بایگانی برچسب برای: تسلیم بودن

به نیمه‌ی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیه‌ی نوشتن داشتم می‌توانستم زمانش را جور کنم،‌ اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت.

الان که می‌نویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از ساعت ۴:۳۰ بیدار هستم. بعد از اذان بلند شدم. در واقع دیشب هم خیلی بدخواب شده بودم چون تمام مدت ذهنم مشغولِ‌ بسته‌بندی کردن بود. صبح با یک تبخال روی لب بالا از خواب بیدار شدم که اصلا نمی‌دانم دلیلش چیست!!

دوشنبه صبح کله‌ی سحر قهوه‌ی داغِ داغ روی دستم ریخت. انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستم به شدت سوخت. کار عاقلانه‌ای که کردم این بود که دستم را زیر آب نگرفتم. به جایش آرد سرد را از یخچال بیرون آوردم و روی انگشت‌هایم ریختم. آرد را که روی محل سوختگی می‌ریزی اول بیشتر می‌سوزد، اما اگر ده دقیقه‌ای صبور باشی سوزش قطع می‌شود و خوبی بزرگش این است که تاول ایجاد نمی‌شود. در واقع اثر سوختگی به جا نمی‌ماند. اما من با همان آرد روی دستم شروع به نوشتن کردم. به همین دلیل آرد خیلی روی دستم باقی نماند، بنابراین یکی دو تاول کوچک ایجاد شد. اما به هر حال سوزش کاملا از بین رفت اما اگر دستم را زیر آب گرفته بودم تا شب می‌سوخت.

خانه به معنای واقعی کلمه منفجر شده است. تا به حال در تمام این چند سال من هرگز انقدر بی‌خیال نبوده‌ام. وقتی راه می‌رویم پایمان مرتب به همه چیز برخورد می‌کند و من می‌خندم و رد می‌شوم. زمین پر از آشغال است اما اصلا برایم مهم نیست. تنها جایی که می‌شود نشست روی مبل‌هاست. کنج دنجم از چند روز پیش کاملا جمع‌آوری شده است.

متاسفانه ارکیده را از دست دادیم. علی‌رغم تمام تلاش‌هایم موفق نشدم حفظش کنم. عمرش دیگر به دنیا نبود، پیمانه‌اش پر شده بود و وقتی پیمانه‌ای پر می‌شود دیگر وقت رفتن رسیده است و هیچ قدرتی نمی‌تواند جلوی این روند را بگیرد. حالا من وسط همین هاگیر و واگیر برگ‌های باقیمانده از ارکیده را در خاک کاشتم به این امید که شاید زنده بمانند هر چند که خیلی بعید است چون برگ‌ها به تنهایی امکان جوانه زدن ندارند حداقل در مورد ارکیده. اما مثلا گیاهی مثل «قاشقی» حتی برگ‌هایش هم تکثیر می‌شوند.

ما یکی از همین روزهایی که گذشت در حالیکه وانت و ماشین خودمان را تا سرحد ممکن پر از وسیله کرده بودیم به سمت کرج حرکت کردیم. قرار بود من پشت سر بروم که همین کار را هم کردم. تا کرج اجازه ندادم که احسان حتی لحظه‌ای هم احساس کند که گم‌اش کرده‌ام، تمام مدت پشت به پشتش رفتم. خدا را شکر اتوبان هم زیاد شلوغ نبود. هیچکدام بنزین نداشتیم. یک بار وارد جایگاه شدیم،‌ احسان برای من بنزین زد اما نوبت به خودش که رسید شیفت تمام شد و به او بنزین نرسید. دوباره در جایگاه بعدی توقف کردیم و بالاخره با باک‌های پر حرکت کردیم.

به محض رسیدن و گذاشتن بعضی از وسیله‌ها در خانه‌ی پدر و مادر به خانه‌ی خودمان رفتیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱۲ همه‌ی وسیله‌ها را بالا برده باشیم که به لطف خدا تا ۱۱:۲۰ کار انجام شده بود. انصافا کارسختی بود، اکثر کارتن‌ها پر از وسایل شکستنی و به شدت هم سنگین بودند.

