بایگانی برچسب برای: امید

این امید نیست که چیزها را تغییر می‌دهد، بلکه تغییر است که امید را می‌سازد.

اگر امید وجود دارد به این خاطر است که می‌دانیم چیزها تغییر می‌کنند. قایق برای همیشه در دریا ثابت نخواهد ماند؛ سرانجام بادی خواهد وزید و قایق را تکانی خواهد داد. این که می‌دانیم شرایط عوض خواهد شد امید را در ما زنده نگه می‌دارد و این یعنی امید زنده است به تغییر.

پس اگر امکان تغییر نباشد امیدی هم نخواهد بود. این را وقتی عمیقن می‌فهمی که کسی می‌رود؛ دیگر هیچ میزان از امیدواربودن نمی‌تواند نبودنش را تغییر دهد و آنجایی که دل‌خوش به تغییر نباشی امید جایگاهی نخواهد داشت.

گمان می‌کنم از زندگی خودم توقع بیشتری داشتم؛ تصور می‌کردم قرار است چیز خاصی باشد یا بشود. البته شادمانم که دانستم توقعم بی‌مورد بوده است، حالا آرامم اما بی‌امید، چون دل‌خوش به تغییر نیستم و بی‌ این دل‌خوشی، شکل و روی زندگی دگرگون می‌شود.

خدا می‌داند که هزارهزار بار قدردان‌تر از همیشه‌ام، دیگر آنقدری دیده‌ام که نتوانم از قدردان‌بودن فاصله بگیرم و خدا می‌داند که اگر به چیزی امیدوار باشم آن چیز ناامیدنشدن پروردگار است.

آبان دوست‌نداشتنی تمام شد و تو یک بار دیگر رفتی. از این به بعد هر سال آبان دوباره می‌روی و ما دوباره می‌فهمیم که نبودنت تغییر نخواهد کرد و دوباره ناامید خواهیم شد تا وقتی که نبودن ما هم دیگر قابل‌تغییر نباشد.

تا آن وقت، روز از پی روز زمزمه می‌کنیم:

«کدوم خزون خوش‌آواز تو رو صدا کرد ای عاشق
که پرکشیدی بی‌پروا به جست‌وجوی شقایق
کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریم»

الهی شکرت…

در حالیکه در مقابل پنجره‌ای که رو به منظره‌ای چشم‌ نواز باز می‌شد ظرف می‌شستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمی‌خواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و وقتی بچه عنکبوت را آن حوالی دیدم به مادر حق دادم که به دنبال غذا باشد.

بچه عنکبوت بعد از اینکه مطمئن شد که دست و پای زنبور، کاملا در تارهای تنیده شده توسط مادرش گیر افتاده است، خودش را به حوالی شکار نیمه جان رساند تا شاید فوت و فن‌های شکار را به صورت عملی بیاموزد.

فقط چند دقیقه‌ای حواسم از ماجرا پرت شد و وقتی سر برگرداندم نه خبری از زنبور بود، نه خانواده‌ی خوشبختِ عنکبوت و نه تار. در یک چشم بر هم زدن تمام صحنه از مقابل چشمم جمع شده بود. انگار که سردسته‌ی گروهی جنایتکار، بعد از کشتن وحشیانه‌ی فردی به افرادش دستور داده باشد که «این کثافت کاری رو جمعش کنید» و آنها هم در عرض چند دقیقه از شر آن خلاص شده باشند.

صحنه جمع شده بود، پرده افتاده بود، چراغ‌ها روشن شده بود و من دوباره خودم را در لحظه‌ی حال پیدا کرده بودم، آنجا در حال شستن ظرف‌ها و چند دقیقه‌ی بعد آنچنان غرقِ اموراتی دیگر شده بودم که تراژدی را کاملا از یاد برده بودم و انسان همینقدر فراموشکار است و شاید نخواهی بپذیری، اما همین ویژگیست که باعث می‌شود انسان در میان بهمن عظیم تراژدی‌هایی که هر لحظه بر سرش آوار می‌شوند بتواند نفس بکشد و به زندگی ادامه دهد و شاید به مذاقت خوش نیاید، اما من این فراموشکاری را و هر چیزی را که مرا دوباره به زندگی بر‌می‌گرداند عمیقا دوست می‌دارم.