بایگانی برچسب برای: تجربه های جدید

(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصه‌ای از دو روز قبل را هم می‌نویسم)

پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی مثل من آن هم در دوران اسباب‌کشی هیچ اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. اما باز هم برای من خیلی قشنگ بود، چون بعد از چندین سال برای اولین بار تجربه‌‌های خاصی داشتم. مثلا اینکه وسط انجام دادن کارها سری به خانه‌ی پدر زدم، پدر تنها بود. مادر از روزی که برای مراسم پسرخاله‌ام رفته بود هنوز برنگشته بود و پدر اصلا انتظار نداشت که ما این پنجشنبه را آنجا برویم.

حوصله‌اش سر رفته بود و کلافه بود و وقتی فهمید که ما همگی قرار است آنجا جمع بشویم خوشحال شد. جوجه کباب را از فریزر بیرون گذاشتم و برنج را هم خیس کردم.

تمام وسایل فریزری خودم را از حدود دو هفته‌ی قبل آورده بودم و در فریزر مادر گذاشته بودم. همه را با خودم برداشتم، یک میز کوچک هم آنجا داشتم آن را هم داخل ماشین گذاشتم و به پدر گفتم که من و ساناز عصر برای درست کردن برنج و انجام دادن کارها می‌آییم. گفتم شما نگران چیزی نباش و به کارهای خودت برس. می‌‌خواست حمام برود. حمام رفتن پدر هم مراسم خاص خودش را دارد. این کار را بسیار با حوصله و با صرف زمان زیادی انجام می‌دهد.

می‌دانم که پدرم همه‌ی کارها را در حد فرستادن فضاپیما به فضا پیچیده می‌کند اما در عین حال می‌دانم که از این دقت و وسواسی که به خرج می‌دهد لذت می‌برد. بنابراین من هم تشویقش می‌کنم که کارها را آنطوری که دوست دارد انجام دهد.

بردن وسایل فریزری کار واقعا سختی بود؛ چندین بار پله‌ها را بالا و پایین رفتم اما چون انگیزه داشتم که کارها انجام شوند خسته نشدم.

تا عصر هر کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام دادم. قرار بود ساناز از کلاسش که برگشت مستقیم به خانه‌ی ما بیاید و با هم به خانه‌ی پدر برویم. ساناز آمد و چقدر لذت بردیم. این اولین باری بود که خواهرم می‌توانست یک عصر را در خانه‌ی ما بگذراند، با هم چیزی بخوریم و حرف بزنیم. راستش همیشه فقدان چنین تجربه‌ای را حس می‌کردم؛ اینکه یکی از عزیزانم به خانه‌ی من بیاید و چند ساعتی را با هم باشیم.

در این چند سالی که قزوین بودیم خانواده‌ی من کمتر از تعداد انگشتان یک دست به خانه‌ی ما آمده بودند که آن هم قاعدتا با یک قرار قبلی و تدارک و اینها اتفاق می‌افتاد. حتی هیچوقت بالکن من را ندیدند. همیشه دلم می‌خواست چنین تجربه‌ای داشته باشم و وقتی برای اولین بار اتفاق افتاد بسیار ذوق‌زده بودم. زندگی از همین اتفاقات کوچک تشکیل شده است،‌ همین دلخوشی‌ها هستند که زندگی را معنادار می‌کنند. درست است که به هر حال در هر شرایطی می‌شود دلخوشی‌های متفاوتی را تجربه نمود اما شخصا دوست داشتم که این نوع دلخوشی را تجربه نمایم.

کلی حرف زدیم. ساناز برایم جایزه گرفته بود. از قبل گفته بود به خاطر تلاش‌هایی که در این مدت کردی یک جایزه پیش من داری. جایزه‌ام چندین قلم برای رسیدگی به خود بود؛ کاری که ساناز خودش عاشق انجام دادنش است و من هم بسیار زیاد به آن نیاز داشتم. کِرِم برای دست و پا، آبرسان برای صورت و برای دور چشم، ویتامین سی برای صورت و رزماری برای تقویت موها. خلاصه که هر محصولی برای سر و صورت لازم بود با خودش آورده بود و من هم خیلی خوشحال شدم.