من واقعا به احسان افتخار می‌کنم. او مردِ عمل است. تا به حال نشده است که من خواسته‌ای داشته باشم و او آن را محقق نکند. در واقع آن کسی که عمل‌کننده‌ی اصلی است اوست. خیلی وقت‌ها شده است که من ایده‌ای یا خواسته‌ای داشته‌ام اما در مرحله‌ی عمل او با جدیت بسیار بیشتری از من آن خواسته یا ایده را دنبال کرده است.

باید اعتراف کنم که در تمام طول این سالها (یعنی در طی شانزده سال که خودش یک عمر به حساب می‌آید) همیشه انتظار من از او حداکثر شش یا هفت بوده است اما او همیشه و همیشه آس رو کرده است. احسان در تمام موقعیت‌ها بسیار فراتر از انتظار من ظاهر شده است. اما آدم‌هایی بوده‌اند که من واقعا کمتر از آس از آنها توقع نداشته‌ام اما بعدا فهمیده‌ام که دستشان خالی است و تمام مدت خالی بازی می‌کرده‌اند.

واقعا و عمیقا به خاطر داشتن یاری مانند او در کنارم سپاسگزارم. ما در طول این سال‌ها به تضادهای بسیار زیاد و بعضا شدید و عجیب و غریبی برخورد کرده‌ایم که هر کدامشان به تنهایی می‌توانستند دخلِ هر رابطه‌ای را بیاورند. حتی الان در همین مرحله از زندگی که هستیم با تضادهایی مواجه هستیم که دمار از روزگارمان درآورده‌اند اما ما به مسیر ادامه دادیم و هر بار با عبور از هر کدام از این تضادها پیوندمان عمیق‌تر شده است. هر دوی ما بسیار صبور بودیم و به طور ناخودآگاه در طول مسیر به دنبال راه حل برای عبور از تضادها بوده‌ایم نه به دنبال پاک کردن صورت مساله.

همان روز که وسیله‌ها را بالا بردیم اولین تجربه‌ی زندگی‌مان از چسباندن کاغذ دیواری را در کنار هم داشتیم. اول همه‌ی برش‌ها را انجام دادیم به این صورت که اولین قسمت را دقیق اندازه‌گیری کردیم و آن را مرجع قرار دادیم. بقیه‌ی قسمت‌ها را بر همان اساس برش زدیم. بعد چسب را آماده کردیم. چسب مخصوص کاغذ دیواری را باید آهسته آهسته به آب اضافه کنی و مرتب هم بزنی تا گلوله ایجاد نشود. دقیقا همان کاری که موقع درست کردن سس سفید (سس بشامل) انجام می‌دهی تا از گلوله شدن آرد جلوگیری شود. چسب را آماده کردیم و قدری هم چسب چوب به آن اضافه کردیم. احسان از قبل زیرساز کار را آماده و کاملا تمیز کرده بود. همان کاغذ دیواری‌های قبلی را هم مرتب کنده بود تا از خود آنها زیر دیوار استفاده کند که چسب روی موکت‌ها نریزید.

خلاصه که مرحله به مرحله پیش رفتیم. من پشت کاغذها و روی دیوار چسب می‌زدم، احسان می‌چسباند و حباب‌ها را از بین می‌برد. تجربه‌ی جالبی بود. چسب دیر خشک می‌شود و این امکان وجود دارد که کاغذ را راحت روی دیوار جابه‌جا کرد تا مرزها کاملا به هم متصل شوند. کارمان پنج ساعت طول کشید و نتیجه بسیار تمیز بود. تنها چیزی که فردای آن روز باعث شد احسان با ذهن کمالگرایش صد درصد رضایت نداشته باشد این بود که قلم‌مویی که با آن چسب زده بودیم کمی رنگ می‌داد و باعث می‌شد چسب‌ها رنگی شوند و کاغذ هم که کاملا روشن بود بنابراین در مرزها کمی ردِ چسب دیده می‌شد. اما من کاملا از نتیجه راضی بودم.

