بایگانی برچسب برای: تغییر

دیروز روز جذابی بود؛ ساناز من را آرایش کرد و عکس گرفتیم و تمام مدت در مورد آگاهی‌ها و مسائل مختلفی که ذهنمان را مشغول کرده بودند حرف زدیم و مثل همیشه هر دوی ما حال بسیار بهتری داشتیم. عصر سه نفری (من و ساناز و پنبه خانم) قهوه‌ خوردیم. مامان خانم هم از شکلات‌های خاصش به ما جایزه داد 🤭

تمام خانواده دیروز جمع بودند، تلویزیون هم روشن نبود، بنابراین زمان زیادی را صرف دور هم بودن و حرف زدن با هم کردیم. تا حدود ساعت ۳ صبح داشتیم در مورد مسائل مختلف حرف می‌زدیم که بسیار هم خوب بود. اگر تمام خانواده‌ها تلویزیون را از زندگی‌شان حذف کنند خدا می‌داند که چقدر فرصت با هم بودن و فکر کردن و رشد کردن خواهند داشت.

من شب حدود سه ساعتی حالت تهوع داشتم و اوضاع معده و روده‌هایم اصلا خوب نبود. (با این وجود جمع را ترک نکردم و تمام مدت هم به صحبت کردن ادامه دادم 😄)

این اواخر متوجه شده‌ام که تاب و تحمل معده‌ام بسیار پایین آمده؛ کافیست کمی بیشتر بخورم یا کمی درهم و برهم یا اینکه دیرتر از موعد بخورم، معده و روده‌هایم سریع واکنش نشان می‌دهند. باید حواسم به مقدار و نوع چیزهایی که می‌خورم باشد. با اینکه از لیست خوردنی‌های مجاز خارج نمی‌شوم اما کمی زیاده‌روی هم اوضاع داخلی‌ام را به هم می‌ریزد. چون هشت ماه در رعایت صد درصدی بوده‌ام بنابراین معده‌ام حساس شده است. در واقع ناز و ادایش زیاد شده.

با اینکه شب خیلی دیر خوابیده بودیم اما صبح طبق عادت خیلی زود بیدار شدم. خودم را مجبور کردم که کمی بیشتر بخوابم اما باز هم زود بلند شدم و نوشتم و قهوه خوردم. بعد از صبحانه هم با یک بغل مواد شوینده سری به خانه زدیم. البته که من امروز قصد تمیز کردن نداشتم اما یک سری مواد شوینده بردم و داخل دستشویی‌ها ریختم و در آشپزخانه اسپری کردم که بمانند تا هفته‌ی بعد.

خانه به تمیزکاری اساسی به روش خودم نیاز دارد. باید خیمه بزنم و ذره به ذره و گوشه به گوشه‌اش را تمیز کنم. من در چند سال گذشته نسبت به لکه‌ها دچار وسواسِ ذهنی شده‌ام و واقعا نمی‌توانم وجود لکه‌ای را در هیچ کجا تحمل کنم. البته بعضی نقاط در خانه‌ی جدید هستند که اوضاعشان وخیم‌تر از فقط داشتن لکه است؛ مانند توالت فرنگی که هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم آدم‌های این خانه چطور توالت فرنگی را در این وضعیت تحمل می‌کرده‌اند!!

خلاصه که باید آنطور که خودم می‌خواهم همه جا را تمیز کنم. با وجودیکه می‌دانم کار زیادی در پیش دارم اما اصلا نگران و ناراحت نیستم، بلکه بسیار هم هیجان‌زده‌ام. اصلا مهم نیست اگر شرایط خانه صد درصد مطابق میلم نیست، اصلا به چشمم نمی‌آید. آنقدر برای تغییر و حرکت کردن هیجان دارم که کاستی‌ها اصلا به نظرم نمی‌آیند. در یک مرحله متوقف نشدن و حرکت کردن نیاز عمیقِ درونی من است. در تمام چند سال گذشته این تصویر را در ذهنم داشته‌ام که باید حرکت کنیم، باید با ترس‌ها مواجه شویم، باید از منطقه‌ی امن خارج شویم و حالا این تصویر دارد به حقیقت می‌پیوندند، درحالیکه با توجه به شرایطی که داشتیم اصلا تصمیم و حرکت ساده‌ای نبود اما لطف خداوند در تمام مسیر شامل حالمان بود و شرایط را برایمان مهیا کرد.

به خانه که برگشتیم واحد روبرو داشتند اسباب‌کشی می‌کردند. همسایه‌های بسیار خوبی بودند. من در یک سال گذشته فقط دو یا سه بار دیده بودمشان، اما یک بار با خانم همسایه تماس گرفتم و از او خواستم تا گل‌ها را آب بدهد. وقتی هم که برگشتم هدیه‌ی کوچکی برایش گرفتم تا از او تشکر کرده باشم. امیدوارم هر جا که می‌روند شرایط برایشان بهتر شود و زندگی‌شان پر خیر و برکت باشد.

می‌خواستم یک دوش سریع و ساده بگیرم اما بیشتر از دو ساعت در حمام بودم و حمام را در حد یک خانه‌تکانیِ کامل تمیز کردم. چند کار دیگر هم باقی مانده که امیدوارم فردا بتوانم تمامشان کنم. واقعا در حد توانم تلاش کرده‌ام که خانه را تمیز و مرتب ترک نمایم. این کار را نه فقط به خاطر آدم‌هایی که قرار است بعدا در آن ساکن شوند بلکه به خاطر قدردانی از خانه‌ای که این همه سال پذیرای من بود و لحظات فوق‌العاده‌ای را برایم رقم زد انجام می‌دهم. خانه‌ای که مأمن من بود و به من عشق و آرامش هدیه داد. جایی که در آن بسیار رشد کردم و تبدیل به نسخه‌ی بسیار بهتری از خودم شدم. بنابراین بهترینِ خودم را برایش می‌گذارم تا بداند که در قلب من جا دارد.

واقعا خسته‌ام و حتما هم باید یک فکری به حال روند نوشتنم بکنم تا کار سریع و ساده شود.

الهی شکرت…

یه بار توی یه موقعیتی قرار گرفتم که به قول جان جانانم:

مرا امر معروف دامن گرفت / فضول آتشی گشت و در من گرفت

البته خدایی نکرده فکر نکنید که فقط همون یه بار در زندگیم بوده‌ها، نه… از اونجاییکه خودم رو عقل کل می‌دونم «امر به معروف» مکرراً دامنم رو می‌گیره. اما چون به خودم قول داده بودم که تغییر کنم،‌ اون بار به خودم تشر زدم و گفتم «لال شو»
به همین دلیل برای اولین بار دهان را گشوده و گفتم «هر جور که صلاحه»

اووففف… اصلا مغزم تعجب کرد، گوارشم به هم ریخت، تمام اعضا و جوارح به سخن درآمده و شهادت دادند که دارن از تعجب شاخ در میارن، خلاصه که غوغایی شد.
اما در مجموع اگه می‌پرسیدی (خوب شد کسی نپرسید وگرنه باز افاضات میکردم 🥴) حالم خیلی خوب بود و این خوب بودن فقط یه دلیل داشت: «تغییر»

وقتی آدمیزاد به این آگاهی می‌رسه که محکوم به تن دادن به هیچی نیست و هر چیزی رو که اراده کنه می‌تونه می‌تونه تغییر بده، اونجاست که انگار دری از درهای بهشت به روش باز شده.

خب دیگه برم تا بیشتر از این نرفتم بالای منبر 😐