بایگانی برچسب برای: بهترین خود بودن

امروز اولین روز در خانه‌ی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانه‌ی قدیم‌مان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانه‌ی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانه‌ی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق می‌افتد و بعد اولین روزِ بودن در مکان جدید اما برای ما این یک جریان معکوس بود 🤭

دیشب برای اولین بار در خانه‌ی جدید اقامت کردیم و اولین صبح‌مان را در این خانه از خواب بیدار شدیم. تخت دقیقا کنار پنجره است. صبح که چشم باز کردم شاهد طلوع زیبای خورشید از تولید به مصرف بودم؛ یعنی درست وقتی که از پس رشته‌ کوه‌های البرز سر بر می‌آورد و نور طلایی و زیبایش را روی خیابان و ساختمان‌ها و درختان پراکنده می‌کند.

بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم و دیدم که همین نور زیبا در طرف دیگر خانه هم هست. ما اینجا به کو‌ه نزدیکیم، آدم احساس می‌کند که به طبیعت نزدیک‌تر است و این برای من بسیار لذتبخش است. انگار که پرنده‌ها هم اینجا سرحال‌ترند و زیباتر می‌خوانند.

من در این خانه احساس غریبگی ندارم، احساس می‌کنم که یک جور دیرآشنایی خاصی با این خانه دارم، انگار که یک زمانی از زندگی‌ام در چنین جایی گذشته است. جالب است که ساناز هم همین حس را دارد.

صفحات صبحگاهی‌ام را در حالیکه پشت اُپن نشسته بودم و قهوه می‌خوردم نوشتم. بعد به سرعت آماده شدیم و با وانت راهی قزوین شدیم. خیلی دلم می‌خواست که می‌توانستم بیشتر بمانم اما فرصت نبود.

در مسیر متوجه شدم که متاسفانه پسرخاله‌ام فوت کرده است. البته راستش دیشب مادر ساعت ۲ شب با من تماس گرفته بود و من متوجه شده بودم که یک اتفاقی افتاده است اما راستش را بگویم آنقدر گیج و خسته بودم که پیگیر نشده بودم. امروز تماس گرفتم و فهمیدم که بله، آن اتفاق بد واقعا افتاده است و من تمام مدت به خاله فکر می‌کردم؛ خاله‌ای که سومین پسرش را از دست می‌دهد. چه چیزی می‌توان گفت که التیام‌بخش درد این مادر باشد؟ واقعا که زبان قاصر است.

صد البته که مرگ روندی طبیعی است که برای همه اتفاق می‌افتد (کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ- هر نفْسی طعم مرگ را خواهد چشید و سپس به سوی ما بازگردانده می‌شوید)

اما به هر حال وقتی وسط ماجرا هستی نمی‌توانی آرام باشی و به این شکل به موضوع نگاه کنی. فقط از خداوند می‌خواهم که به او صبر عطا نماید تا بتواند این روزهای سخت را پشت سر بگذارد.

احسان در طول مسیر نوار کاستی که در ضبط وانت بود را روشن کرد که از قضا همگی آهنگ‌های وانتی و در حد عزاداری بودند. خودش هم گفت که آهنگ سوگواری برایت گذاشته‌ام 🙄

صبحانه را قزوین خوردیم و من بلافاصله بعد از صبحانه رفتم بالا تا خانه را تمیز کنم. ما خانه را کثیف و آشفته رها کرده بودیم و رفته بودیم و من تمام مدت دلم آنجا بود. بعضی از وسایل از جمله گلدان‌ها هم جا مانده بودند. فکر می‌کردم کارم زود تمام شود اما تا ساعت ۶ عصر طول کشید.

من در این سال‌ها بالای کابینت‌ها سفره‌ی یکبار مصرف می‌انداختم و هر سال سفره را عوض می‌کردم تا بالای کابینت‌ها کثیف نشود. سال اول تجربه کرده بودم که آن بالا می‌تواند حسابی کثیف شود و تمیز کردنش هم کار واقعا سختی‌ است. از آن زمان به بعد همیشه آن بالا را با سفره می‌پوشاندم.