فردای آن روز من در خانه تنها بودم، چند تا از شوفاژها را رنگ کردم، در ورودی خانه را هم تمیز کردم و خانه را جارو و زدم و مرتب کردم تا برای شسته شدن موکت‌ها آماده باشد. در مسیر برگشت روزنامه‌ی باطله خریدم و به خانه رفتم. واقعا در مرز غش کردن بودم از شدت خستگی به خصوص که شب قبلش تا ساعت ۲ شب بیدار بودیم و در مورد تضادهای اخیرمان حرف می‌زدیم.

من در درون تصمیم گرفتم که در مورد چیزهایی که این روزها اذیتم می‌کنند فکر نکنم و در موردشان صحبت نکنم. آدم‌ها نتایج خودشان را بر اساس افکار و عملکردشان برداشت خواهند کرد و من هم نباید اجازه دهم که افکار و عملکرد اشتباه آدم‌ها من را به چالش بکشد و احساس من را خراب کند.

آنقدر خسته بودم که در حالیکه پنبه خانم لباس‌هایش را یکی یکی امتحان می‌کرد که من ببینم و نظر بدهم که کدام‌ها را برای مراسم حنابندان و عروسی و پاتختی که پیش رو دارد بپوشد من بین هر دو تعویض لباس کاملا خوابم می‌برد.

پنجشنبه صبح آمدند موکت‌ها را شستند. راستش نگران بودم که بدقولی کنند و کار ما عقب بیفتد اما به لطف خدا خیلی خوب و به موقع انجام شد. تمام پنجره‌ها را باز گذاشتیم که موکت‌ها کاملا خشک شوند و بو نگیرند. کارشان خیلی دقیق و حرفه‌ای نبود اما همینکه موکت‌ها شسته شدند باعث می‌شود خیال آدم راحت باشد. کل کار یک ساعت و نیم طول کشید. من هم با همان امکانات ناقصِ موجود چای آماده کردم.

بعد از این که کار موکت‌ها انجام شد احسان شیرهای آب مربوط به ماشین ظرفشویی و لباسشویی را آماده کرد و ما برگشتیم، وسیله‌ها را از خانه‌ی پدر برداشتیم و همان موقع راهی شدیم. اتوبان شلوغ بود و برای مسافتی حدود چند کیلومتر من و احسان از هم دور افتادیم اما بالاخره به هم رسیدیم. یک جایی وسط مسیر احسان توقف کرد و گفت که خوابش گرفته. خیلی به موقع بود چون من به شدت نیاز به دستشویی داشتم. احسان چرت خیلی کوتاهی در حد ده دقیقه زد. خدا را شکر در وسیله‌هایم تخمه‌ داشتم که به او دادم و دوباره راهی شدیم.

فکر می‌کنم ساعت ۳ بود که رسیدیم و من به محض رسیدن و بدون اینکه نهار خورده باشیم شروع به جمع کردن کردم. تمام مدت در ذهنم برنامه‌ریزی کرده بودم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. می‌خواهم آشپزخانه را کاملا جمع کنم و بعد به سراغ بقیه‌ی قسمت‌ها بروم.

فکر می‌کنم قبلا نوشتم که من در بسته‌بندی کردن خیلی مهارت دارم، هرچقدر هم که بیشتر پیش می‌روم راهکارهای بهتری به ذهنم می‌رسد. جوری وسیله‌ها را در کارتن‌ها جا می‌دهم که تکان نمی‌خورند. در کارتن‌هایی که این سری با خودمان بردیم بانکه‌ی نمک وجود داشت، من فراموش کرده بودم که در بانکه را چسب بزنم که تکان نخورد، وقتی کارتن را بالا بردیم من متوجه‌ی صدای ریخته شدن نمک شدم، فکر کردم که بانکه شکسته است اما وقتی در کارتن را باز کردم دیدم طوری وسیله‌ها به هم چسبیده بوده‌اند که امکان تکان خوردن و شکستن وجود نداشته فقط در ظرف باز شده و نمک بیرون ریخته.

