بایگانی برچسب برای: خاطره نگاری

با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.

سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیه‌ی زیادی شده بود و مالش را با گشاده‌دستی برای همه خرج می‌کرد نصیحت می‌کرد:

اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی

گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی

طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:

خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟

زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست

به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری

هر دو طرفِ ماجرا حرف‌های قشنگی زدند سر صبحی.

امروز متوجه شدم که هفت تا از هسته‌های ازگیل جوانه زده‌اند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.

کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه می‌زاید و بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند هنوز وقتی کسی به بالکن می‌رود از لانه خارج می‌شود. من مانده‌ام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این است که نامه‌های ما را جابه‌جا می‌کرده و یار و همراه ما بوده؟ مگر نه این است که یک عده عزیزان هستند که «کفتربازند» و با کفترهایشان عاشقی می‌کنند.

دفعه‌ی قبل که یکی از بچه کبوترها داشت از دست می‌رفت من خیلی تحقیق می‌کردم که چگونه می‌توانم نجاتش دهم، دریکی از وب‌سایت‌هایی که می‌گشتم یکی از دوستان، کامنت خود را با این جمله شروع کرده بود: «سلام به همه‌ی عشق‌بازها»

همه‌ی این‌ها یعنی ما آدم‌ها همیشه رابطه‌ی خوبی با کبوترها داشته‌ایم، پس چرا هنوز نمی‌توانند به ما اعتماد کنند؟ در حافظه‌ی تاریخی‌شان چه چیزی نقش بسته که باعث می‌شود از ما بترسند؟

امروز اینجا روز نذری بود؛ سر صبح شله‌زرد آوردند. هر وقت در قزوین شله‌زرد می‌آورند من یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام می‌افتم؛ یک روز که در خانه تنها بودم و احتمالا به مرز کپک‌زدگی هم رسیده بودم یک نفر زنگ زد و گفت آش آورده‌ایم، بیایید بگیرید. من هم که عاشق و دلباخته‌ی آش هستم سر از پا نمی‌شناختم. نمی‌دانم چگونه خودم را به دم در رساندم و با شله‌زرد مواجه شدم. درحالیکه اصلا اهل شله‌زرد و شیربرنج و این چیزهایی که برنج در آنها خیس می‌خورد نیستم و آن زمان هم آدم بسیار بدغذایی بودم. واقعا یک لحظه به دهانم آمد که بگویم: «مرد حسابی این که آش نیست، شله‌زرده»

اما حرفم را قورت دادم و تشکر کردم.

بعد از آن متوجه شدم که قزوینی‌ها به هر چیزی که رقیق باشد می‌گویند آش؛ مثلا آش شله‌زرد، آش حلیم، و تمام انواع دیگر آش. اما ما فقط به آشِ واقعی می‌گوییم آش و بقیه را با اسم کوچکشان صدا می‌زنیم. انگار که کلمه‌ی آش یک جورهایی مثل کلمه‌ی آقا یا خانم اول اسم افراد است که ما آن را فاکتور می‌گیریم و خودمانی صدا می‌زنیم اما قزوینی‌ها احترام می‌گذارند و می‌گویند آش فلان، آش بهمان.

خلاصه که آن روز ضد‌حال بزرگی به من خورد.

امروز بعد از شله‌زرد نوبت قیمه‌ی نذری بود که بسیار هم هوس‌انگیز بود اما متاسفانه من نمی‌توانستم بخورم.

عصر ناگهان تصمیم گرفتم که بروم پیاده‌روی. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت پارکی که قریب به یک سال و نیم به طور منظم در آن پیاده‌روی کرده بودم. اما این‌بار به پارک با نگاه دیگری می‌نگریستم؛ این نگاه که شاید آخرین باری باشد که در آن پیاده‌روی می‌کنم؛ درختانِ بلند اقاقیا که تاج‌هایشان در هم فرو رفته است و ردیف درختان سنجد که پوشیده از سنجد‌های سبز و تازه‌اند.

