قرارمان این نبود که تو بروی و من در جستجویِ لحظه ای قرار، هی خاطراتت را تنگ در آغوش بگیرم.
بایگانی برچسب برای: خاطرات
تو را عجیب به خاطر میآورم؛ تو را در روزهایی که نبودی، تو را در چیزهایی که ندیدی، تو را در حرفهایی که نزدی، تو را در مهربانیهایی که نکردی به خاطر میآورم. تو را آنجا که نمیخواهم، تو را آنطور که نمیخواهم به خاطر میآورم. من تو را عمیق و دردناک به خاطر میآورم.
الهی شکرت…
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ «نزدیکتر از رگ گردن».
تازهترین نوشتهها
- چگونه موتور معاشرت را گرم کنیم؟11 آبان 1404 - 10:38 ب.ظ
- الهی، کفایتِ آزمونهای الهی10 آبان 1404 - 8:32 ب.ظ
- یک داستان عاشقانه9 آبان 1404 - 7:03 ب.ظ
- جادوی تلویزیون برای رفع خستگی8 آبان 1404 - 11:16 ق.ظ
- یکساله شدن یک زندگی تازه7 آبان 1404 - 9:40 ب.ظ