این بار هم سفره‌ی نو انداختم به این دلیل که اگر کسی آمد و ساکن شد سفره تمیز باشد چون اگر تمیز نبود ممکن بود آن را بردارند و دیگر هم سفره نیندازند. می‌بینید چه فکر‌هایی می‌کنم؟ انگار که زیادی درگیر همه چیز هستم…

همه جا را حسابی تمیز کردم. می‌توانستم این کا را نکنم، می‌توانستم از خانم عزیزی که همیشه می‌آمد و خانه را تمیز می‌کرد کمک بخواهم که او انجامش دهد. اما ترجیح دادم خودم این کار را انجام بدهم چون اولا این روش من برای سپاسگزاری بابت خانه‌ی فوق‌العاده‌ای بود که خداوند به ما عطا کرده بود و ما این همه سال در آن روزهای بی‌نظیری را گذراندیم و رشد کردیم و بالغ‌تر و آگاهتر شدیم و از طرف دیگر این سهم من در این برهه از زندگی‌ بود.

همیشه بر این عقیده بوده و هستم که ما باید سهم خودمان را در زندگی انجام دهیم و کاری نداشته باشیم به اینکه دیگران چه می‌کنند و چه می‌گویند. همیشه همه‌ی آدم‌ها وقتی می‌خواهند خانه‌ای را ترک کنند دیگر آن را تمیز نمی‌کنند. حتی از دو سه ماه قبل به خانه دست نمی‌زنند و می‌گویند دیگر اینجا خانه‌ی ما نیست و نفر بعدی آن را تمیز می‌کند. اما من همیشه به درونم رجوع می‌کنم و می‌گویم که من باید سهم خودم را انجام دهم.

اگر همه در خیابان آشغال می‌ریزند من به قدر سهم خودم این کار را نمی‌کنم. شاید این یک ذره سهم من اصلا به چشم نیاید و دردی را دوا نکند،‌ اما این اصلا برایم مهم نیست. مهم این است که اولا حال من خوب است و دوما این کار باعث می‌شود من به سمت مسیرهای بهتری هدایت شوم.

حتی زمانی که سنم خیلی کم بود و هیچ چیز در مورد هدایت شدن به مسیرهای بهتر نمی‌دانستم همیشه می‌گفتم که من باید سهم خودم را انجام دهم. به نظر من در هر موقعیتی در زندگی باید به قد و اندازه‌ی خودمان قدم برداریم؛ در تاکسی، در خیابان، موقع حساب و کتاب، در برخورد با دیگران و در هر کاری که انجام می‌دهیم. حداقلش این است که هرگز احساس پشیمانی و کم کاری نخواهی داشت.

الان خیالم راحت است که در این مورد هم سهم خودم را انجام دادم و برای نعمتی که به من عطا شده بودم به قدر توانم ارزش و احترام قائل شدم. حالا می‌توانم با خیال راحت پرونده‌ی این بخش از زندگی‌ام را ببندم و قدم به بخش بعدی بگذارم.

