دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بیتابانه در آن دیدارگاه به هم میپیوستیم بیآنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالیمان باشیم.
بیتابی آنها گزندی نبود بر تبوتاب ما، نگاهها و تردیدهایشان ما را مردد نمیکرد، شیفتگیمان بزرگتر از تردید و بیتابی بود و عشقمان بزرگتر از شیفتگیمان.
دیدارگاهمان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشقمان، تردیدهایشان را سالخوردهتر کرد، به قدر تمام سالهایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.
حالا که دیگر عشقمان کلانسالتر از عمرشان شده است و دیگر بیتابیها و تردیدها تهدیدمان نمیکنند و نگاهها دنبالمان نیستند، درست همین حالا تو عشقمان را شایستهی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاهمان را گم کرده بودیم.
راست بگو، تو شیفتهی دیدارمان بودی یا دیدارگاهمان؟
الهی شکرت…