بعد با هم از خانه بیرون رفتیم، میوه و شیرینی خریدیم و به خانه‌ی پدر رفتیم و وقتی رسیدیم دیدیم که مادر هم خودش را به این دورهمی رسانده است و این خوشحالی ما را دو چندان کرد. روز بسیار خوبی بود.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]جمعه را در کلافگی کامل گذراندم، احسان به نمایشگاه پوشاک رفت و من قصد داشتم خانه را سر و سامان بدهم اما کاملا مستاصل شده بودم. چون هر چه کار می‌کردم اصلا انگار نه انگار، خانه هیچ تغییری نمی‌کرد. اما برای اینکه حال خودم را خوب کنم آن وسط‌ها به خودم هم رسیدگی می‌کردم؛ به موهایم رزماری و روغن نارگیل زدم و ابروهایم را رنگ کردم.

بالکن را شستم و میز و صندلی‌اش را گذاشتم. دستشویی را شستم، چندین سری ظرف در ماشین گذاشتم و خودم هم تعداد زیادی ظرف شستم. ده‌ها کار دیگر هم انجام دادم که اصلا نمود بیرونی نداشتند 😕

یک جایی دیگر کار را رها کردم و به حمام رفتم.

احسان که آمد بلافاصله شروع کرد به نصب کردن پرده‌ی سالن که هیچ پرده‌ای نداشت. کار واقعا سختی بود، چون میل پرده‌ها باید تغییر می‌کردند. کلن سر و کله زدن با پرده‌ها از نظر من جز‌ء کارهای بسیار سخت است. با هر سختی‌ای که بود پرده‌ی سالن را نصب کردیم. اما انصافا وقتی که پرده نصب می‌شود تازه خانه معنای خانه پیدا می‌کند. به نظر من فرش و پرده دو رکن اصلی برای تبدیل کردن یک فضای معمولی به یک خانه‌ی واقعی هستند.

تصمیم داشتم پرده‌های موقت سالن را که باز کردم آنها را در آشپزخانه نصب کنم که متوجه شدم نوار پرده‌ها برعکس دوخته شده‌اند. وقتی قزوین بودم از این پرده‌ها برای عکاسی استفاده می‌کردم و خودم خواسته بودم که پرده‌ها برعکس دوخته شوند تا از انعکاس نور جلوگیری شود. اما حالا که می‌خواستم در خانه استفاده کنم قاعدتا باید درست می‌شدند. بنابراین کار عقب‌تر افتاد. به هر حال همین است دیگر، جابه‌جا شدن این داستان‌ها را هم دارد.

سعی کردم از هر پرده‌ای که از قبل دارم به نحوی در این خانه استفاده نمایم تا مجبور نشوم پرده‌ی جدید تهیه کنم و خوشبختانه موفق هم شدم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]امروز از صبح زود شروع به کار کردم و حوالی ظهر پرده‌ها را برای اصلاح به خیاطی‌ای که دقیقا سر کوچه‌ی پدر و مادر است بردم و بعد از آنجا سری به خانه‌ی پدر زدم. مادر در حال آماده شدن برای رفتن به مراسم هفتم بود. راستش مراسم هفتم را کاملا از یاد برده بودم. مادر می‌خواست شیرینی تهیه کند. من گفتم با هم برویم شیرینی بگیریم و بعد من برای شما اسنپ بگیرم. چون خودم نمی‌خواستم به مراسم بروم و مسیر هم تا خانه‌ی خاله‌ام زیاد است. اما وقتی مادر و خاله را برای تهیه‌ی شیرینی بردم دیدم دیرشان شده است و یک جورهایی مضطرب‌اند. بنابراین شوخی شوخی تا آن سر شهر رفتم. وقتی رسیدیم همه‌ی خانواده‌ی صاحب عزا خانه‌ی خاله جمع بودند. همه را دیدم و مجددا تسلیت گفتم، چند دقیقه‌ای نشستم و قصد برگشتن کردم. راستش مادر هم همکاری کرد که من بتوانم زودتر برگردم. عاشق پنبه خانم هستم.

در مسیر برگشت بنزین زدم و خریدهایی هم برای خانه کردم.

الهی شکرت…