موقع قرار دادن وسیله‌ها در کارتن نباید هیچ فضای خالی‌ای بین آنها باقی بماند، همه چیز باید کاملا به هم چسبیده باشند و اگر فضای خالی وجود دارد باید با چیزی مثل نایلون ضربه‌گیر یا مقوا کاملا پر شود، وگرنه وسیله‌ها به هم برخورد می‌کنند و می‌شکنند.

شب احسان جوجه بروستد گرفت و آورد. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم. گربه آمده بود خانه‌ی ما و برای اولین بار هر کجا دلش می‌خواست می‌رفت و به تمام وسایل سرک می‌کشید و من هیچگونه حساسیتی نداشتم. چون الان از نظر من همه چیز و همه جا کاملا کثیف است پس مهم نیست گربه کجا می‌رود. دائم دور و بر من می‌چرخید و خودش را به پایم می‌مالید اما من توجهی نمی‌کردم. طفلکی نا‌امید شد و رفت.

اینکه می‌گویند جای سوزن انداختن نیست مصداق بارز وضعیت‌ِ کنونی خانه‌ی ماست. جالب این است که در همین وضعیت قهوه دم می‌کنم و صفحات صبحگاهی‌ام را هر روز می‌نویسم و جالب‌تر این است که احسان با همین وضعیت اسفبار اینترنت سریال کمدی دانلود کرده است. من دیشب از خستگی به مرزی رسیدم که همه چیز را در همان وضعیت موجود رها کردم و نشستم سریال را دیدم و خندیدم.

بهترین زمان برای نوشتن روزانه‌هایم همین صبح اول وقت است. حالا خدا می‌داند که تا شب چه اتفاقاتی بیفتد. اگر بتوانم تلاش می‌کنم که در روزهای آینده هم بنویسم.

کارها تا الان نرم و روان و به موقع پیش رفته‌اند و امیدوارم که بقیه‌ی مسیر هم به همین شکل پیش برود.

الهی شکرت…

ساعت چهار و چهل دقیقه چشم باز کردم. ساعت چهار و چهل و دو دقیقه اذان شد. اذان که تمام شد بلند شدم. کنج دنجم هنوز قابل استفاده است. می‌شود نشست و نوشت. بعد از نوشتن و قهوه، لباس عوض کردم، ته آرایش ملایمی هم کردم که در طول روز احساسم خوب باشد،‌ صبحانه خوردم و دست به کار شدم. کمد بزرگ را تمیز کردم و بعد به سراغ کتابخانه رفتم. کتابها را با دستمال تمیز می‌کردم و داخل کارتن‌ها می‌گذاشتم. چهار کارتن بزرگ و بسیار سنگین شد.

وسط‌ کار کردن به سراغ غذا هم می‌رفتم. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب قطعات داخلی کمد بزرگ را دو نفری باز کردیم و یکی یکی پایین بردیم. دارم در مورد قطعات سنگین و بسیار بزرگ صحبت می‌کنم. یک چرخ خریده‌ایم مخصوص پایین و بالا بردن از پله‌ها. بعضی از قطعاتِ خیلی سنگین را با چرخ حمل کردیم، بقیه را هم با دست. در نهایت چهار بار دیگر هم پایین و بالا رفتیم و تمام کتابها را هم به پیلوت رساندیم تا خانه جا داشته باشد برای بقیه‌ی وسایل.

