مربوط که آدم‌ها سگ دارند و مجبورند ساعت ۶ صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیاورند. من چرا از آن نقطه می‌رسم به این نقطه؟؟

بگذریم…

امروز شاهد طلوع زیبای خورشید هم بودم. هوا سرد شده است. به زور چند دقیقه‌ای در بالکن به تماشای طلوع ایستادم و به سراغ دفتر و قهوه رفتم.

بعد از آن سریع آماده شدم، باید دوباره به اداره‌ی آب می‌رفتم، اما قبلش مدارکی را از مادر گرفتم و رفتم. خدا را شکر مسئولش بود و کارم انجام شد.

آقایی که آنجا کار می‌کند تلاش می‌کند صمیمی و بامزه باشد و این کار را با به کار بردن کلمات و اصطلاحاتی که در حوزه‌ی چنین رابطه‌ای نمی‌گنجند انجام می‌دهد. البته که من فقط می‌خندم و واقعا هم برایم مهم نیست. من که نمی‌خواهم این آدم را برای رابطه‌‌ای طولانی انتخاب کنم اما حیفم می‌آید از اینکه می‌بینم آدم‌هایی واقعا محترم و شایسته که قطعا لایق داشتن روابطی بسیار عالی هستند ابتدایی‌ترین اصول در برقراری رابطه را نمی‌دانند؛ یکی برای بامزه بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای جدی بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای قوی بودن، یکی برای زنانه بودن، یکی برای نجیب بودن، یکی برای باکلاس بودن، یکی برای زیبا بودن، یکی برای فهیم بودن…

خلاصه که بیشترین مشکل ما در روابط از زیادی بودن نشات می‌گیرد. از اینکه یادمان می‌رود به طبع انسانی خودمان رجوع کنیم و دست از زیادی تلاش کردن برداریم. این به این معنی نیست که خودمان را بهتر نکنیم اما بهتر شدن هم با اضافه‌کاری محقق نمی‌شود.

کلن به نظر من رابطه پیچیده‌ترین بخش زندگی انسان‌هاست که این پیچیدگی از سادگی بیش از حد آن ناشی می‌شود. یعنی از زور ساده بودن پیچیده می‌شود؛ سادگی آن هم به این دلیل است که کافیست ما به خودمان رجوع کنیم و ببینیم آیا دوست داریم با ما به همان شکل برخورد شود یا نه؟!

برگه را گرفتم و همانجا به آقای وکیل زنگ زدم و قرار شد عصر مدارک را به دفترش ببرم.

دوباره سری به پدر و مادر زدم و به خانه برگشتم و از لحظه‌ی رسیدنم کار کردم.

از چند روز پیش در ذهنم بود که بعضی چیزها را جابه‌جا کنم تا داخل بعضی از کشوها و کمد‌ها مرتب شود و جا برای بعضی وسایل باز شود.

من آدم شلخته‌ای هستم که وسواس نظم دارد. این پارادوکس همیشه برای خودم عجیب است. یعنی در عین حال که شلخته هستم وسواس نظم و ترتیب هم دارم. مثلا وقتی از بیرون می‌آیم دلم نمی‌خواهد مجبور باشم لباسم را سر جایش آویزان کنم و وسایلم را مرتب یک جایی بگذارم (هیچوقت هم این کار را نمی‌کنم. یعنی هر چیزی را یک جایی می‌اندازم.)

وقتی سفر می‌روم اتاقم همیشه نامرتب است و وسایلم به هم ریخته‌اند. ساکم همان دقایق اول به هم ریخته می‌شود و وسایلم همه جا پخش و پلا می‌شوند.

اما از نامرتب بودن هم به شدت اذیت می‌شوم. اگر وسایل سر جای خودشان نباشند تمرکز ندارم و حالم خوب نیست. به خصوص اگر بدانم که داخل یک کشو یا کمد مرتب نیست شب خوابم نمی‌برد. انگار که اجنه داخل آن کمد یا کشو جمع شده‌اند و جشن عروسی گرفته‌اند و این کارشان مخل زندگی من شده است.

بنابراین تمام تلاشم را می‌کنم تا فضا مرتب باشد، مخصوصا فضاهای داخلی تا حد ممکن نظم داشته باشند. چند سال پیش برای خودم چالش نظم و ترتیب تعریف کردم و موفق شدم تا حد بسیار زیادی خودم را تغییر دهم.

