امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته سنگ را بلند میکردم و زیرش را نگاه میکردم.
ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی میگشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح میدادم که دنبال چه کسی میگردم، دیدم همان کسی که دنبالش میگشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بیهیچ سوال و جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که میخواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.
هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهدهی خداوند برمیآید. حتی از اینکه زمان پیگیریام به دلایل مختلف عقب میافتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمیافتاد و من برایش صبور نمیبودم نمیتوانستم او را ببینم.
الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم میگویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»
ساعتهای رند برایم مثل چشمکزدنهای خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.
الهی هزار هزار بار شکرت…