وقتی فکر می‌کنم باورم نمی‌شود که ما دو نفری این کار را کرده باشیم. البته که من و خواهرهایم بارها اسباب و اثاثیه‌ی بسیار سنگینی را بین طبقه‌ی بالا و پایین جابه‌جا کرده‌ایم. من و احسان هم خیلی زیاد این کار را انجام داده‌ایم. اما به هر حال سن‌مان خیلی بیشتر شده، هر دوی ما هم حسابی لاغر شده‌ایم، مدت زیادی هم هست که ورزش نکرده‌ایم. اصلا انتظار نداشتم که بتوانیم از پس این کار بربیاییم. وقتی آدم انگیزه داشته باشد هر کاری از او ساخته است.

قرار است این هفته با دو ماشین برویم و وسیله‌هایی که می‌شود را با خودمان ببریم.

چند روز است که از عصر اینترنت کاملا مختل می‌شود.

من امروز بابت موضوعی بی‌نهایت ناراحت شدم و باید اعتراف کنم که خیلی برایم سخت است که بتوانم ذهنم را کنترل کنم و به جوانب مختلف موضوع فکر نکنم. تنها چیزی که به خودم می‌گویم این است که تمام این اتفاقات باید بیفتند و هر اتفاقی که می‌افتد برای من و ما سبب خیر خواهد بود.

تمام تلاشم را می‌کنم که آرام و رها باشم و فکر و خیال باطل نکنم.

به خودم می‌گویم که آدم‌ها دارند قلک خودشان را پر یا خالی می‌کنند. آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت می‌کنند. هر رفتاری که مطابق میل من نباشد باعث می‌شود که من مصمم‌تر شوم و به من نشان می‌دهد که سطح فرکانسی من با بعضی از آدم‌ها کاملا متفاوت است.

تلاش می‌کنم قضاوت نکنم و فکر نکنم که اگر من بودم چه رفتاری داشتم یا من در گذشته چه رفتارهایی داشته‌ام. باوجودیکه من در تمام موقعیت‌های زندگی برای تمام اطرافیانم همیشه با انرژی بالا حضور داشته‌ام و حداقل تلاش کرده‌ام که انرژی مثبتی را منتقل نمایم اما این را به خودم می‌گویم که من آن رفتارها را به این دلیل نداشتم که حالا از کسی متوقع باشم، بلکه به این دلیل داشتم که قلک خودم را پر کنم و هدایت شوم به مسیرهای بهتر و زندگی عالی‌تر.

قطع به یقین عملکرد گذشته‌ی من از طرف جهان بی‌پاسخ نمانده و نخواهد ماند. تمام این هدایت‌هایی که دریافت کرده‌ایم و مسیرهایی که به طور معجزه‌وار در آنها قرار گرفته‌ایم نشان‌دهنده‌ی پاسخ جهان به عملکرد ماست.

پس تلاش می‌کنم رها کنم و همه چیز را به خداوند بسپارم. ایمان دارم که او امور را به بهترین شکل مدیریت خواهد کرد. تنها وظیفه‌ی من این است که با حفظ ایمان به مسیرم ادامه دهم.

شب اولیا (اُلگا اهل روسیه است،‌ اولیا نام ایرانی اوست) با یک کاسه لوبیا که در سینیِ سفید گذاشته بود و خیلی با سلیقه در کنارش آبلیمو و روغن زیتون و فلفل سیاه دانه درشت و چند تکه نان سنگک و یک قاشق قرار داده بود آمد بالا. ببین خداوند چقدر روزی‌رسان است!! احسان هم خورد و گفت که طعمش عالی است.

اولین بار است که یکی از مبل‌های تکی درست روبروی تلویزیون قرار گرفته است. احسان روی آن مبل نشست و ما شب وسط این بازار شامی که در خانه به راه افتاده نشستیم و یک قسمت از یک سریال نسبتا کمدی را دیدیم. بعد از یک کار سنگین باید به خودت جایزه بدهی. اولین جایزه‌ی من به خودم دوش گرفتن بود و بعد هم هیچ کاری نکردن.