روی پل ایستادم و چشم دوختم به آبِ جاری در کانال و با خود اندیشیدم که شاید دیگر هیچوقت روی این پل نایستم و به این صحنه‌ی جادویی نگاه نکنم.

نوزده سال از عمرم به این شهر گره خورده است؛ جوانی و بزرگسالی‌ام را در آن گذرانده‌ام. من در این شهر رشد کردم، خودم را شناختم، با ترس‌هایم مواجه شدم و عظیم‌ترین موهبت‌های زندگی‌ام را دریافت کردم. شهر بدون من هم به بودنش ادامه می‌دهد اما بخشی از وجود من برای همیشه در این شهر خواهد ماند.

قزوین شهری متین و صبور و ساده است؛ شهری تمیز، امن، دلخوش و امیدوار

امروز فقط می‌خواستم شهر را با تمام وجود حس کنم، هیچ عجله‌ای نداشتم، پیاده‌روی برایم وظیفه‌ای نبود که بخواهم تمامش کنم بلکه فرصتی بود برای ثبت کردن شهر در عمق وجودم، شاید فرصتی برای یک وداع آرام و بی‌دغدغه. امروز شهر را بیشتر از همیشه لمس کردم؛
سوپر مارکتی دیدم که به طرز عجیب و غریبی نظم داشت،
گربه ای که روی سقف ماشین لم داده بود،
زیباترین سرو نازی که در عمرم دیده بودم،
آدم‌هایی که در بالکن‌ها به تماشای باران شدید و زیبا ایستاده بودند

شهر هم هر چه در چنته داشت رو می‌کرد تا دلم را بیشتر و بیشتر ببرد؛ ابر، طوفان، آفتاب،‌ باران، رنگین‌کمان…. شهرِ آرام و صبور من امروز وحشی و زیبا شده بود. آب و هوای قزوین مثل معشوقی سرکش و پر ناز و اداست که عاشق نمی‌داند به کدام سازش برقصد.

یک جورهایی شهر در بهترین حالت خودش بود؛ ابری و طوفانی و بارانی و آفتابی و در عین حال خلوت و آرام و تمیز. مثل وقتی که می‌خواهی بروی موهایت را کوتاه کنی و آن روز موهایت در بهترین وضعیت ممکن خودشان قرار می‌گیرند. یک طوری خوش حالت می‌شوند که دلت نیاید کوتاه کنی.

 

بعد از باران عده‌ی زیادی از مردم در پارک جمع شده بودند درحالیکه اغلب لباس سیاه به تن داشتند. تکیه‌های عزاداری در حال آماده کردن وسایلشان برای شروع مراسم بودند.

به خانه که رسیدم یک لایه خاک روی صورتم نشسته بود، بی‌اغراق یک لایه ریزگرد روی صورتم بود. مستقیم داخل حمام رفتم.

بدجوری به سرم زده که یک حلوای رژیمی درست کنم اما بسیار خسته‌ام برای سر پا ایستادن. با اینکه مواد اولیه را آماده کرده‌ام اما فکر نمی‌کنم توانش را داشته باشم.

فیلم «خورشید» ساخته‌ی مجید مجیدی فیلم خوبی بود؛ فیلمنامه‌ی خوب، بازی‌های خوب، کارگردانی خوب. دوستش داشتم.

 

الهی شکرت…

کبوترْ بچه تمرینِ پرواز می‌کند؛ از لانه‌اش می‌پرد روی نرده‌ها و با قدم‌های لرزان راه می‌رود در حالیکه پایش دائما سُر می‌خورد و به زحمت خودش را روی نرده‌ها نگه می‌دارد. به سرعت دور خودش می‌چرخد، نمی‌دانم این برای مطمئن شدن از امنیت اطرافش است یا جزئی از تمرین حفظ تعادل است. صدایش هنوز به بلوغ نرسیده، روی سرش هم هنوز به جای پَر، کُرک‌های زرد رنگ نازک دارد. فکر می‌کنم با این قد و قواره‌اش هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد. این را از سر و صدای خاصی که موقع غذا خوردن راه می‌اندازد می‌فهمم.

صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسد که خبر از شروع یک روز جدید می‌دهند.