امروز چندین کشو و کمد را دوباره مرتب کردم و خیلی راضی بودم. فکر می‌کنم ساعت ۴:۳۰ بود که به سمت دفتر آقای وکیل رفتم. نرسیده به آنجا یک جای پارک دیدم که جای خوبی بود و می‌توانستم توقف کنم اما آن را از دست دادم. اولش ناراحت شدم چون در آن منطقه جای پارک سخت پیدا می‌شود اما مثل همیشه به خدا گفتم: «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» و خداوند هم یک جای پارک باورنکردنی دقیقا جلوی در ساختمان آن هم در یک موقعیت واقعا عالی به من داد که یک در هزار در آن منطقه پیدا می‌شود.

هر بار که به خدا می‌گویم «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» بی برو برگرد یک جای پارک عالی نصیبم می‌شود.

(چند سال است که با خداوند وارد معامله شده‌ام، گفته‌ام من بندگی می‌کنم و تو خدایی کن. گفته‌ام «تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌جویم» و تو هم کارهای مرا ردیف کن و باید بگویم که این پرسود‌ترین معامله‌ی زندگی‌ام بوده است.)

آقای وکیل هنوز نیامده بود و گفته بود اگر من نبودم مدارک را به خانم منشی بدهید. من هم یک صفحه‌ی بلند بالا توضیحات نوشتم و آنها را به خانم منشی که دختری موقر با حافظه‌ای باورنکردنی است سپردم. این دختر همیشه مرا متحیر می‌کند؛ حافظه‌اش در به خاطر سپردن اسامی افراد واقعا کم‌نظیر است. چقدر دوست دارم باورم را در مورد اینکه نمی‌توانم خیلی چیزها را به خاطر بسپرم تغییر بدهم. مغز همه‌ی انسان‌ها چنین توانایی‌ها را دارد، مغز من هم می‌تواند مثل مغز این خانم عمل کند اما من خودم این باور را ندارم و عدم باور من باعث ایجاد نتیجه‌ای کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از آنجا دوباره به پدر و مادر سر زدم و به خانه برگشتم و به محض رسیدنم شروع کردم به جارو زدن خانه. فرش اتاق کارمان برعکس پهن شده بود، آن را هم درست کردم. دستشویی را شستم و با آمدن احسان به حمام رفتم.

الهی شکرت…

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند.

دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند.

طوری که بعضی از آدم‌ها از سوسک فرار می‌کنند واقعا این تصور را ایجاد می‌کند که سوسک می‌تواند بلایی سر آنها بیاورد. در واقع انگار که خودشان را بسیار ضعیف‌تر از او می‌بینند و فکر می‌کنند قصد حمله کردن دارد. در حالیکه این موجود بیچاره عملا کور است،‌ دلیل اینکه گیج می‌شود و دور سر خودش می‌چرخد هم همین است. مطمئنم که وقتی آدم‌ها از او می‌ترسند و فرار می‌کند برایش جای تعجب دارد، خودش هم انقدر خودش را باور ندارد که ما باورش داریم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]در کارگاه نود درصد افراد مرا سمیرا صدا می‌زنند چون تعداد اعضای خانواده که مرا به نام مستعارم صدا می‌زنند بیشتر است و قاعدتا افراد اولین بار همین اسم را می‌شنوند. در واقع فقط احسان مرا مریم صدا می‌زند که زور او هم به این همه آدم نمی‌رسد.

من هم هیچ تلاشی نمی‌کنم که تغییری ایجاد کنم، در واقع اولا زور خودم هم نمی‌رسد دوما چند سالی می‌شود که با سمیرا آشتی کرده‌ام. به خوبی به خاطر می‌آورم زمانی را که در مقابلش کاملا جبهه داشتم و در واقع در یک نبرد کامل و دائم با او بودم. من آن روزها حتی به اندازه‌ی سر سوزن خودم را دوست نداشتم و در واقع اصلا نمی‌دانستم که خود را دوست داشتن دقیقا چه شکلی است. نه اینکه حالا بدانم ها، نه… هنوز هم خیلی فاصله دارم از یک دوست داشتن واقعی و بی‌قید و شرط. اما این را می‌دانم که با آن روزها هم خیلی فاصله دارم.