تخته وایت‌برد را پاک کرده‌ام. البته یک قسمت‌هایی پاک نشده‌اند باید فردا بیشتر تلاش کنم. کارهای فردا را روی تخته نوشته‌ام. همه‌ی کارها را به خدا می‌سپارم و از او می‌خواهم که در هر قدم ما را هدایت کرده و امور را برای ما ساده کند. (یَسّرلی امری)

الهی شکرت…

تمام امروز صرف خالی کردن کمد بزرگ، باز کردن درهای آن و بسته‌بندی کردن درها با استفاده از نایلون‌های ضربه‌گیر شد. عجب پروژه‌ای بود. در عرض همین یک روز خانه تبدیل به صحرای محشر شده است. اولین بار است که خانه‌ی من در چنین وضعیتی قرار داد و من ناراحت نیستم. عملا جایی برای نشستن وجود ندارد. تمام فرش‌ها را جمع کرده و بسته‌بندی کرده‌ام. در واقع این اولین کاری بود که انجام دادم تا از کثیف شدن فرش‌ها جلوگیری کنم.

لباس‌های داخل کمد را با همان چوب‌کارهایشان (گیره‌های رخت‌آویز) داخل کیسه‌های بزرگ گذاشتم تا در مقصد باز کردن و جابه‌جا کردنشان کار ساده‌ای باشد. من تقریبا داخل تمام کشوها مقسم‌هایی دارم برای نظم دادن به وسایل داخل کشوها. تصمیم دارم محتویات داخل کشوها را هم تا حد ممکن با همین مقسم‌ها داخل کارتون‌ها بگذرام که در مقصد کارم راحت‌تر باشد.

این اولین تجربه‌ی واقعی من از اسباب‌کشی است. ما قبلا (منظورم در خانه‌ی پدر و مادرم است) چندین بار اسباب‌کشی کرده‌ایم اما بین طبقه‌ی بالا و پایین خانه. البته پدر و مادرم چند بار اسباب‌کشی واقعی کرده‌اند اما مربوط به زمان بچگی ما می‌شود (قبل از شش سالگی من) بنابراین ما در آن‌ها دخالت خاصی نداشتیم. البته آخرین اسباب‌کشی را به خاطر دارم و یادم می‌آید که کمک می‌کردیم. اما به هر حال کمک خاصی از ما برنمی‌آمده.

پس در واقع این اولین تجربه‌ی واقعی من است. همه چیز برایم تازه است. اما مطمئنم که تجربه‌ی جالبی خواهد بود. من کلن در بسته‌بندی کردن مهارت زیادی دارم، چون خیلی خیلی زیاد این کار را انجام داده‌ام و کاملا به آن مسلط هستم. بنابراین این بخش کار برایم سخت نیست.

امروز متوجه شدیم که پسرِ مریم (عیسی را نمی‌گویم، پسر مریم دخترخاله‌ام را می‌گویم. بله،‌ اسم دختر‌خاله‌ام هم مریم هست. اگر تصور می‌کنید در خانواده‌ی ما قحطی اسم بوده است و چند تا از دختر‌ها اسمشان مریم است کاملا درست فکر می‌کنید 😐) داشتم می‌گفتم پسر دختر‌خاله‌ام روز هفتم مهر ماه به دنیا آمده است. تولدش دقیقا با ساناز یکی است و از این بابت من دیگر هیچوقت فراموش نخواهم کرد.

ظاهرا اسمش «لئو» است. بچه‌مان اسم خارجی دارد. کلن ما خیلی خارجی هستیم 😎

الان که می‌نویسم لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری گذاشته‌ام و زیر میز بسته‌های بزرگ لباس قرار دارد که پاهایم را روی آنها گذاشته‌ام. جای راحتی دارم، خدا را شکر.

