بایگانی برچسب برای: تجربه‌ی عمیق غم

قلبم سه ساله است و ذهنم چهل ساله. چگونه یک چهل ساله می‌تواند به یک سه ساله بفهماند که آن کسی که در کیسه‌ی زیپ‌‌دار مشکی از اتاق بیرون آورده‌اند عزیزِ جانش است و حالا باید با او خداحافظی کند و این بخشی از تجربه‌ی زیستن است؟

خواهرم خواب دیده که همه‌ی فامیل و دوست و آشنا جمع شده بودند که برویم سر مزار مادر، اما مادر و خاله مانده بودند خانه که غذا بپزند برای مهمان‌ها.

گاهی می‌اندیشم شاید قرار بوده در این جهان تجربه‌ی عمیقی از احساس غم داشته باشم چون تا قبل از آن هرگز تجربه‌ام از این حس عمیق نبوده است. غم هم قشنگ است؛ بخش‌هایی از وجودت را لمس می‌‌کند که اگر نبود هرگز لمس نمی‌شدند.

این روزها همه چیز غمگینم می‌کند؛ وقتی در کشو را باز می‌کنم و انواع جوراب شلواری‌ها را می‌بینم که سال‌هاست بدون استفاده آنجا هستند سیل خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند؛ یادم می‌آید همه‌ی بچه‌های فامیل هم‌سن‌وسال بودند و پی‌در‌پی ازدواج می‌کردند و ما همیشه به دنبال لباس و جوراب و این چیزها بودیم. یک زمانی یادآوری این خاطرات شوق زندگی را در من بیدار می‌کرد، شیفته‌ی تفاوت‌های زمانی بودم و هیاهویی که در هر گوشه‌ از زندگی برقرار بود. ردپای گذر زمان برایم شوق‌انگیز بود و من همواره چشم‌انتظار باقی ماجرا بودم. حالا این یادآوری‌ها غم‌افزا شده‌اند.

وقتی می‌بینم پدر و مادرها دلشان می‌خواهد برای زندگی فرزندانشان مفید باشند غمگین می‌شوم؛ بچه‌ها که چیزی می‌پرسند آن‌ها با دقت توضیح می‌دهند و از اینکه می‌توانند به قدر جواب دادن به یک سوال حضور پررنگ‌تری داشته باشند خوشحالند. خوشحالی آن‌ها غم روی دل من می‌نشاند.

حلوای هویج که می‌بینم غمگین می‌شوم اما ذهن و زبانم را به روی یادآوری‌ها بسته نگاه می‌دارم. دلم‌ نمی‌خواهد پیش دیگران خاطرات مادر را بازگو کنم، اما به خودم می‌گویم مادر بهترین حلوای دنیا را می‌پخت آن هم فقط به خاطر من، خودش هم عاشق حلوای هویج بود. خوشحالم که هزار هزار بار به او گفتم که بهترین حلوای دنیا مال اوست و همین‌طور بهترین مرباهای جهان. خودش نیست اما مرباهایش هنوز هستند. گاهی عمر مربا از عمر آدمیزاد بیشتر می‌شود.

تلفن غمگینم می‌کند، هر تلفنی. دلم نمی‌خواهد به کسی زنگ بزنم یا کسی به من زنگ بزند.

حاضر شدن مادری برای رفتن به مهمانی غمگینم می‌کند؛ مادرم عاشق مهمانی بود، بعضی وقت‌ها خودم آماده‌اش می‌کردم.

فکر می‌کردم غم حس غالب این روزهای من است، نشستم به نوشتن، ۲۱ صفحه بی‌وقفه نوشتم؛ می‌خواستم ببینم آیا واقعن غم است که مرا درگیر کرده یا حسی دیگر. نمی‌تواند فقط غم باشد؛ غم تاثیر‌پذیر است؛ وقتی غمگین هستی می‌توانی کاری برایش انجام دهی؛ می‌توانی برقصی، راه بروی، سفر کنی، مهمانی بروی. غم از آن حس‌هایی‌ست که در مقابل چیزها رنگ می‌بازد، اما رنگ این حس که دارم با هر کاری پررنگ‌تر می‌شود.

ذهنم، بدنم و احساساتم را گذاشتم وسط و از همه طرف به آنها نگریستم. چیست این چیزی که به غم تعبیرش می‌کنم و این‌طور امانم را بریده است؟

۲۱ صفحه نوشتم تا برسم به «احساس گناه».

بله… جمعه است امروز، من اینجا هستم و احساس گناه کمرم را خم کرده است.

 

اما همچنان الهی شکرت…