تازه دارم سمیرا را می‌فهمم؛ تازه دارم می‌فهمم این دختر کوچک با موهای صاف و نسبتا روشن، پوست سفید و بدن لاغر چقدر از طرف من ندیده گرفته شده است، چقدر سرخورده شده است، می‌فهمم که این بچه چرا خشم دارد، چرا مضطرب است، چرا بدغذا شده است.

می‌فهمم که این بچه چقدر نیاز دارد که دست نوازشم را روی سرش بکشم، دختر اردیبهشت نیاز دارد نوازش شود، محبت دریافت کند… او یک‌دنده و کله‌شق و لجباز می‌شود چون نوازش کلامی و رفتاری دریافت نکرده است.

سمیرا در تمام این سالها به نوازش درونی من نیاز داشته، اما من همواره تحقیرش کردم و از او خواستم که کنار بایستد و مزاحم من نشود. حاضر نبودم حتی به کسی بگویم که او وجود دارد. دلیل اینکه سالهای سال اسم مستعارم را به زبان نمی‌آوردم همین بود، من وجود سمیرا را تکذیب می‌کردم چون فکر می‌کردم او ضعیف و ناتوان و مایه‌ی خجالت من است. حالا می‌فهمم که او صرفا نیازمند محبت و توجه من بوده. چیزی که من کاملا از او دریغ می‌کردم. من تمام توجه‌ام را به مریم معطوف کرده بودم و فقط به او اجازه‌ی زیستن داده بودم و باید اعتراف کنم که این اشتباه بزرگی بود. تکذیب کردن کودک درون و میدان دادن به بالغ درون اشتباه بسیار بزرگی بود که من در تمام عمرم مرتکب شدم و حالا باید این اشتباه را جبران کنم. اصلا هم ساده نیست اما مطمئنن نشدنی هم نیست.

با اینکه پنجشنبه بود و اصولا پنجشنبه‌ها کارگاه نیمه وقت است اما ما تا دیروقت کار کردیم. فردا هم باید کار کنیم.

الهی شکرت…

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند.

گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود.

امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.

این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست. مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون…

اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)

مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها در اطراف اثر هنری‌اش محکم کرده. باد شدیدی هم می‌وزید و پرده را مثل بادبان کرده بود. از خودش به همراه اثر هنری‌اش عکس و فیلم گرفتم.

یک مورچه را هدایت کردم که بیاید رویدستم و گذاشتمش بیرون که برود به زندگی‌اش برسد. متوجه بودم که مسافر کوچک از حشرات می‌ترسد، برای همین تلاش کردم تا در مقابلش با حشرات برخوردی خیلی عادی داشته باشم تا ببیند که مشکلی نیست.

یک مگس مرده بود و در درز پنجره گیر کرده بود. حس می‌کردم که بدش می‌آید و می‌ترسد از اینکه من دارم تلاش می‌کنم مکس مرده را بردارم. من گفتم «دستم داخل نمیره، نمی‌تونم برش دارم» او سریع گفت «بذار من بردارم». انگشت‌های کوچکش را داخل برد و مگس را از بالَش گرفت و بیرون آورد.

گفتم «بذار توی دستم». مگس را در دستم نگه داشتم و گفتم «خب این دیگه مرده باید بندازیم بره».

این کار من باعث شد خودش یک مگس کوچک دیگر را بگیرد و کف دست من بگذارد. به وضوح می‌دیدم که همین دو حرکت او را در برخورد با حشرات بسیار شجاع‌تر کرده است به طوریکه بعدا خودش یک حلزون گرفت و حتی به یک عنکبوت دست زد. در حالیکه تا قبلش به شدت می‌ترسید.

حتی عمدا به او نگفتم که دستهایش را بشوید. دوست داشتم روان و راحت باشد. می‌پرسید این مگس‌ها چرا مرده‌اند؟ توضیح دادم که عمرشان تمام شده، کسی آنها را نکشته خودشان مرده‌اند.