سخت‌ترین قسمت این روزها از نظر من آماده کردن نهار است. امروز که خدا با ما بود و مامان خوراک زبان خوشمزه‌ای فرستاده بود و من هم تا مرز خفگی خوردم. فردا هم خدا بزرگ است. (یعنی من حاضرم یک دنیا کار انجام دهم فقط غذا درست نکنم 🥴)

آخرین وعده‌ی من معمولا ساعت ۸ است که آن هم وعده‌ی شام نیست بلکه معمولا شیر‌قهوه‌ یا یک چیز سبک است. احسان امشب سیب‌زمینی سرخ‌کرده خورد که آن هم از مهمانی چند روز پیش در یخچال مانده بود. فقط داخل سرخ‌کن ریخت که کمی داغ و برشته شود و با سس خورد. البته نه اینکه فکر کنید شب‌های قبلی که اوضاع مرتب بود من شام درست می‌کردم. کلن وعده‌ی شام را از سر خودم باز کرده‌ام و احسان هم پذیرفته‌ است 🤭 البته خدا روزی‌رسان است و همیشه یک چیزی از پایین برای شام به احسان می‌رساند 😄

من واقعا از برنامه‌ریزی خداوند حیرت می‌کنم؛ حیرت می‌کنم از اینکه خداوند چگونه همه چیز را دقیق و منظم در کنار هم قرار می‌دهد تا موقعیت‌های نامناسب در نظر آدم آنقدر کوچک شوند که دیگر اصلا به چشم نیایند و تو تعجب کنی از اینکه اصلا چرا قبلا به این موقعیت‌ها اهمیت می‌دادی! آنقدر از فضای فکری تو دور می‌شوند و آنقدر برایت بی‌اهمیت می‌شوند که خنده‌ات می‌گیرد.

سال گذشته این موقع ذهنم درگیر موقعیت‌ها و آدم‌هایی بود که الان دیگر در تاریک‌ترین نقطه‌ی ذهنم هم جایی ندارند. بعد از آن هم آدم‌ها و موقعیت‌های نامناسب دیگری به سادگی هر چه تمامتر حذف شدند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم که آن آدم‌ها و موقعیت‌های نامناسب آنقدر از فضای فکری و احساسی من دور بوده‌اند و هستند که تعجب می‌کنم از اینکه چطور یک زمانی برایم مهم بوده‌اند!!

آنقدر و آنقدر و آنقدر خوشحالم از حذف شدنشان و از رها شدن خودم که خدا می‌داند. انگار که خداوند تمام مدت دارد بار من را سبک و سبک‌تر می‌کند، انگار که آدم‌ها و موقعیت‌های اطراف من را داخل سَرَند ریخته است و مرتب دارد آن‌ها را سرند می‌کند و فقط چیزهای به درد بخور را نگه می‌دارد.

اما جالب‌ترین قسمت قضیه این است که یک جوری شرایط را مهیا می‌کند که هیچگونه فشاری به من وارد نمی‌شود. کاملا می‌داند که من به چه میزان زمان و به چه شرایطی نیاز دارم تا بتوانم از بحران‌ها عبور کنم. واقعا که خداوند «نعم‌ الوکیل» است به معنای واقعی کلمه.

اگر ما آدم‌ها تسلیم بودن را بلد باشیم و اجازه دهیم که خداوند مدیریت امور زندگی‌مان را به عهده بگیرد فقط شاهد معجزه خواهیم بود؛ معجزه پشت معجزه.

الهی شکرت…

این دفعه دیگر پیش‌بینی‌ام درست از کار درآمد؛ تمام امروز را در آشپزخانه بودم. فکرش را می‌کردم. اما دیگر می‌توانم اعلام کنم که کار آشپزخانه تمام شده است که دستاورد بزرگی محسوب می‌شود. کار آشپزخانه که تمام می‌شود انگار کار کل خانه تمام شده است. چند پرده‌ی موقتی هم برده بودم که به بعضی از پنجره‌ها زدم.