راستش امروز یک جور خاصی بودم، چون در واقع این وداع واقعی من با خانه بود. به هر قسمتی از خانه که نگاه می‌کردم احساس غریبی داشتم. تمام روزهای گذشته مثل یک فیلم از مقابل چشمانم عبور می‌کردند. روزهایی را به خاطر می‌آوردم که خانه را کاملا تخریب کرده بودیم و نقشه‌ی‌ آن را به طول کامل تغییر دادیم، یاد اولین عکسی افتادم که احسان از گچبری‌های سقف و دیوارها برایم فرستاد و من ذوق مرگ شده بودم از اینکه دقیقا همانی شده است که من می‌خواستم، یاد سینک سنگی و منحصر به فرد آشپزخانه افتادم که برای درست کردنش بارها و بارها به کارگاه سنگبری یکی از دوستانمان در احمدآباد مستوفی رفتیم در حالیکه سنگ اُپنی بسیار سنگینی که از قبل در خانه بود را با خودمان برده بودیم اما سنگ کم بود بنابراین بارها به بازارهای سنگ مختلف سر زدیم تا یک چیزی نزدیک به آن پیدا کردیم و سینک را با آن ساختیم، یاد کلید و پریزها افتادم که به خاطرشان بارها و بارها خیابان لاله‌زار را بالا و پایین کردیم، آخر سر یک دست کامل کلید و پریز ترکیه‌ای خریدیم و می‌خواستیم برگردیم که در لحظات آخر من در یک مغازه‌ی زیرپله‌ای کوچک که بسته بود یک کلید و پریز ایرانی دیدم و بست نشستم که الاّ و بلاّ من آنهایی که خریدیم را نمی‌خواهم، من فقط این را می‌خواهم. احسان طفلکی هم آنها را در انباری خانه گذاشت و آنقدر با این طرف و آن طرف تماس گرفت تا آن یکی را برای من پیدا کرد و خرید، یاد کابینت‌ها افتادم که به خاطرشان بارها به پل چوبی سر زدیم و آخر سر در قزوین پیدایشان کردیم، یاد کاشی‌های حمام که فقط خدا می‌داند چند صد بار به خاطرشان کرج و قزوین و تهران را گشتیم تا در لحظات آخر آن هم در انبار یکی از کاشی فروشی‌ها چیزی که مدنظرم بود را پیدا کردیم….

تمام آن روزها و خاطرات در ذهنم مرور شدند و البته بیشتر از همه به این فکر می‌کردم که احسان تا چه اندازه در تمام این مسیرها پایه و همراه من بود. فکر می‌کنم کمتر مردی حاضر باشد که اینطور دوندگی کُند برای برآورده کردن خواسته‌های عجیب و غریب همسرش، کمتر مردی حاضر می‌شود مثلا کلید و پریزی را که خریده کنار بگذارد و یک سری دیگر بخرد، کمتر مردی حاضر می‌شود برای سینک آشپزخانه انقدر سختی بکشد یا برای هر قسمت دیگر. حداقل من در اطرافیان خودم کسی مثل احسان را ندیده‌ام که تا این اندازه پا به پای طرف مقابلش پیش برود و تک تک خواسته‌هایش را برآورده نماید.

وقتی فکر می‌کنم می‌بینم زمانی که ما با هم دوست بودیم و هیچ نشانه‌ای از جدی شدن رابطه هم وجود نداشت و تازه من هم هر روز ساز مخالف می‌زدم، در آن روزها احسان از تمام پول و وقت و انرژی‌اش (که می‌شود گفت دارایی‌های مهم هر فردی هستند) برای من مایه گذاشت درحالیکه هیچ وظیفه‌ای در قبال من نداشت. همیشه بهترین و بزرگترین خریدها را برایم کرد،‌ بیشترین زمان و انرژی را برایم گذاشت و تک تک خواسته‌های من را عملی کرد.

احسان تمام بهای لازم برای داشتن رابطه‌ای عمیق و پایدار را پرداخت کرد، در واقع بهترینِ خودش را گذاشت و همین موضوع باعث شد که بهترینِ من را هم در کنار خودش داشته باشد؛ من هم همراهش شدم و بدون اینکه هرگز مشکلی ایجاد کنم با خانواده‌اش زندگی کردم، کمک کردم تا تک تک ایده‌هایش را عملی کند و او را با خودم در تمام مسیرهای رشد و آگاهی که طی کردم همراه کردم و از این به بعد هم در تمام طول مسیر زندگی، فارغ از اینکه چه اتفاقی بیفتد،‌ در کنارش خواهم بود.