امروز ده صفحه بی‌وقفه نوشته‌ام. موضوعات زیادی ذهنم را مشغول کرده‌اند که باید در موردشان بنویسم و فکر کنم تا دست از سرم بردارند. همیشه همینطور است؛ فکر کردن و نوشتن تنها راههایی هستند که مرا به نتیجه می‌رسانند و کمک می‌کنند تا به مراحل بعدی بروم.

بعد از بیست و چهار ساعت و بیست دقیقه شروع به خوردن می‌کنم؛‌ در ۲۴ ساعت گذشته فقط قهوه، آب و دمنوشِ بدون شیرین‌کننده خورده‌ام. معمولا سعی می‌کنم خوردن را با سالاد یا یک چیز سبک شروع کنم و تا جایی که می‌توانم آهسته بخورم که به دستگاه گوارشم فشار وارد نشود. اصلا عصبی نشدم و اصلا سردرد نداشتم، فقط دو سه ساعت آخر هیچ توانی برای فعالیت کردن نداشتم؛ هرچند که تمام مدت خودم را مشغول به کاری نگه داشتم تا گذر زمان را احساس نکنم.

یعنی گلاب به رویتان در چند ساعت آخر دیگر حتی توان استفاده از دستشویی ایرانی را هم ندارم و حتما باید از دستشویی فرنگی استفاده کنم. در این حد اوضاعِ انرژی وخیم می‌شود 😁

تمام بعد از ظهر و حتی بخشی از شب را به ادیت کردن عکس ‌و گوش کردن به فایل‌های صوتی گذراندم. هزار سال بود که ادیت کردن این عکس‌ها را پشت گوش می‌انداختم. این بار گفتم باید بنشینم و تمامشان کنم که کردم.

کلن استاد پشت گوش انداختنم؛ کارهایی هستند که مدت‌هاست به تعویق می‌اندازم و مثل یک پرونده‌ی همیشه باز گوشه‌ی ذهنم هستند و دارند دمار از روزگارم در می‌آورند. می‌دانم که باید تمامشان کنم اما ذهنم یارای پرداختن به آنها را ندارد.

یک تخته وایت برد خیلی بزرگ دارم؛ (وقتی می‌گویم بزرگ منظورم یک متر در دو متر است🤭) یک ستون بلند بالا از کارهای معوقه دارد که مدتهاست آنجا هستند و چیزی از آنها کم نشده است. واقعا امیدوارم که هرچه سریعتر بتوانم تمامشان کنم و پرونده‌شان را ببندم.

یکی از قشنگی‌های روزه‌داری ۲۴ ساعته این است که تا دو روز بعد هوای خودم را دارم 😃

الهی شکرت…

صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزه‌داری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع می‌کند.

بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه می‌خورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر می‌کند.

روزم را با خواهر کوچکم و به خرید کردن برای او می‌گذرانم. اوقاتی که با او سپری می‌کنم برایم بسیار لذتبخش است؛ ما ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف می‌زنیم؛ از افکارمان، اهداف و رویاهایمان، آگاهی‌های جدیدی که کسب کرده‌ایم،…

می‌توانیم روزها درباره‌ی این چیزها حرف بزنیم و اصلا احساس خستگی نکنیم.

همواره بر این باور بوده‌ام که برای یک خانم، خواهر داشتن نعمت بسیار بزرگیست و خداوند مرا تمام و کمال از این نعمت بهره‌مند کرده است.

خانه‌ی خواهرم آلبالو خوردم و باید اعتراف کنم که زیاد هم خوردم. معده‌ام از خوردن میوه بعد از این همه مدت آن هم با این حجم زیاد، تعجبِ درخوری کرد و به شدت واکنش نشان داد.

تا به حال در تمام زندگی‌ام چنین تجربه‌ای از به هم ریختن اوضاع داخلی نداشتم، نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم فقط همینقدر بگویم که از بعد از ظهر و شب هیچ چیزی به خاطر ندارم به جز بست نشستن پشت در دستشویی…. تا من باشم دیگر از این غلط‌ها نکنم.

الهی شکرت