بایگانی برچسب برای: حلوای پارسی

– مگه بچه‌ای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش می‌گی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.

– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمی‌شی؟

– می‌شم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمی‌گیره، وقتی سرش کلاه می‌ذارن، وقتی تصادف می‌کنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.

– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمی‌خوره.

– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.

– واقعن به نظرت اینا یکی‌ان؟

– آره والله یکی‌ان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.

– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمی‌دونه، دست‌آخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.

– اونایی که حرف می‌زنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسه‌مون فرقی نداره.

– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو می‌شکنی، من که برمی‌گردم سر کارهای همیشگیم.

– فکر من نباش، من از شکستن نمی‌ترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.

– الان می‌گی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.

– تصور کن چهل سال گذشته، قصه‌ی ما اینه که «یکیُ می‌خواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ می‌خواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنی‌تره؟ واسه خودمون‌ها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضی‌تریم؟

– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ول‌کن نیستی.

– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.

عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری

– خب، حالا، چس‌ناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیه‌اش رو من خودم گردن می‌گیرم.

– پس کمک کن، برم چی بگم؟

– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»

– خب بعدش؟

– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری»

– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنال‌ها رو می‌‌گیری و حس‌ها رو می‌فهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟

– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب می‌کنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیت‌طلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حساب‌و‌کتاب.

این بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک‌بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیده‌ام

الهی شکرت..

*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت می‌زند بر ساحل است

ما امروز یک قدم به تغییر بزرگ نزدیک‌تر شدیم و من بسیار از این بابت هیجان‌زده‌ام. نه فقط به این خاطر که تغییری دارد اتفاق می‌افتد بلکه بیشتر به این دلیل که ما داریم از منطقه‌ی امن خودمان و از شرایط با ثباتی که داریم خارج می‌شویم. ما داریم کنترل اوضاع را به دست می‌گیریم. چیزی که من سالها بود آرزویش را داشتم و تمام مدت ذهنم به دنبالش بود.

من بخش اعظمی از سالهای گذشته را در احساس اسارت به سر برده بودم؛ این حس که آنطور که می‌خواهم بر روی زندگی و شرایطم کنترل ندارم. انگار که گیر افتاده‌ام، انگار که نه راه پس دارم نه راه پیش. خیلی وقت‌ها احساس خفقان عجیبی داشتم. واقعا حس می‌کردم که خودم را با دست خودم اسیر شرایطی کرده‌ام که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارم. من در تمام عمرم تصمیم‌گیرنده و عمل‌کننده‌ی سریعی بودم و حالا احساس می‌کردم که هیچ راهی برای خروج از این اسارت ندارم.

به شدت سایه‌ی سنگین دیگران را بر روی زندگی و تصمیماتم احساس می‌کردم. من وارد شرایطی شده بودم که هیچ گونه درکی از آن نداشتم. آزادی عمل گذشته‌ام از من گرفته شده بود. در عین حال نمی‌خواستم وارد فاز مقاومت و این چیزها بشوم، می‌خواستم روان باشم و سخت نگیرم اما در عین حال زمان‌های بسیار زیادی بودند که به معنای واقعی کلمه احساسِ گیر افتادن داشتم و هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که حس کنم آزادیِ مدنظرم را ندارم.

در این سالها واقعا به آب و آتش زدم. هر کاری که به ذهنم می‌رسید که بتواند آزادی‌ام را به من بازگرداند انجام دادم. ذره ذره پیش رفتم. مثل افرادی که در زندان‌ها شروع می‌کنند به کندن تونل برای رسیدن به آزادی. من واقعا این کار را انجام دادم؛ صبوری کردم، آگاهی‌ کسب کردم، دائم از خداوند درخواست کردم که مرا هدایت کند و مسیر مناسبی را پیش پای من قرار دهد… تا اینکه آهسته آهسته مسیرها باز شدند. کسب و کار جدیدی را شروع کردیم، قدم به قدم تکامل را طی کردیم، تا اینکه به این نقطه‌ی عطف رسیدیم.

وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم می‌بینم که برای روحیه‌ی من مسیر سخت و طولانی‌ای بود اما باید طی می‌شد. ظرف ما باید بزرگ می‌شد. باید می‌رسیدیم به این نقطه. حالا همه چیز سر جای خودش است و من بی‌نهایت راضی هستم. حس می‌کنم این اولین تصمیم‌گیری واقعی ماست؛ تصمیمی که با اختیار تام و تمام خودمان گرفته‌ایم و اجرا کرده‌ایم، بدون اینکه هیچ اهمیتی به خواسته و نظرات دیگران بدهیم. بدون اینکه به دنبال راضی کردن دیگران باشیم.

البته که ما قبلا بارها کارهایی انجام دادیم که هیچ‌کس از آنها مطلع نیست. حتی در یک قدمی ما هیچ‌کس نفهمیده که ما چه کارهایی انجام داده‌ایم. اما با این وجود از اینجا به بعد هه چیز به یک شکل دیگری تغییر خواهد کرد.

من باید این مسیر را طی می‌کردم، اگر طی نمی‌کردم ممکن بود در زمان دیگری در زندگی‌ام تن به چنین تصمیمی بدهم و آن زمان دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. برای من همه چیز به موقع و درست پیش رفت و اینها همه لطف خداوند بود به من.

(تمام این‌ها را دارم برای خودم می‌نویسم. می‌دانم که کسی نمی‌فهمد چه می‌گویم. اما من می‌نویسم که یادم بمانند)

امروز مدت زمان زیادی پای کامپیوتر بودم. همین‌طور بیخود و بی‌جهت کارهایی پیش می‌آمد که باید انجام می‌دادم. حتی تا همین الان هم که ساعت از ۱۱ گذشته است کارها ادامه دارند.

امروز وسط این کارهای بیخود و بی‌جهت یک کار خوب هم انجام دادم، آن هم اینکه «حلوای پارسی» را با سخنی از سعدی جانم آپدیت کردم.

تولد سیمین هم بود امروز که طبق معمول یادم رفته بود و با یادآوری رخشا تبریک گفتم.

چند روز است که در چشمانم احساس خستگی دارم. نمی‌دانم دلیلش چیست.

الهی شکرت…