به نظر من هیچ راه دیگری به غیر از این وجود ندارد؛ اگر می‌خواهی رابطه‌ای عمیق و پایدار را تجربه نمایی باید حاضر باشی بهای آن را بپردازی، باید بهترینِ خودت باشی تا بهترین را به دست بیاوری. اگر حاضر نباشی بهای لازم را بپردازی هیچ نصیبی نخواهی برد، اگر حاضر نباشی در چالش‌ها خودت را تبدیل به نسخه‌ی بهتری کنی و به جای پیدا کردن راهی برای عبور از چالش‌ها در منطقه‌ی امن خودت بمانی و فکر کنی این جهان است که باید خودش را با تو هماهنگ کند هیچ پاداشی نصیبت نخواهد شد.

رابطه یک روند پویا است که در هر لحظه تو را با بخش جدیدی از خودت و طرف مقابلت مواجه می‌کند. باید آماده‌ی باشی که بپذیری، هماهنگ شوی، همراه شوی، مذاکره کنی، راه حل پیدا کنی، قدم برداری… در یک کلام باید بهترینِ خودت را بگذاری وسط تا جهان هم بهترین‌ها را برایت مهیا نماید.

(دلم می‌خواهد در مورد این موضوع جداگانه بنویسم شاید تجربه‌ی من برای دیگران هم مفید باشد)

کارم که تمام شد برای آخرین بار در حمام این خانه حمام کردم و خسته و کوفته اما راضی پایین رفتم.

الهی شکرت….

روکش انداختن داخل کابینت‌ها و کمد‌ها کار جالبی است؛ کاری نیست که بتوانی بدون فکر واردش بشوی و از یک جایی شروع کنی به اندازه زدن و بریدن. اول باید کل فضاها را بررسی کنی، بیشترین و کمترین طول و عرض‌ها را اندازه بگیری و تصویری از کل فضا به دست بیاوری تا بتوانی با کمترین پِرتی بیشترین استفاده را ببری و مجبور به دوباره‌کاری نشوی. کاری بسیار منطقی و در عین حال بسیار ظریف است.

من تمام این بررسی‌ها را در مورد فضا انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که روکشی که تهیه کردیم مناسب این فضا نیست چون با توجه به عرض کابینت‌ها پِرتی خیلی زیادی خواهد داشت و در عین حال جنسش هم آنقدری که باید خوب نیست. یعنی نازک است و جمع می‌شود. بیشترین عرض کابینت‌ها ۴۷ سانتی‌متر بود و عرض روکش ۶۰ سانتی‌متر بود. تصمیم گرفتم روکشی با عرض ۵۰ سانتی‌متر تهیه کنم. فقط داخل یکی از کمد‌ها که عرض طبقاتش ۶۰ سانتی‌متر بود را با این روکش پوشاندم و بقیه‌ی کار را انجام ندادم.

به جایش شومینه را کاملا تمیز کردم در حدی که انگار نو شده باشد. یک ساعت کامل هم داشتم آیفون را تمیز می‌کردم. آیفون از آن نقاطی‌ است که مستعد کثیف شدن است چون زیاد به آن دست می‌خورد و باید مرتب تمیز شود تا کثیفی‌ها در آن ماندگار نشوند. الان آیفون کاملا تمیز است و این حس بسیار خوبی به من می‌دهد.

در خانه‌ انرژی جدیدی جریان پیدا کرده است. مخصوصا اینکه خودم می‌دانم که چه کثیفی‌هایی برطرف شده‌اند و این انرژیِ فضا را برایم بسیار مثبت‌تر می‌کند. من این خانه را با جان و دل تمیز کردم. نه اینکه در میان راه دچار یأس نشده باشم، چرا شدم. من از خانه‌ی خودم که تمام جزئیاتش را بر طبق سلیقه و نظر خودم درست کرده‌ام و از آن مانند دسته‌ی گل مراقبت و نگهداری کرده‌ام دارم به عنوان مستاجر به خانه‌ای می‌آیم که نیاز به تمیز‌کاریهای اساسی داشت و مسلما خیلی از بخش‌هایش مطابق میل من نبود. مایوس شدن در بعضی از لحظات امری کاملا طبیعی است. اما من بهترینِ خودم را برای تمیز کردن این خانه گذاشتم.