دیروز با تبلت‌اش در خانه راه می‌رفت و از همه جا فیلم می‌گرفت. اول خودش را معرفی کرد و بعد از تمام قسمت‌های خانه فیلم گرفت و همه چیز را نشان داد و درباره‌ی چیزهایی که دوست داشت صحبت کرد. بعد آمد پیش من و در فیلمش مرا با عنوان Best One مورد خطاب قرار داد. من هم گفتم تو در قلب من هستی.

رفتیم در سالن بالا و مدت‌ها با هم بازی کردیم. به من باله یاد می‌داد. یک جایی گفت چهارزانو بنشین، کف دست‌ها را به هم بچسبان (مثل حالت ناماسته در یوگا) و چشم‌ها را ببند. بعد شروع کرد به گفتن جملات مثبت که مثلا تصور کن که یک ابر زیبا در آسمانی‌….

ظاهرا در مدرسه همیشه این کار را می‌کنند. خوشحال شدم از اینکه از سن پایین ذهن بچه‌ها را در جهت مثبت پرورش می‌دهند.

این دختر کوچکِ دوست‌داشتنی، معلم و هدایت‌کننده‌ی بسیار خوبی است.‌

عصر به ساحل رفتیم. مسافر کوچک پری دریایی شده بود، پاهایش را در ماسه‌ها گذاشته بود و مادرش شکل پری دریایی را با ماسه روی پاهایش درست کرد. حسابی بازی کرد و لذت برد.

من هنوز در ناهماهنگی کامل بودم. در ساحل به تماشای غروب نشستم که چقدر هم زیبا بود.

شب که برگشتیم فینال مسابقات کشتی آزاد (یادم نمی‌آید چه وزنی بود) را با هم دیدیم که کشتی‌گیر ایرانی برنده شد. از هر ده کشتی‌گیر که روی تشک می‌روند هشت نفرشان، به قول آقای گزارشکر، دلاوران مازندرانی هستند. این نشان دهنده‌ی قدرت باور است؛ مازندرانی‌ها باور کرده‌اند که کشتی‌گیران خوبی هستند، آنها توانستن را باور کرده‌اند چون الگوهای زیادی دیده‌اند از همشهریان خودشان که در مسابقات جهانی مدال برده‌اند. بنابراین باور کرده‌اند که می‌شود. چقدر ذهن انسان قوی است.

مسافر کوچک دوست داشت با بقیه بخوابد، یک شب با پدربزرگ و مادربزرگش خوابید، امشب هم با خاله و دخترخاله و مادرش همگی رختخواب انداختند وسط سالن و با هم خوابیدند.

دوش گرفتم. فردا باید صبح زود حرکت کنیم.

(از پنجره‌ی اتاق فیلم گرفتم و باید بگویم که فیلم‌ها را با بدختی آپلود کرده‌ام. پس حتما ببینید 🤭)

الهی شکرت…

 

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود.

دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.

مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد.

کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.

امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند.

البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی که فهمیدم که خودم را دوست ندارم و باید فکری در این مورد بکنم.

حالا بعد از سالها تلاش برای ساختن نسخه‌ی بهتری از خودم انتظار دارم که در این زمینه قدمی به سمت جلو برداشته باشم و نمی‌گویم هم که برنداشته‌ام. قرار هم نیست آنچه که در تمام زندگی‌ام بوده‌ام یک شبه تغییر کند. اما به هر حال انتظار بیشتری از خودم دارم. هنوز می‌بینم که در خیلی از موقعیت‌ها همان آدم قبلی هستم، هنوز همان واکنش‌ها را دارم، همان احساسات بر من غالب می‌شود، همان ضعف‌ها را از خودم نشان می‌دهم. با اینکه بسیار بهتر از قبل هستم و این را انکار نمی‌کنم اما شاید بتوانم بگویم که بیشترین تلاشم را در این زمینه نکرده‌ام.

اگر با همان جدیتی که مثلا در مسیر سلامتی قدم گذاشتم و با هیچ بهانه‌ای از آن خارج نشدم، در مسیر به صلح رسیدن با خود قدم برداشته بودم مطمئنن نتایج بهتری می‌گرفتم. نهار زرشک‌پلو با مرغ و قرمه‌سبزی بود که معلوم بود هر دو تایشان هم خوشمزه‌اند. من جوجه‌ کباب خوردم. غذای من هم خوشمزه بود و راضی بودم.

