روزانهنگاری – دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱
ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم.
اولین بار بود که ۳ ساعته میرسیدیم قزوین.
بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطهای نیست که از فضلهی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمیدانید باید بگویم که فضلههای کبوتر میتواند رنگ را خراب کند؛ حتی رنگ ماشین را. یعنی باعث کنده شدن رنگ میشود از بس که اسیدی و قوی است.
من به محض رسیدن فقط به «برگ انجیری» آب دادم و برای انجام کاری بیرون رفتم.
آنجا نشسته بودم روی یک صندلی کنار آقایی که تلفنی با دوستش صحبت میکرد. ظاهرا دوستش دچار بیماری قند شده بود و بسیار ناراحت بود. این آقا کلی با دوستش صحبت کرد که برای پایین آوردن قند چه کار کند و این حرفها، در پایان صحبتشان گفت «این رو از من داشته باش؛ از همین امروز هر کس ازت سوال کرد، بگو اوضاع خیلی خوبه، همه چی عالیه. باور کن که معجزه میکنه این کار»
خیلی برایم جالب بود شنیدنش، از این بابت که وقتی آدم تغییر میکند حتی آدمهای اتفاقیِ زندگیاش هم تغییر میکنند؛ با آدمهای مثبت هممسیر میشود، حرفهای مثبت میشنود.
حتی اگر چند لحظه جایی...