این قرار من با خودم است؛ بهترینِ خودم بودن در هر لحظه‌ای و در انجام دادن هر کاری. این مسیری است که باعث می‌شود هیچ جای افسوسی برای من باقی نماند. این درس را از یکی دو باری که در زندگی‌ام بهترینِ خودم را نگذاشتم و تا سالها ذهنم درگیر آنها بود گرفتم. فهمیدم که اگر می‌خواهم احساس آرامش عمیقِ درونی داشته باشم باید در هر لحظه‌ از زندگی بهترینِ خودم باشم.

به همین دلیل است که وقتی به مهمانی می‌روم، وقتی با کسی حرف می‌زنم، وقتی خانه را تمیز می‌کنم، وقتی پیاده‌روی می‌کنم، وقتی غذا می‌خورم و در هر وقت دیگری تمام انرژی و تمرکزم را در آن لحظه قرار می‌دهم. من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی به مهمانی می‌روند موبایل دستشان می‌گیرند و یا وقتی با کسی حرف می‌زنند ذهنشان جای دیگری است. من از نصفه و نیمه بودن بیزارم. یا تمام و کمال هستم و یا تمام و کمال نیستم. یعنی حتی در نبودنم هم چیز نصفه و نیمه‌ای وجود ندارد.

ساناز آمد. با بیژن آمده بود (بیژن اسم ماشینشان است) من هم دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم. تصمیم گرفتیم در خانه بمانیم و حرف بزنیم. بساط پذیرایی هم کامل بود. چقدر هم خوش گذشت.

به ساناز در مورد حضور داشتن در لحظه گفتم. گفتم ما آدم‌ها عادت به بودن در سطحِ زندگی کرده‌ایم و یاد نگرفته‌ایم که عمق هر لحظه را زندگی کنیم. همیشه و همواره عجله داریم که این لحظات را بگذارنیم و به لحظات بعدی برسیم. مثلا عجله داریم که سریع‌تر این خانه تمیز شود و من بتوانم بروم کتابم را بخوانم، بعد کتاب را دست می‌گیریم و عجله داریم که تمام شود تا آن یکی کار را شروع کنیم. وقتی پیاده‌روی می‌کنیم دوست داریم زودتر به خانه برگردیم و وقتی برمی‌گردیم از بودن در خانه و انجام دادن کارهای خانه شاکی هستیم.

خلاصه که هیچ‌وقت در لحظه نیستیم و این باعث می‌شود که در نهایت عمقِ زندگی را زندگی نکرده باشیم و احساس رضایت از زندگی‌مان نداشته باشیم. چون زندگی مجموعه‌ای از همین لحظات است و اگر ما نتوانسته باشیم این لحظات را به خوبی حس کنیم امکان ندارد بتوانیم رضایت عمیقِ درونی از زندگی داشته باشیم.

من خودم فقط چند سال است که در لحظه بودن را یاد گرفته‌ام. شروعش از نوشتن در من شکل گرفت و یوگا هم کمک زیادی به این ذهن‌آگاهی و بودن در لحظه کرد. الان می‌توانم بگویم که در بیشتر لحظات زندگی‌ام حضور دارم و آنها را حس و تجربه می‌کنم. تمام زمانی که در قزوین بودم واقعا آنجا بودم و این شهر را تمام و کمال تجربه کردم. عواطف و احساسات شهر را درک کردم و پیوند عمیقی میان خودم و شهر ایجاد کردم. من از شهر پُر شدم و حالا که دارم آن را ترک می‌کنم هیچ جای افسوسی برای من باقی نخواهد ماند.

بودن در لحظه کاریست که نیاز به تمرین دارد، نیاز به آگاه بودن و این اتفاقی نیست که یک شبه در ما بیفتد اما کم کم به بخشی از شخصیت‌مان تبدیل خواهد شد.

عصر تخمه خریدیم و به خانه آمدیم و شب خوبی را کنار خانواده گذراندیم.

الهی شکرت…