عصر هر کس یک کاری می‌کرد؛ بعضی‌ها چرت می‌زدند، بعضی‌ها مسابقات جهانی کشتی را دنبال می‌کردند، بعضی‌ها حرف می‌زدند، من هم کمی کتاب خواندم و کمی کشتی دیدم درحالیکه تمام مدت از این عدم صلح درونی‌ام عصبانی و ناراحت بودم.

یک سری از مهمان‌ها بعد از ظهر رفتند. بقیه که حدود ۱۵ نفر بودیم به سمت دریا حرکت کردیم. فقط یک زیرانداز برداشتیم و با عجله رفتیم که هوا تاریک نشود. آب آفتاب خورده بود و گرم بود. مسافر کوچک که تا به حال ماسه‌های خاکستری رنگ ندیده بود فکر می‌کرد که زمین کثیف است. به او توضیح دادم که بعضی‌ از ماسه‌ها روشن هستند و بعضی‌ها تیره. این صرفا به رنگشان مربوط می‌شود ولی کثیف نیستند. گفت یعنی اگر برویم لب دریا هم همین رنگی هستند؟ فکر می‌کرد لب آب باید رنگ ماسه‌ها روشن باشد. بعد از اینکه خیالش راحت شد که همه‌ی قسمت‌هایش همین رنگی هستند، چون این رنگ طبیعی‌اش است و کثیف نیست، دیگر بدون نگرانی در ماسه‌ها قدم برمی‌داشت.

(خیلی وقت‌ها نگران تمیز بودن یا نبودن چیزها و موقعیت‌هاست. احتمالا به خاطر حساس بودن مادرش است. از خیلی از موقعیت‌ها هم می‌ترسد و به راحتی هم می‌گوید که می‌ترسد. بسیار محتاط است که این را بیشتر از پدرش به ارث برده. اما ویژگی جالبش این است که تمام کارهایش را خودش انجام می‌دهد و در امور خودش کاملا مستقل است. وقتی هم گرسنه‌اش می‌شود به هیچ وجه چیزی نمی‌گوید. صبورانه تحمل می‌کند تا کسی به او چیزی برای خوردن بدهد.)

کنار دریا عالی بود. من کفش‌هایم را درآوردم و پاچه‌هایم را بالا زدم و تا جایی که می‌شد وارد آب شدم. مسافت زیادی را با پای برهنه موازی ساحل قدم زدیم. هر از گاهی روی پاهایمان پر از جانورانی می‌شد که به سرعت حرکت می‌کنند و احساس خاصی را ایجاد می‌کردند و با موج بعدی از پای آدم جدا می‌شدند.

غروب ساحل آنقدر جادویی بود که نمی‌توانم توصیف کنم.

غروب در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

 

یک کار جالبی هم کردیم، با این دستگاه‌های حباب‌ساز که برای بازی بچه‌هاست حباب ایجاد کردیم. حباب‌ها با وزش باد به سمت غروب حرکت می‌کنند. تصویرشان که به سمت غروب می‌رفتند واقعا صحنه‌ی جذاب و جالبی بود که من موفق شدم از آن عکس بگیرم.

حباب‌ها در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

در مسیر برگشت سوسیس و نان تازه خریدیم و به خانه آمدیم. من یک لیوان شیر گرم خوردم (که دقیقا جلوی چشمم روی گاز سر رفت) بقیه هم سوسیس سیب‌زمینی و کشک بادمجان خوردند. وقتی بقیه شام می‌خوردند من دوباره دوش گرفتم.

مسابقات کشتی جهانی با باخت کشتی‌گیران ایرانی و دریافت مدال نقره پایان یافت. کشتی اصطلاحات جالبی دارد؛ مثلا می‌گویند «کشتی‌گیرِ تیغ‌داری است» یا مثلا «کم فروشی نکرد» (که یعنی تمام تلاشش را کرد).

عجیب است که این شش دقیقه طولانی‌ترین شش دقیقه‌ی زندگی آدم است.

(راستش الان که دارم می‌نویسم فردای امروز است. هیچ فرصتی برای نوشتن نداشتم. الان هم هیچ توانی برای مرور آنچه نوشته‌ام ندارم. امیدوارم که آن وسط‌ها غلط املایی نداشته باشم، اگر هم دارم یک چیز ضایعی نباشد)

الهی شکرت….