امروز بدنم به طور محسوسی سعی می‌کرد که از زیر کار در برود. توانم تقریبا به آخر رسیده است. یک ماه است که دارم تمیزکاری‌های سنگین انجام می‌دهم. این چند روز را هم اگر بدن عزیزم با من همراهی کند کار تمام می‌شود. تلاش می‌کنم در مورد زمانِ خوردن به بدنم سخت‌گیری نکنم. طفلک به اندازه‌ی کافی تحت فشار هست.

مدام این آیه در سرم می‌چرخد که

عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است.

من این آیه را خیلی خوب می‌فهمم؛ بارها در چنین موقعیت‌هایی بوده‌ام که یک چیزی را خیلی می‌خواسته‌ام و اصرار داشته‌ام که آن چیز به همان شکلی که من می‌خواهم اتفاق بیفتد اما نشده است و خیلی وقت‌ها هم بوده که در مورد چیزی به شدت مقاومت داشته‌ام و نمی‌خواسته‌ام که وارد آن تجربه شوم اما در نهایت خیر من در آن بوده است.

کلن به این نتیجه رسیده‌ام که اگر با اتفاقات به همان شکلی که در مسیر ما قرار می‌گیرند همراه شویم در نهایت هر چیزی تبدیل به خیر خواهد شد. شاید ظاهر بعضی اتفاقات به نظرمان ناخوشایند باشد اما اگر صبور باشیم، موهبتِ نهفته در دل اتفاقات برایمان روشن خواهد شد.

اگر بپذیریم که تمام اتفاقات (چه خوشایند و چه ناخوشایند) آمده‌اند که خیری را به ما برسانند آنوقت می‌توانیم این خیر را به وضوح دیده و از مواهبش بهره‌مند شویم. مشکل اغلب اینجاست که وقتی ما در حال تجربه کردنِ اتفاقات ناخوشایند هستیم معمولا آنقدر گرفتار خشم و غم و احساسات مشابه هستیم که امکان ندارد بتوانیم بپذیریم آن اتفاقات بد حامل موهبتی چه بسا عظیم برای ما هستند. بعضی از ما هرگز هم نمی‌پذیریم.

گذر کردن از سطح یک اتفاق و نگاه کردن به عمق آن اصلا کار ساده‌ای نیست، به همین دلیل است که زندگی برای عده‌ی زیادی از افراد مانند یک میدان جنگ است. ما با خود می‌گوییم: «چرا من؟ مگه من چه گناهی کردم که چنین اتفاقی باید برای من بیفته؟ چقدر بدبخت و بدشانسم من و …»

آن عده‌ی کمی از افراد که در پذیرش هستند و «به خودشان اجازه‌ی دریافت موهبت‌ها را می‌دهند» در یک صلح دائمی با زندگی و جهان به سر می‌برند و فقط لذت را تجربه می‌کنند. خیلی مهم است که به خودمان اجازه بدهیم هدایایی که جهان برایمان در نظر گرفته است را دریافت کنیم و این اجازه با «تسلیم بودن» داده می‌شود. با پذیرفتن و مقاومت نداشتن.

خیلی خیلی خیلی خسته‌ام…. فکر می‌کنم کلن چرت و پرت نوشتم. نمی‌توانم حتی مرور کنم و ببینم چه نوشته‌ام. امیدوارم چیز بدی آن وسط‌ها ننوشته باشم.

یک لیوان از آبجوی آقای پروفسور خوردم. چیز خوبی بود.

الهی شکرت…

من همه‌ی دورهام رو ‌در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه‌» است.

من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم.
با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم.
طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم.
گزاره‌هایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیون‌ها بار به خودم و دیگران گفتم….

از اون طرف، زندگی کردن در سایه‌ی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم.
با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم.

من هم ساکن جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا می‌دونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست.

قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که در این مسیر بدجوری توی دیوار رفته به شما میگم که اگر دوست دارید دورهاتون رو بزنید، بفرمایید…. مهمون باشید.

نهایتش هشتاد سال درد و رنجه، تا اینجاش رو که تحمل کردید بقیه‌اش هم نوش جونتون باشه.